دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

کوچه طاووس

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

 

اتاق از نور صبح در هوای نیمه ابری بهار مدام پرخالی می شد که بیدار شدم. سکوت بیدارم کرده بود. این سکوت توی این محله آن هم این موقع صبح بی سابقه بود. انقدری که از کله صبح ضایعاتی و سبزی فروش و نمکی می آمدند و هوار می کشیدند.

وقتی که احمد بعد از هزار نقشه و وعده و وعید مرآورده بود اینجا چیزی نگفتم. خودش شروع کرد به توجیه کردن که یه سال میایم اینجا می مونیم و بعدش رفتنی هستیم انگشت هایش را روی هم می گذاشت و صدای هوا پیما در می آورد.

فقط گفتم: این محل و این تیپ آدماش به اسمش نمی خوره.اسمش خیلی شیک تره. کوچه طاووس.

صاحبخانه مان پیرزنی بود که می گفت: من تو همین محل به دنیا اومدم. اسم این محل بی حکمت نیست. هر چند وقت یه بار طاووس ها میان و تو این کوچه راه میرن.

البته یک پر طاووس هم آویزان کرده بود به گردنش.

من و احمد به هم نگاه کرده بودیمو پوزخندی تحویل پیرزن داده بودیم. احمد گفته بود. حاج خانم می گفتی پلنگای افغانی رفت و آمد دارن منطقی تر بود.

بلند می شوم تا خودم را برای رفتن به شرکت آماده کنم. نیم ساعتی تا مترو پیاده راه اشت. برای اینکه خواب از سرم بپرد تاکسی نمی گیرم و پیاده می روم.

کمی جلوتر درست در وسط کوچه پرنده بزرگی راه می رود. باورم نمی شود یک طاووس.

دم بلندش روی آسفالت ها کشیده می شود و با هر قدم سرش به عقب و جلو می رود.

می دوم تا به طاووس برسم. توی کوچه هیچ کس نیست جز من و طاووسی که بی قید قدم می زند.

کنارش می روم و قدم قدم با اوراه می روم. اشتباه نمی کنم واقعا یک طاووس است با دم وپرهای سبز رنگش با گردنی باریک و کاکلی سبز و قرمز روی سرش.

می روم جلوی طاووس را می گیرم. می ایستد. اجازه می دهد تا بدن نرم اش را لمس کنم. دمش را تکان می دهد و پرهایش را باز می کند.

حیرت انگیز است. برایم چرخ می زند و دوباره راهش را می گیرد و می رود مطمئنم که خواب نیستم. همه چیز خیلی واقعی تر از خواب است. دلم می خواهد به خیابان برسیم و عکس العمل آدم ها را ببینم. فکر می کنم خب معلوم است اولش همه مثل من تعجب می کنند و بعد هم زنگ می زنند به پلیس آن ها هم می آیند و حیوان را در قفس می کنند و می برند. تصمیم می گیرم  به خانه ببرمش.

جلویش می ایستم. به اول و آخر کوچه نگاه می کنم. طاووس را زیر بغل می زنم. کمی دست و پا می زند اما وقتی می بیند امکان فرار ندارد آرام می شود.

تا خانه می دوم. اورا توی راهرو می گذارم و در را می بندم و نفس راحتی می کشم. به احمد زنگ می زنم و می گویم: اتفاق مهمی افتاده. همین حالا بیا خونه.

حسابی زیر و رویش می کنم گردنش،پاهایش، پرهایش شاید نشانی از صاحبش داشته باشد یاد کبوتر های باغ بابا می افتم که به پای همه شان یک نخ قرمز می بست. اما خبری نیست.

برایش کمی برنج پخته و جو می ریزم و سرچ می کنم قیمت طاووس چند است.

فکر می کنم باید به باغ وحش بفروشیمش.اصلا اگهی اش کنیم. سرچ می کنم غذای طاووس چیست.

طاووس توی اتاق راه می رود روی مبل میپرد و از پنجره به بیرون زل می زند. پرده را می کشم. تلفن را برمی دارم تا به یک پرنده فروشی زنگ بزنم و سفارش طاووس بدهم تا قیمت را بفهمم.

اصلا یک طاووس دیگر بگیریم و جفتشان کنیم و توی زیرزمین همین جا نگهشان داریم. بعد تخم بگذارند و زیاد شوند.

فکر می کنم اصلا ببریمش روستای بابا اینا و توی باغ ولش کنیم. یاد غازها و مرغ خروس هایی می افتم که با آن ها بزرگ شدم و یک شب سمور همه شان را تکه تکه کرد.تلفن را قطع می کنم.

احمد خودش را می رساند. سریع داخل خانه می شود و می گوید: عجب بارونی گرفته.

چشمش به طاووس که می افتد خشکش می زند. می آید و دو زانو روبه روی اش می نشیند.

می گویم: توی کوچه بود. همین جوری بی سر و صاحاب داشت را ه می رفت. نخواستم بدزدمش داشت بارون میگرفت حیوونی گناه داشت.

لبخند کجی می زند ومی گوید: میدونی این چقدر قیمتشه؟ شاید اونقدری که بشه باهاش رفت.

جوراب هایش را در می آورد. گوشی اش زنگ می خورد. رد تماس می کند و می گوید: شاید بشه یه پرورش طاووس را بندازیم و من دیگه جواب سلام این نادری حیوونو ندم که اینجوری منو واسه چند پاپاسی که ته ماه می ندازه کف دستم نگیره به بیگاری.

من اما هنوز با روسری و پالتو بیرونی ام ایستاده ام و به پرنده رنگارنگ نگاه می کنم که به گلدان حسن یوسف کنار حال نوک می زند.

به احمد می گویم: این به نظرت یکهو وسط کوچه چی کار میکرد؟ چرا من باید ببینمش؟

پرنده از راه رفتن توی اتاق کلافه به نظر می رسد. برایش یک طرف آب می آورم.

احمد سرش را پایین انداخته و در حالی که به پاهای طاووس نگاه می کند می گوید: هرچی که هست مال ما نیست. ای کاش بود.

هردو خوب فهمیده بودیم که این طاووس از سرٍما و قد آرزوهایمان بلند تر بود. نه دلمان می آمد بفروشیمش و بدهیم دست این قاچاقچی های حیوان فروش و نه شرایط نگه داشتنش را داشتیم. توی این خانه اجاره ای پایین شهر حتی یک جوجه ماشینی هم دوام نمی آورد.

باران بند آمده بود. آفتاب کم رنگی توی خانه ریخته بود. احمد بلند شد در خانه را باز کرد و آمد کنار من نشست. دست به سینه به طاووس نگاه می کنیم که آرام آرام از خانه بیرون می رود ودرست جلوی در یکی از پرهایش می اقتد. می رود و دوباره توی کوچه شروع می کند به خرامان راه رفتن.

کنار پنجره می رویم و به پرهای بلندش در حالی که روی زمین می کشدشان و جلو می رود نگاه می کنیم.

پسر بچه ای از ته کوچه می دود و خودش را به طاووس می رساند. طاووس برای پسر پرهایش را باز می کند و می چرخد. کودک از خوشحالی جیغ می زند. و در کوچه فریاد می زند: یه طاووس توی کوچه است...

از پنجره به خانه ها نگاه می کنیم به آدم هایی که ایستاده اند ومثل ما دارند طاووس توی کوچه رانگاه می کنند. طاووسی که همه شان او را دیده اند و او را به خانه هایشان مهمان کرده اند و برایش هزار نقشه کشیده اند و حالا مثل ما افسوس می خورند که امکان طاووس داشتن را نداشتند. پسر بچه به سختی طاووس را زیر بغلش می زند وبا تمام قوا به ته کوچه می رود.

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

ترس

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ

تنها آسمان است که ترسی از زنده به گور شدن ندارد

  • سعیده سعیدی

آلزایمر

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ب.ظ

بی اصالت، چراغ نفتی روی طاغچه است 

که از نفت 

خاطره ای در ذهن نیاکانش حتی نیست...

  • سعیده سعیدی

تخت پادشاهی

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

 

 توی تخت خوابش نیم خیز شد. اتاق تارک تاریک بود. دستش را بین پاهایش برد و محکم فشار داد. مثانه اش انگار که داشت میترکید. بلند شد. پشت گردن و کمرش عرق کرده بود. یاد هندوانه هایی افتاد که که قبل خواب خورده بود. در اتاق را باز کرد. نور مهتابی خاک گرفته توی سالن یک حالت سرد و مرگ الود به در و دیوار سالن داده بود. برای رفتن تا دستشویی مجبور بود تا اخر حیاط برود اما حالا توی رد شدن از از سالن هم مشکل داشت. نگاهی به سالن انداخت. همیشه خیال میکرد شب ها توی این نور کم رنگ مهتابی توی سالن، توی کنج های دیوار، خفاش هایی به بزرگی یک عقاب کمین کرده اند تا او پایش را از اتاق بیرون بگذارد و آن ها بپرند روی سرش و چشم هایش را از حدقه بیرون بکشند و بخورند.

زیر شکمش باد کرده بود. بالای سر بابا رفت که با دهان باز خوابیده بود. توی تاریکی اتاق یک لحظه تصور کرد از توی دهان بابا ممکن است یکهو یک عنکبوت بیرون بپرد.

بالای سر مامان رفت. سرش را زیر پتو برده بود . خیلی یواش تکانش داد. فکر کرد نکند الان به جای مامان از زیر پتو یک جانور عجیب بیرون بیاید.

یک حیوان که صورتش شبیه گوریل باشد و بدنش شبیه یک خرس و با یک حرکت او را بخورد.

جرئت نکرد دوباره مامان راتکان بدهد. دوباره نزدیک در رفت. توی کنج های دیوار هیچ چیزی شبیه به خفاش نبود. پایش را بیرون گذاشت و پاورچین پاورچین تا دم در حیاط رفت. فکر می کرد اگر برگردد و پشت سرش را نگاه کند خفاش ها را می‌بینید که دهانشان را باز کرده اند و سر او را لای دندان هایشان گذاشته اند. پس برنگشت.

حالا دیگر درد فقط توی شکمش نبود. حالا تمام مجرای ادرارش می‌سوخت. پیچی به بدنش داد و دوباره دستش را لای پاهایش فشار داد. حیاط تاریک تاریک بود. سایه های درخت شکل های درهم و عجیبی پیدا کرده بودند و این طور به نظر می‌رسید که همه شان چشم دراورده اند و او را می‌بینند.

تا ته حیاط حداقل ده قدم راه بود.

تازه امکان داشت که توی توالت سوسک هم باشد. آن هم از آن پروازیی ها. دهانش جوری خشک شده بود که زبانش به سقف دهانش می چسبد.

پایش را از پله پایین گذاشت و ناگهان صدای چرقی زیر پایش شنید. جیغ نازکی از دلش کنده شدو توی اتاق دوید.

فکر کرد احتمالا پایم را روی غول تاریکی گذاشته ام و حالا بیدارش کرده ام. بالای سر بابا رفت. هنوز دهانش باز بود و توی دهانش مثل غار متروکه ای تاریک بود.

بالای سر مامان رفت و اورا تکان داد. مامان زمزمه وار از زیر پتو گفت : چیه؟

  • مامان جیش دارم.

زن سرش را از زیر پتو بیرون اورد و گفت: خب برو.

  • میترسم.

فکر کرد حالا حتما مامان می‌گوید: دختر خرس گنده هشت سالته. ترس نداره. برو توالت تا نجس نکردی جایی رو.

اما مامان چشم هایش را باز کرد. موهای رنگ کرده اش را از صورتش کنار زد و گفت: خب برو من دارم نگاهت میکنم.

  • مامان باهان بیا.

مامان نیم خیز شد و گفت: باشه برو الان میام.

رویش نشد که به مامان بگوید دم غول تاریکی را لگد کرده و خفاش های غول پیکر منتظرش هستند. دوباره پاورچین پاورچین تا حیاط رفت. گوش تیز کرد صدای پای مامان نمی آمد اما همچنان نمی‌توانست خودش را راضی کند که برگردد و عقب را نگاه کند.

اینبار از طرف دیگر پله ها رد شد. چشم هایش را بست و سعی کرد زیر لبی برای خودش شعر بخواند که نه چیزی ببیند و نه چیزی بشنود. اگر بیشتر از این معطل میکرد حتما خودش را خیس می کرد . دیگر مامان واقعا تنبیهش می‌کرد.

در دستشویی را باز کرد و چراغ را روشن کرد. چشم هایش گوشه گوشه توالت را گشت. غیر از تار عنکبوت های کهنه کنار سقف جانوری به چشم نمی خورد.

سریع نشست و خودش را رها کرد. یاد داستانی افتاد که چند وقت پیش مامانجون برایش گفته بود که روزگاری یک خانواده خوشبخت در یک جنگل زیبا زندگی می‌کردند. روزی از روزها جادوگری در شکل یک دختر زیبا به خانه آن ها رفت. آن ها از دختر پذیرایی کردند بهترین غذایشان را برای او آوردند و بهترین اتاقشان را برای خواب او اماده کردند. جادوگر وقتی که دید این خانواده چقدر مهربان و دوست داشتنی و خوشبخت هستند به آن ها حسودی کرد چون خودش نه خانواده ای داشت و نه کسی او را دوست می داشت. پس چند دانه انجیر را به طلسمی آلود کرد و موقع رفتن به عنوان هدیه به آن ها داد. آن ها انجیر ها را خوردند و تبدیل به حشراتی زشت و کثیف شدند. جادوگر وقتی آن ها را دید که ترسیده بودند و از هم فرار می‌کردند خندید و گفت: این طلسم فقط به دست یک قهرمان از بین میرود یک آدم شجاع که وقتی شما را می‌بینید قلب مهربانتان را ببیند نه چهره زشت و چندش اورتان را.

شلنگ آب را برداشت تا خودش را بشوید اما درست همان موقع یک سوسک بزرگ از زیر شلنگ تکان خورد و به طرف دیوار رفت. از جا پرید و لرزان جیغ نازکی کشید . حتی اگر آن سوسک یک آدم بود که طلسم شده بود باز هم نمیشد از پاهای بند بندی و نازک و چندش اورش و آن بدن قهوه ای و شاخک های بلندی که تند تند تکانشان می‌داد متنفر نبود.

شلوارش را بالا کشید و بلند شد. سوسک گوشه دیوار ایستاده بود و انگار داشت اورا نگاه می‌کرد. دلش نیامد برود. شاید میتوانست همان قهرمانی باشد که طلسم جادوگر حسود را بشکند.

بیرون توالت کنار روشویی یک سبد بود که مامان اکثرا رخت ها را توی آن میگذاشت. سبد را برداشت و دوباره به توالت برگشت. سوسک به سمت در و بیرون توالت آمد به جستی سبد را روی او گذاشت و سوسک را زیر سبد اسیر کرد. با خودش فکر کرد سوسک ها هرچی که باشند توی روشنایی روز قابل تحمل تر هستند.

رو به سبد گفت: تا صبح صبر کن من نجاتت میدم.

وقتی که به اتاق برمیگشت دیگر نه چشم هایش را بست و نه می دوید. جوری قدم برمی داشت که انگار خون یک قهرمان توی رگ هایش می‌جوشد.

توی اتاق رفت و زیر پتو دراز کشید و توی ذهنش تصور کرد که وقتی فردا آن سوسک را نجات داد و او تبدیل به آدم شد به او کمک خواهد کرد تا خانواده اش را پیدا کند و به کمک هم اون جادو گر بدجنس را هم پیدا می‌کنند و طلسم را به او برمی گرداند. آن وقت او می‌تواند ملکه شهر آن ها شود. چون شجاع ترین آدم آن سرزمین است.

مدام توی جایش غلت می خور و فکر می‌کرد وقتی ملکه شود بهترین لباس ها را می پوشد از آن هایی که سیندرلا شب مهمانی شاهزاده پوشیده بود. هوا ذره ذره به روشنی میرفت و ملکه تازه داشت روی تخت پادشاهیش به خواب میرفت.

سعیده سعیدی 

  • سعیده سعیدی

بچه خوب

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

 

نوک ناخن هایش را روی لبه ی کاغذ دیواری های نو گذاشت. لبه کاغذ دیواری ور آمد ، آن را گرفت و کشید.

چندین بار این کار را تکرار کرد و هر بار با دقت بیشتری، تا اینکه موفق شد یک قسمت گلدار کاغذ دیواری را بکند، تکه کنده شده را برداشت و به طرف مادرش دوید تا به او نشان بدهد چه زور و قدرتی دارد. می خواست مامان ببیند که او بزرگ شده و می تواند چه کارهایی بکند. یاد آن روزی افتاد که بابا یک آقایی را آورده بود تا کاغذ دیواری های قبلی را بکند و این جدید ها را بچسباند. حالا او هم مثل همان مرد قوی شده بود و به همین راحتی می توانست آن ها رابکند.

توی آشپزخانه رفت و خودش را به پای مادرش که جلوی سینک ایستاده بود آویزان کرد و تکه کنده شده کاغذ دیواری را به او نشان داد.

زن با دیدن کاغذ دیواری نو رنگ از صورتش پرید. توی حال دوید. درست وسط دیوار روی قسمت گلدار یک تکه از کاغذ دیواری پاره شده بود و توی دست های پسرک بود. زن در حالیکه صورتش از خشم می لرزید، فریاد کشید: چرا کندی کاغذ ها رو؟  ها؟

کودک وحشت زده در حالیکه فکر میکرد مادر او را مثل وقت هایی که غذایش را کامل میخورد تحسینش می کند، روی بازویش را نوازش می کند و می گوید: به به چقدر پسرم قوی شده. اما با ناراحتی نگاهش می کرد.

کودک زیر گریه زد.در لجظه دلش می خواست خودش را توی بغل مامان بیندازد و از خشم مامان به خودش پناه ببرد. اما زن او را پس زد ودوباره پرسید: چرا کندی؟ ها؟ حالا من چی کارکنم؟ پسر بی ادب. برو ببینم...

دلش نمی خواست هیچ حا برود. مبادا توی اتاق برود و مامان دنبالش نیاید و او مجبور شود تا همیشه توی اتاق بماند.

دوست داشت بگوید: مامان من میترسم بغلم کن.

اما زن پریشان تکه کنده شده را مدام روی قسمت سوراخ دیوار میگذاشت و آه میکشید و نچ نچ می کرد ومی گفت: حالا جواب بابات رو چی بدم؟ پسر بد!

پسرک با گریه خودش را روی زمین انداخت. می دانست مادرش پسر بد نمی خواهد. پس حالا دوستش ندارد و اگر مادر دوستش نداشته باشد او تنها و پناه است.

بلند دادکشید وگفت:من پسر بد نیستم.

زن با اخم گفت: دادنکش ببینم بچه بد. خیلی کار بدی کردی.

احساس می کرد هرچه می گذرد بیشتر می ترسد. خودش را روی کمر مادر انداخت. فکر کرد شاید کمی دلش به رحم بیاید و او را رها نکند. اما زن او را به عقب هل داد و گفت: خیلی خیلی از دستت ناراحتم.

بلند تر فریاد کشید. خیلی بلندتراما نمی توانست بگوید: خیلی زیاد ترسیده.

داد کشید. فکر کرد شاید مامان خسته شود و دیگر قهر نکند. آن وقت بیاید بغلش کند و بگوید که اوپسر بدی نیست و مامان تا همیشه دوستش دارد و هچ وقت تنهایش نمی  گذارد.

بلند تر فریاد کشید. زن هم بلند شد و دست او را گرفت و به طرف اتاق برد و گفت: برو تو اتاق گریه کن.

کار بدی کرده بود؟ اما آخر چرا؟ چرا آن زمان که آن آقا کاغذ ها را از دیوار کند کسی به او نگفت آقای بد؟ من بد هستم؟ مامان پسر بد را بغل نمیکند؟

بلند تر جیغ کشید وپایش را به زمین کوبید و فکر کرد چرا مامان دلش برای او نمی سوزد. مامان که صبحا وقتی بیدارش می کرد قشنگ ترین خنده دنیا روی صورتش بود. مامان که شب ها وقتی او را روی پاهایش تاب می داد صدای لالایی اش مهربان بود. اما حالا دلش برای من به رحم نمی آید؟ برای منی که واقعا ترسیده ام؟

زن رفت و چسب آورد تا تکه کنده شده را دوباره بچسباند. کودک به صورت مادر نگاه کرد. صورتش انقدری ناراحت بود که تحمل آن را نداشت و هیچ خبری از آن صورت شاد صبح ها نبود.

زن گفت: ببین خونمون رو زشت کردی؟

کوچک تر از آن بود که بفهمد این حس تلخ و عجیبی که به وجودش چنگ می انداخت اسمش احساس گناه است.

به دیوار نگاه کرد. زشت نبود. بامزه تر از قبل شده بود. گریه های و جیغ هایش به مویه کردن رسیده بود. فکر کرد چرا مامان از کارش ناراحت شده؟

می دانست حالا اگر بابا هم بیاید سرش داد و فریاد می کند و دیگر مثل روزهای قبل او را روی دوشش سوار نمی کند و نمی چرخاند. می دانست بابا قرار است امشب فقط اخم کند هم به او هم به مامان.

از گریه کردن خسته شد. مامان دوباره توی آشپرخانه رفته بود. رو به روی دیوار دراز کشید و فکر کرد: شاید مامان برای این ناراحت شده که من انقدر قوی نبودم تا تمام کاغذ ها را بکنم و آن آقا که همه کاغذ ها را کنده بود بهتر بود. با خودش فکر کرد دفعه بعدهمه کاغذ ها را می کنم و بعد تمام دفتر نقاشی ام را روی دیوار می چسبانم. آن وقت مامان و بابا خوشحال می شوند و به من می گویند: آفرین بچه خوب...

پلک هایش آرام روی هم بسته می شد و توی خیالش مامان او را روی پا تاب می داد و برایش مهربان ترین لالایی دنیا را می خواند.

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

چترهای مهربان

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ

 

بارون میاد جر جر

رو پشت بوم هاجر

هاجر عروسی داره

دم خروسی داره

این صدای من است وقتی هفت ساله بودم و پشت پنجره قدی خانه مادر بزرگ منتظر می نشستم تا باران تمام شود و بدوم توی حیاط و با یک تکه چوب کرم خاکی ها را که از زیر خاک بیرون می آمدند کنار دیوار به صف کنم و بعد بنشینم مسابفه دو کرم ها را گذارش کنم و غش غش بخندم به کرم ها که در هم می لولیدند و یه قدم هم جلو نمی رفتند. بعد با خشک شدن زمین دوباره فرو می رفتند لای درز های سنگ فرش های حیاط.

هیچ وقت از چترها خوشم نمی آمد. هرچند خوش رنگ و لعاب بودند. هم کلاسی هایم از هر شکل و شمایلی که فکرش را بکنی داشتند. گل گلی، عروسکی، راه راه، چهارخانه، شیشه ای و ساده

ولی من فکر می کردم چترها مهربان نیستند که باران را از سر آدم ها دریغ می کنند.

بعد تر ها وقتی که باران می آمد راه می افتادم توی خیابان ها بدون چتر و بدون کلاه میرفتم و تمام پول تو جیبی ام را سوسیس می خریدم و خرج شکم گربه هایی می کردم که زیر باران احتمالا بدترین روز زندگی شان را می گذراندند.

حالا که روزهای بارانی بهترین روزهای زندگی من بود خیراتش را به گربه های خیس می دادم. بعد هم مثل موش آبکشیده می رفتم توی پارک ها که همیشه وقت باران خلوت بودند. روی نیمکت ها دراز می کشیدم و اجازه می دادم باران روی صورتم بچکد.

آن روزهایی که انگار هیچ وقت سرما نمی خوردم. آن روزهایی که فکرمی کردم این همه حال خوب و سلامتی هیچ روزی تمام نخواهد شد .

اما درست یک روز بارانی وقتی پدر پشت پنجره نشسته بود و چایش را هورت می کشید، چای با نفسش در گلو گره خوردند و چنان این گره کور شد که هیچ وقت باز نشد.

بابا را توی باران زیر خاک کردند و از آن روز دیگر باران خواستنی نبود. از آن روز که گونی جوراب های بابا آمده بود روی دوش من تا هر روز آن را گوشه یک خیابان ولو کنم و نانی دربیاورم.

دوباره امروز داشت باران می بارید. زیر باران می لرزیدم و گوشه ای کز کرده بودم. گونی جوراب ها خیس و گلی کنارم بود. مردی از جلویم رد شد. پرسیدم: ساعت چنده؟

اقا نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت: 4

درست سه ساعت بود که منتظر بودم باران تمام شود، تا دوباره بساطم را پهن کنم و چندرغازی تا شب دربیاورم. حتی راه افتادم و رفتم کنار مترو. زیر سایه بان کنار ایستگاه تا بساطم را پهن کنم اما آن زن کولی شورت فروش وحشی با لگد زده بود به بقچه جوراب هایم و همه را پخش زمین کرده بود. گفتم: مگه خریدی اینجا رو؟

چیزی نگفت فقط دو انگشت اشاره اش را با حالت قلاب شده با عصبانیت به دوطرف کشید و هلم داد.

زورم به آن زنیکه چاق نمی رسید ومی دانستم که نباید دیگر آن طرف ها پیدایم شود. آمده بودم و زیر طاقی یک بانک نشسته بودم. گربه خیسی آمد و بدنش را به گونی جوراب ها کشید و ملتمسانه میو میو کرد.

زیر لبی گفتم: دیگه سوسیس ندارم بهت بدم. منم مثل تو الان هم گرسنه ام هم از این بارون بیزارم. هم چتر ندارم.

گربه روی گونی ام چمباتمه نشست و چشم هایش را بست. من هم سرم را روی زانویم گذاشتم و منتظر ماندم تا باران تمام شود با خودم خواندم: بارون میاد جرجر رو پشت بوم هاجر هاجر عروسی داره دم خروسی داره.

نگاهم روی باغچه کناری ام افتاد که چند کرم خاکی توی گل ها می لولیدند. گربه ناگهان به جستی پرید و همه شان را به دندان گرفت و درست مثل همان موقع ها که به گربه ها سوسیس می دادم، وقتی شکمشان سیر میشد او هم راهش را کشید و رفت.

برای اولین بار فکر کردم. چترها چقدر مهربان اند...

 

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

کمد دیواری

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

کمد دیواری

زن در کمد دیواری را باز کرد. لباس هاس آویزان شده از هجوم نوری که به داخل تاریکی کمد پاشید از جا پریدند. درست زمانی که کت وشلوار سیاه تازه داشت روی بازوهای پیراهن قرمز را نوازش می کرد و لب هایش را می برد تا یقه لباس قرمز را ببوسد؛ زن با عجله در حالیکه گوشی را بین سرو شانه اش نگه داشته بود گف: نمیدونم چی بپوشم؟ خیلی وقته یه مهمونی درست و حسابی نرفتم. اصلا یادم رفته چی لباس دارم.

لباس ها را تند از روی رگال پس زد. مشکی، نقراه ای، آبی، سفید...

به لباس قرمز رسید که هنوز از لمس دست های کت سیاه روی شانه اش مست بود.

زن چشم هایش روی لباس قرمز قفل شد و گفت: یه قرمز دارم تا حالا نپوشیدم. فکر کنم خوب باشه. بعد هم جیغ نازکی کشید و با خوشحالی گفت: ای ول پس تم هم قرمزه؟

پیراهن قرمز می دانست کار از کار گذشته بعد از این روزهای طولاتی که توی این کمد خاک خورده بود تازه یکی دو روزی بود که با کت و شلوار مشکی دوست شده بود.

دلش را خوش کرده بود به شانه ای او تا گاهی از خستگی رویشان تکیه کند یا گاهی آستین هایش را در جیب های او فرو ببرد و گرم شود.

زن او را از روی رگال برداشت. چشم های زن روی لباس ها مردانه لغزید و گفت: تم مردونه چیه؟ بگو ببینم آرش لباس داره؟

ناگهان امیدی به دل پیراهن قرمز و کت و شلوار سیاه ریخت. کت و شلوار سیاه یقه بقیه لباس ها را که هنوز چرت میزدند کنار زد تا بیشتر به چشم بیاید. تصور اینکه امشب با پیراهن قرمز توی مهمانی برقصد و گاهی او را در آغوش بگیرد وجودش را به هیجان می انداخت و همین طور تصور اینکه پیراهن قرمز امشب با پیراهن دیگری جفت شود ...

توی دلش خدا خدا کرد تا تم مردانه هم کت و شلوار مشکی باشد.

زن پیراهت قرمز را رو تخت انداخت و گفت: اها کلا تم قرمزه و یک تیشترت قرمز را که چشم هایش برق میزد از کمد برداشت و کنار پیراهن قرمز انداخت.

پیراهن قرمز مردانه خودش را به طرف پیراهن زنانه میکشید.

کت و شلوار مشکی تا خواست بگوید: من همین جا منتظرت می مونم در کمد بسته شد و کلید تقی در قفل چرخید.

سعیده سعیدی 

  • سعیده سعیدی

عروسک گمشده

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

از خواب که بیدار شد، دلش بهانه ی مامان را گرفت. کمی توی جایش وول خورد و بعد بلند شد و نشست. اتاق غریبه بود. اینجا خانه اش نبود. خبری هم از مامان نبود.

اتاق سرد بود با وسایلی کهنه. رو تختی نازک اش. فرش طرح گلیم و پرده های کرکره ای سبز رنگ و رو رفته.

بلند شد کرکره را بالا داد. باران می بارید. دلش پرکشید برود توی حیاط و کرم های خاکی را تماشا کند که موقع باران از خاک باغچه بیرون می خزیدند.

بلند شد دردی توی کمرش پیچید و پخش شد توی پاهایش. احساس گرسنگی می کرد. فکر کرد مامان حتما رفته امام زاده و احتمالا برایش روی گاز کمی دیزی و گوشت کوبیده گذاشته. از تاق بیرون آمد. سردی هوا در خود مچاله اش کرد. خانه شبیه خانه خودش نبود اما آشنا بود. عکس مردی روی دیوار بود و روبان مشکی کنار آن. جلوی عکس رفت. تازه یادش آمد که عکس اقا مصظفی است. مرد مهربانی که سال ها بود  مرده بود و اینجا هم همان خانه ای بود که بعد از ازدواج با لباس سفید به آن پا گذاشت. پای ورم کرده اش روی یک عروسک بوقی رفت صدای آن بلند شد.صدا توی اتاق خالی پیچید و ناگهان تصاویری توی ذهنش ریخت.تصویر ارسام نوه اش. بچه محمود پسر کوچکش.

به هوای دیزی مامان و گوشت کوبیده اش توی آشپزخانه رفت. اما روی میز و روی گاز خالی و تمیز بود. تازه یادش افتاد خودش باید برای خودش غذا بپزد. فکر کرد شاید همان آبگوشت مامان پز بد نباشد. از درد پا روی صندلی اش نشست. مامان کجاست؟

همه چیز ذره ذره یادش آمد. اشک دوید توی چشمش. ماما مدت ها بود که زمین گیر شده بود، از وقتی که توی دستشویی زمین خورد و لگنش شکست. فکر کرد:چرا یادم رفته بود؟ باید به مامان سر بزنم. حتما غذا نخورده. حتما منتظر من است.

جانی توی پاهای ورم کرده و دردالودش دوید. بلند شد. لنگان لنگام سر فریزر رفت. بسته گوشتی بیرون گذاشت. پیاز پلاسیده ای برداشت. خرابی هایش را کند و بقیه را توی قابلمه انداخت و آب ریخت سرشان.

کبریت را آتش زد. تمام بدنش یخ کرده بود. کنار بخاری رفت. روشنش کرد. ملافه ای آورد و روی پایش کشید.

تلفن را برداشت باید به مامان تلفن میزد و می گفت که برایش ناهار می آورد و پیش او می ماند و تنهایش نمی گذارد.

فکر کرد همین حالا پشت تلفن به مامان بگوید که وقتی بیدار شده فکر کرده توی خانه پدریشه و دنبال عروسکی میگشت که او برایش دوخته بود و با کاموای زرد برایش موی بلند بافته درست کرده بود مثل موهای خودش.

آن وقت مامان ریز میخندد و میگوید: بروبابا... به جای این خوابای صد من یه غاز برو واسه نوه ات از این عروسکا درست کن بچه ذوق کنه. هنوزم تو خواب و خیال بچگی های خودتی؟ زن گنده.

تلفن چند بوق خورد. با خودش گفت: همان اول بهش میگم چقدر دلم براش تنگ شده.

کسی جواب نداد. صدای سوت زودپز بلند شد. زن پاهای ورم کرده اش را جمع کرد. از بیرون صدای اذان می آمد.صدای قران او را برد به قبرستان خاکی و دور افتاده ای که مادرش را دفن کرده بودند. تازه داشت یادش می آمد که بیشتر از 10 سال از مرگ مادرش می گذشت. تازه یادش افتاد که مادرش را ندید و او مرد. گوشی را کنار گوشش گذاشت و به یاد آورد که مامان پشت تلفن میگفت: ملیحه دست بچه هات رو بگیر بیا اینجا. به خدا من حسرت به دل دیدن تو و بچه ها می میرم.

  • خدا نکنه مامانم. چیزی نشده که. میام ایشالله. خودت بگو با سه تا بچه قد و نیم قد کجا پاشم بیام؟
  • ملیحه حالم بده. این پرستاره به خدا مثل فرشته عذاب میمونه. دوست دارم قبل مرگم ببینمتون.
  • مامان شما عادت داری همه چیزو زیادی بزرگش می کنی. الانم چند روز پات تو گچ باشه و تحمل کنی، خوب میشی و راه میفتی کم طاغتی نکن. مامان محمود الان سه ماهشه بیام اونجا هوا به هوا میشه. آقا مصظفی هم که میدونی دلش راضی نیست من هی تنها برم و بیام.

یادش آمد مامان تلفن را بی خداحافظی قطع کرده بود.

اشک هایش را پاک کرد و توی حیاط خلوت رفت. زیر باران وضو گرفت با خودش فکر کرد سر خاک مامان برود.

بدنش لرز گرفته بود. اما اهمیتی نداد. چادرش را روی سرش انداخت و به خیابان رفت.

حالا انگار هوای خشن زمستان با تازیانه های تند باران همه چیز را به یادش می آورد. که سال های درازیست توی شهر دیگری زندگی می کند و قبر مادرش توی شهرستان است. دستش را به دیوار گرفت از توی کیفش قرصی بیرون آورد. قرصی که دکتر وقتی آن را می نوشت به او گفته بود: الزایمر و اختلال حواس توی این سن طبیعیه. اگر قرص هات رو منظم نخوری ممکنه خیلی دردسر درست کنی.

قرص را به جوی آب کنار پیاده رو پرت کرد. حالا حواسش سر جایش بود. می دانست کجا می رود. به نزدیک ترین قبرستان شهر.

  • سعیده سعیدی

خواب زمستانی

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۰۷ ب.ظ

خواب زمستانی                                                       سعیده سعیدی

 

چشمانش را که باز کرد خشکی عجیبی را توی دهانش احساس کرد. دهانش به قدری خشک بود که حس می کرد اگر زبانش را تکان بدهد ممکن است زخم شود چون خیلی ترک خورده. حلقش شروع به سوختن کرد. سعی کرد بلند شود اما انگار سنگینی عجیبی را توی تنش حس می کرد. نوعی کرختی و کسلی مثل یک بختک روی تنش افتاد بود.

دستش را کنار پهلویش حمایل کرد. تمام قوایش را در کمرش جمع کرد و بلند شد، حس می کرد خروارها خاک رویش را پوشانده بودند. شعری عجیب توی ذهنش پیچید: گیرم که می زنید. گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

نمی دانست کجا اما قبلا این شعر را شنیده بود. پاهایش را روی زمین سرد گذاشت، تازه فهمید پاهایش کمی باد کرده و متورم اند.

تلو تلو خوران خودش را تا سینک ظرفشویی رساند و لب های خشکیده اش را روی شیر آب گذاشت. با بالا کشیدن اهرم آب را اول توی لوله ها و بعد انگار توی رگ هایش رها کرد. با هر قلپ آبی که می خورد احساس می کرد زمینی را از خشکسالی نجات می دهد.

شیر آب را بست. سعی کرد به بدنش کش و قوسی بدهد، اما نتوانست بدنش خشک شده بود.

هوا تاریک بود ساعت روی 4 ایستاده بود، اما چراغ اتاق روشن بود و ظرف غذایش روی میز بود.

قاشق را زیر برنج زد و بالا آورد تا نزدیکی دهانش اما بوی بد عذا حالش را به هم زد.

اصلن یادش نمی آمد کی خوابیده. نمی دانست ساعت چند است. سرش گیج می رفت. غذای فاسد روی میز و کرختی بدنش می گفت خیلی وقت است که خوابیده شاید یک روز یا حتی بیشتر.

پای یخچال رفت احساس می کرد تا به حال به اندازه حالا اشتها نداشته . ظرف غذایی که نمی دانست مال کی بود برداشت و تند بلعید بعد چند دانه خرما و یک عدد سیب.

لیوان را آب کرد تا پای گلدان خشک شده اش بریزد. پشه ای روی برگ گل شمعدانی اش نشسته بود.

پشه را به جستی روی هوا گرفت اما دوباره رهایش کرد.

خودش را دوباره روی تخت انداخت و بی اراده زمزمه کرد: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

دوست داشت به این فکر کند که این شعر از کجا توی ذهنش می چرخید. چشم هایش را بست، می دانست در تمام مدت خواب، رویا دیده اما چیزی یادش نبود.

یک خواب طولانی انگار که یک زندگی را دیده بود.

دوباره داشت پلک هایش گرم می شد. اما دوباره چشم هایش را باز کرد و بلند شد. پرده را کنار زد. بیرون برف می بارید و او هیچ سرمایی حس نمی کرد.

پنجره را باز کرد و هاااا کرد اما هیچ بخاری از دهانش بیرون نریخت. تصویری از خوابی که دیده بود ناگهان ذهنش را پر کرد. یک مزرعه بزرگ گندم که زیر افتاب سوزان ذره ذره پژمرده می شد و از دور غبار بزرگی پیدا بود مثل یک طوفان. طوفانی که نه باد داشت و نه خاک.

پنجره را بست. مزرعه ای که دچار خشکسالی بود را به وضوح می دید و توده عظیم ملخ ها که هجوم می آوردند.

زیر پتو خزید. سردش نبود. انگار می خواست از ملخ ها در امان باشد.

دیگر نیاز نداشت تا تمرکزکند و به یاد بیاورد. تصویر ملخ ها واضح جلوی چشم هایش بود. چشم هایش به شکل عجیبی انگار همه چیز را زیر زره بین می دید. خوشه های طلایی رنگ گندم را که با آفتاب و ملخ می جنگیدند. چشم هایش دندان ملخ ها را می دید که در دانه های گندم فرو می رفتند. می دید که خاک ترک خورده و نه ملخ و نه آفتاب سوزان هیچ کدام از مترسک ها نمی ترسند.

دوباره بلند شد و نشست. هوای خانه برایش سنگین بود.. انگار گرمای خورشید را روی سرش حس می کرد.

تن خیس از عرقش را در هوای سرد و برفی از خانه بیرون انداخت و راه افتاد. نمی دانست کجا می رود و یا حتی ساعت چند است. خیابان خلوت بود و صدای له شدن  برفها زیر پایش کمی شبیه جویده شدن آرام مزرعه بود زیر دندان ملخ ها .

سرش را پایین انداخت. دانه های برف روی سرش ذوب می شدند. حس کرد کفش هایش پایش را اذیت می کند. پاهایش را از کفش بیرون آورد حتی درد پایش شبیه درد جویده شدن دانه های گندم بود.

 پا برهنه راه افتاد. نگاهش به کلاغی افتاد که خیلی زیاد شبیه مترسک وسط مزرعه بود و آرام زیر لب میخواند: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

حالا یادش آمد این شعر از کجا توی ذهنش آمده.  نمی دانست چقدر راه رفته است اما گوشه دیواری چمباتمه نشست. احساس می کرد باز خوابش گرفته.

از خودش پرسید: توی این خواب عجیب من کجا هستم؟

چشم گرداند. خبری از او نبود. نه دهقانی آنجا بود و نه هیچ آدمی. با خودش فکر کرد شاید یکی از همین ملخ ها هستم. اما طعمی ازگندم زیر دندانش نبود و نه تجربه ای از پرواز در ذهنش. اما با تمام وجودش درد جویده شدن را حس می کرد. سوزش آفتاب را و تشنگی که لب هایش را دوباره خشک خشک کرده بود.

صورتش را بین برف های رو زمین گذاشت. کمی آرام شد. بلند شد و دوباره راه افتاد. خوشه گندمی بود که توی خاک ریشه داشت. به میدان وسط شهر رسید. روی همه درخت ها شبح سفید برف نشسته بود. کنار یکی از درخت ها رفت. روی زمین نشست و دوباره خواند: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

چنان بدنش را کسلی خواب گرفته بود که دیگر نمی توانست راه برود. گودالی کنار درخت چنار پیدا کرد. مقداری برف توی بغلش گرفت و زیر پیراهنش برد. شاید با همین مقدار هم می توانست ریشه هایش را از شر خشکی و ملخ نجات دهد.

توی گودال خزید و خوابید. می دانست جوانه خواهد زد. شاید خوشه گندمی از خواب بیدار می شد و به یاد می آورد که چند ثانیه ای خواب برف دیده بود و آرامش زمستان...

  • سعیده سعیدی

تشیع جنازه مورچه ها

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

 

روی قالی وسط اتاق دراز کشیده بودم و خوب یادم هست داشتم نقاشی یک کلبه ی چوبی را می کشیدم. مثل همیشه یک درخت و یک دختر با موهای بلند طلایی که توی دستش یک دانه سیب درشت داشت.

چشمم از روی سفیدی کاغذ قل خورد روی مورچه ای که یک مورچه ی بی جان دیگر را روی دوشش گرفته بود و می کشید. مداد رنگی از دستم رها شد. صورتم را نزدیک تر بردم و نگاه کردم.

مورچه جنازه ی مورچه ی دیگری که هم اندازه های خودش بود را به چنگال هایش گرفته بود و از لای پرزهای قالی آرام، گاهی به چپ و گاهی به راست راه می رفت.

سریع از جایم بلند شدم و توی آشپزخانه دویدم و با آب و تاب برای مامان تعریف کردم: مامان نمیدونی توی اتاق یه مورچه هست که داره یه مورچه مرده رو تشیع جنازه می کنه.

این کلمه را که گفتم توی خودم هیجانی احساس کردم که دویدم توی اتاق تا ببینم مورچه های دیگری هم همراهی اش می کنند.  با چشم هایم دنبالش گشتم و حاشیه ی دیوار پیدایش کردم چند مورچه ی دیگر هم ردیف پشت سرش می آمدند.

دوباره توی آشپزخانه دویدم و لباس مامان را کشیدم که داشت سیب زمینی ها را پوست می کند و گفتم: مامان مورچه ها هم مثل ما تشیع جنازه می گیرن. جلوی پاهایش پریدم و گفتم: مامانی می خوام نگاه کنم که چه جوری مرده شونو خاک میکنن.

تصور گریه کردن مورچه ها بالای قبر یک مورچه ی دیگر چیزی بود که توی دلم آشوب می انداخت.

مامان سری تکان داد و دوباره شروع کرد به هم زدن سیب زمینی ها در ماهیتابه.

کمی ایستادم و نگاهش کردم. توی ذهنم فکر می کردم: یعنی خرد کردن سیب زمینی ها و پختن نهار هر روز، همین کار تکراری که مامان  سر یک ساعت مقرر با جدیت تمام انجامش می داد . خیلی جذاب تر از شنیدن خبر تشیع جنازه ی مورچه هاست؟

دوباره جلوی پای مامان پریدم و دستش را کشیدم و گفتم: مامان تورو خدا بیا ببین الان میره. مامان تو رو خدا .

مامان دستش را از دستم کشید و سریع پیاز های خرد شده را توی روغن ریخت و گفت: نمی تونم بیام الان غذام می سوزه.

و باز هم فکر کردم این همه دقت کردن در یک کاری تکراری همیشگی چطور می تواند از دیدن گریه کردن مورچه ها پای قبر یک مورچه ی دیگر جالب تر باشد؟

آن روز آن مورچه ی عزادار را گم کردم. تمام روز حتی گوشه گوشه ی خانه را خوب

گشتم اما پیدایش نشد که نشد.

خیلی سال از آن روز می گذرد. نمی دانم بعد از آن روز که سعی کردم نقاشی مورچه ها را توی مجلس عزا بکشم چند بار و چند بار صحنه ی کشیدن جنازه ی مورچه ای روی دوش مورچه ی دیگر را دیدم و خیلی بعد ها فهمیدم مورچه نمی روند که مرده هایشان را به خاک بسپارند و بعد بالای سرشان چند قطره ای اشک بریزند.

آنها جنازه ی مورچه ها را به انبار غذاهایشان می برند تا شکمشان را و شکم مورچه ی ماده را سیر نگه دارند.

دیگر برایم عجیب نبود که چرا برای مادر انجام کار تکراری هر روز پوست کندن سیب زمینی ها و خرد کردن پیاز ها در طول روز از هر کاری مهم تر بود .

مثل انجام کار تکراری مورچه های کارگر و تمام طبیعت و من و مادرم و پدرم که جزوی از همین طبیعت بودیم.

پدر که تمام عمرش کار کرد تا شکممان سیر باشد. مادر که تمام عمرش پای گاز غذا می پخت و من که امروز درس می خوانم. درس صنایع، اقتصاد، کشاورزی، ریاضیات و علوم تجربی و ..

برای اینکه حرفه ای داشته باشم. تا پولی داشته باشم تا گرسنه نمانم.

این روزها بیشتر از روز های کودکی ام به مورچه ها نگاه می کنم و اتاقم پر از نقاشی مورچه های سیاه است.

مورچه ها وقتی طعمه ای را با هم به لانه می برند. مورچه ها وقتی توی قوطی عسل غرق می شوند. مورچه ها وقتی جنازه هایشان را به انبار می برند. وقتی یک را ه بی مقصد را بارها می روند و برمی گردند.

و امروز بیش از همیشه فکر می کنم که زندگی ما و مورچه ها چقدر شبیه به هم است.

  • سعیده سعیدی

پاییز پشت پنجره

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ

پاییز پشت پنجره

خواب های اول صبح را دوست ندارم هرچند واقعا لذت بخش اند. خنکای اول صبح که از پنجره نیمه باز توی اتاق نیمه روشن میریزد، هم خلصه آور و دوست داشتنی است هم باعث می شود بیشتر بینی ام بگیرد و نفس کشیدنم سخت شود. حالا فکر کن این روز بارانی هم باشد، هی دلت قیری ویری برود که بروی توی خیابان های باران زده قدم بزنی، بعد هم راهی یک کافه شوی با یک صبحانه گرم و بعد هم پرسه زنی توی پاساژها و بعد هم خوش خوشک و بی  دغدغه راهی خانه شدن با خرید چند تا لباس و کمی هم لوازم آرایشی.

توی همین خیالات بودم که دوباره خوابم برد و نفهمیدم که چی شد ساعت شد12.

با چند غلت واغلت و بد وبیراه گفتن به خودم و این خواب بی موقع، بدنم را توی توالت بعد سر سینک ظرفشویی میکشم. سرپا یک لیوان شیر میخورم و چند لقمه نان خالی.

یادم می افتد که حالا باید جارو برقی بکشم، لباس ها را توی ماشین بریزم و بعد اتو کنم. کف اتاق ها را دستمال بکشم و گرد گیری کنم. انگار تمام این افکار تزریق یک امپول بی حوصلگی بود توی رگ هایم که مرا دوباره روی تخت انداخت. زیر لبی گفتم فقط 10 دقیقه.

دراز کشیدم. گوشی ام را چک کردم. از اینکه کسی با من کاری نداشت دلم گرفت. حس تلخ اینکه من دوست صمیمی ندارم ناگهان پرم می کند. احساس تنهایی و ترس از تنها تر شدن. فکر می کنم شاید اگر توی شهر خودمان بودم اوضاع بهتر بود. غربت این شهر بزرگ روی قلبم سنگینی می کند. شاید باید باز هم بچه دار میشدم. اگر الان یک دختر 3 ساله داشتم چقدر شیرین بود.  

بلند می شوم میدانم اگر کمی بیشتر ادامه بدهم گریه ام می گیرد. برای اینکه جلوی خودم را بگیرم تا از زیر کارهای خانه در نروم کارهایم را لیست می کنم تا مجبور شوم دانه دانه اش را تیک بزنم. وسواس فکری ام اینجا به دردم می خورد. می گردم تا ببینم راحت ترین کارها کدامند. جارو کشی و دستمال کشی را می گذارم برای آخر. لباس شویی و اتو کاری را اول.

تلوزیون را روشن میکنم از شبکه پی ام سی موزیک ویدئوهای تکراری که هزار بار گوش کرده ام دوباره پخش می شوند. . از همه شان خسته شده ام اما دلم نمی آید تلوزیون را خاموش کنم.مبادا چیز جدیدی امروز پخش شود و من نبینم.. اهنگی از عقیلی پخش میشود. حدودا سه سال است که ان را مرتب پخش میکنند. وسواسم اجازه نمیدهد ان را رد کنم ویا شبکه را عوض کنم. دلم میخواهد همه چیز به ترتیب جلو برود. تکراری بودنش حس خوبی به من نمی دهد اما همین که خیالم راخت است همه اهنگ ها به ترتیب پلی می شوند و اهنگ نیده و نشنیده ای آن گوشه ها نمی ماند آرام میشوم.

لباس ها را اتو می زنم. چندان مرتب از آب در نمی آید. دوباره اتویشان می کنم این بار با دقت بیشتر. بعضی قسمت های لباس بدقلقی می کنند ومن هم اصرار دارم تا رامشان کنم. چین و چروک های بی جا و به درد نخو دم آستین ها. شقی دم یقه.

آن ها را توی کمد اویزان می کنم. بعد هم با خوشحالی تیک قرمزی جلوی اتو کاری می زنم. به خودم تایم استراحت می دهم، لم می دهم روی تخت. از گروه ها هیچ خبری نیست، برعکس من انگار امروز همه خیلی سرشان به خودشان گرم است. چند تا کانال را زیر و رو می کنم و بلند می شوم، لباس ها را توی ماشین لباس شویی می چپانم و از یخچال یک سیب برمی دارم و ایستاده گاز می زنم. موزیک ها چنگی به دلم نمی زنند که هیچ کلافه ام کرده اند. به بهانه جارو برقی صدا را قطع می کنم. خانه هایی یادم می آید که به شکل عجیبی تمیزند. همان هایی که همیشه حسرتشان را میخورم و همیشه برای من سوال است که آخر این زن های لعنتی چطور گوشه گوشه خانه شان اینطوری برق می زند؟ یعنی تمام روز در حال سابیدن در و دیوارند؟ لبی کج می کنم و ادامه می دهم. جارو را به آشپزخانه خرکش می کنم و با خودم فکر می کنم همین؟

تمام روز را مثل اسب کار کنی و عصر که شوهر و بچه ات آمدند به استقبالشان بروی و الکی بخندی و و الکی ادای خوشبخت ها را در بیاوری تا خستگی را از تنشان در کنی و فردا دوباره روز از نو روزی از نو.

جارو برقی را سرجایش می گذارم، دست مالی خیس می کنم و به کف سرامیکی اتاق می کشم که پر از پرز و مو شده. بدنم شروع کرده از درد و خستگی تیر کشیدن. کار را نیمه کاره رها می کنم و تمام خستگی ام را روی تن تخت می پاشم. دوباره گوشی را برمی دارم و زیر لبی می گویم هنوز هیچ خبری نیست و دوباره گوشی را به طرفی می اندازم میدانم اگر حالا وسط روز پیامی عاشقانه برای همسرم بفرستم کلی خوشحالش می کنم اما این کاررا نمی کنم.

پلک هایم را روی هم می بندم و دلم می خواهد کمی بخوابم با خودم می گویم: تازه دوساعته که بیدار شدم.  اما پلک هایم بدجوری خسته اند.

شکمم قار و قور می کند یخچال را توی ذهنم تصور می کنم کمی از کتلت دیشب مانده. شیر هم داریم با شیرینی. دستی روی چربی های انباشته شده شکم و پهلوهایم می کشم و می گویم: کارد بخوری.

خوابم می برد و تمام مدت پرت و پلاهایی پریشان می بینم و بعد از یک ساعت خسته تر از قبل بیدار می شوم. ساعت حدود سه بعد از ظهر است بلند می شوم کتلت ها را گرم می کنم و با نان و خیار شور می آورم جلوی تلوزیون. کانال های تلوزیون را بالا و پایین میکنم و همراه با تبلیغ رب و سس و پفک ناهارم را میخورم وبعد هم سومین تکراراز قسمت 178 سریال کوزی گونی را می بینم  به آشپزخانه می روم.

خروار ظرف های کثیف روی هم. پیش بند می بندم و مشغول می شوم. ظرف ها تمام می شود. گاز را دستمال می کشم . ساعت حدود 4 است. لباسم را عوض می کنم لباس ها را درست طبق چینش توی کمد انتخاب می کنم باید همه شان به ترتیب پوشیده شوند.یک تاپ مشکی با یک شلوارک کرم.

جلوی آینه می ایستم. ابروهایم پرشده. هر روز به خودم می گویم امروز به آرایشگاه میروم اما هی نمی شود. کرم سفید کننده را روی صورتم می مالم. کمی رژلب و یک مداد مشکی زیر چشم. موهایم را شانه می زنم و دوباره روی تخت ولو می شوم، این بار گوشی ام را بی توقع برمیدارم و کمی زیر و رویش می کنم. بازی ام را می آورم مرجله 201 و سرگرم می شوم تا زنگ خانه را می زنند.

در را باز می کنم. سعید با یک پلاستیک شیر و یک سطل ماست و چند دانه تخم مرغ وارد می شود. خرید ها را از دستش می گیرم. بوسه ای سطحی از لپش می کنم و سلام وخسته نباشی می گویم. پسرم هم خسته و کوفته وارد می شود. اورا هم می بوسم و هر دو به اتاقشان می روند تا لباس عوض کنند. پسرکم طبق معمول همیشه گرسنه است. دوست داشتم از آن مادرهایی بودم که الان یک عصرانه خوب و مفصل برای پسرکم حاضر کرده بودم. اما نیستم. می گویم برواز یخچال میوه بردار.

  • میوه نمیخوام گشنمه.
  • خب برو شیر و کیک بخور.

میرود. سعید هم با یک شلوارک و زیر پیراهنی می آید می شیند و می پرسد: خب چه خبر؟

واقعا چه خبری دارم که به او بدهم. می گویم: هیچی سلامتی. تو چه خبر؟

احتمالا روز او هم مثل من تکراری بوده می گوید: هیچی.

گوشی اش را برمیدارد و مشغول می شود. امیر می آید رو به روی تلوزیون لم می دهد و در حالیکه بوی عرق پایش خانه را پر کرده شیر و کیکش را می خورد و شبکه پویا می بیند.

میروم توی آشپزخانه. باید به فکر شام باشم. کار ماشین لباس شویی تمام شده. آن ها را توی سبد میریزم تا سر فرصت پهنشان کنم.

شام چی بپزم؟ کوکو. الویه. سوپ. میشود هم حاضری بخوریم

سعید بلند میگوید: کجا رفتی بیا بشین ببینمت.

کمی سیب زمینی را توی قابلمه پر آب روی گاز می گذارم  و بلند می گویم: چای میخوری؟

می گوید: بله. یاد بابا خدا بیامرز می افتم که میگفت: زنی به درد زندگی میخوره که چایش همیشه حاضر باشد.

میروم می نشینم. می گوید: خب نگفتی چه خبر؟

می گردم تا شاید خبری پیداکنم. اما دوباره می گویم: هیچی؟

می پرسم: ناهار چی خوردی؟

  • استامبولی.

رو به امیر که آخرین تکه کیک کاکایویی را توی دهانش می چپاند می پرسم: تو ناهار چی خوردی؟

میگوید: ساندویچ مرغ.  من سه تا خوردم.

نگاهی به شکم برآمده و لپ های آویزانش می کنم و افسوس می خورم و می گویم: خب چرا؟

به تقلا می افتد که: اخه مامان ساندویچاش خیلی کوچیک بود.

سعید سرگرم چک کردن تلگرام و اینستاگرامش شده. بلند می شوم و به آشپزخنه می روم. سیب زمینی های پخته را له می کنم. تخم مرغ میزنم و ادویه بعد هم توی روغن سرخشان میکنم.

لباس ها را پهن می کنم و برای شام سالاد درست می کنم. صدای کل کل کردن های سعید و امیر می آید سر کانال های تلوزیون.

 دوباره می روم و روی مبل می نشینم. سعید دوباره می پرسد:خب خانومی نگفتی چه خبر؟

و من دوباره میگویم: هیچی.

نگاهم نمی کند، سرش توی گوشی و تلوزیون است. می گویم: برات لباس اتو کردم.

  • عه دستت درد نکنه.

سرش را بلند می کند، لبخندی می زند و یواشکی می گوید: دلم برات تنگ شده بود. امروز اصلن خبری ازم نگرفتی. می گویم: تو هم نگرفتی.

  • من که سرم گرم کاره.
  • منم که لابد تو خونه بیکارم.

خنده ای می کند و می گوید: نه بابا شما که خیلی زحمت می کشی.

درست نمیفهمم حرفش و طعنه و تکه است یا جدی می گوید. در هرحال برایم مهم نیست.

شام حاضر است اما برای شام خوردن زود است. حوله را برمیدارم و راهی حمام میشوم. سعید چشمکی می زند و زیر لبی می گوید: اوووف. امشب کار دارم باهاش. آماده اش کن.

لبخندی تحویلش می دهم و در را می بندم. با اینکه تمام روز تنها بوده ام اما باز هم تو تنهایی اتاقک حمام حالم بهتر می شود.

بدن خسته و بی حالم را زیر دوش اب گرم رها می کنم. یادم می آید از بچگی حمام برایم پر از خیال پردازی بود.

تصور می کنم به یک مهمانی بزرگ دعوت شده ایم. رژیم گرفته ام و حسابی لاغر شده ام. لباس قرمز یلندی پوشیده ام و شبیه پرنسس ها به نظر می رسم و به همراه سعید که کت و شلوار پوشیده و کراوات زده می رقصیم و از رقصمان همه انگشت به دهان مانده اند.

مادر شوهرم ما را به همه نشان می دهد و می گوید: این عروسمه ماشاالله.

من هم موهای بلند و بلوند نداشته  ام را مدام در هوا تاب می دهم و بدنم را کش و قوس می دهم و عربی, ترکی و باباکرم می رقصم و توی نگاه ستایش گر سعید هی عشوه می آیم و چشم ابرو نازک می کنم.  

تقه ای به در می خورد. امیر ازپشت در می گوید: مامان گشنمه. دلم میخواهد فریاد بکشم: کارد به شکمت بخوره. اما دلم برایش می سوزد. ژیلت کهنه ای را برمیدارم و روی تمام پوست تنم می کشم. و تمام تخیلاتم را همراه موهای زائد توی چاه حمام می ریزم.

تند لباس می پوشم. یک ساحلی ساده. سشوار نمی کشم. موهایم را پشت سرم می بندم و راهی اشپزخانه می شوم. شام را می برم و سفره را جلوی تلوزیون ولو می کنم. مدام شبکه های تلوزیون را عوض می کنیم و شام میخوریم. سعید اخر غذا می گوید: خانم دستت درد نکنه.

سفره را جمع میکنم. سرم گیج است. انگار خوابم می آید. تازه باید سراغ درس و مشق های امیر بروم. میگویم برو مشقات رو بیار ببینم. کیفش را می آورد. مشق هایش را نوشته. دیکته ای سرسری میگویم و دفترش را امضا می کنم و راهی تخت خوابش می کنم. می گویم: مسواک یادت نره. با نق و نوق مسواکی سرسری روی دندان های زردش می کشد و شب بخیر می گوید میرود توی اتاق. میدانم تازه سراغ تبلتش می رود. سعید لم می دهد همان جا که از وقتی آمده نشسته و می گوید: خب برام بگو چی کارا کردی امروز؟

  • هیچی کار خونه.

دوباره محو تلوزیون می شود.مسابقات آسیایی وزنه برداری است. بلند می شوم که به اتاق خواب بروم، می گوید: شارژر منو از تو کیفم بیار.

این یعنی میخواهد حالا حالا ها تلوزیون تماشا کند و قصد خوابیدن ندارد. شارژر را برایش می برم. دستم را می گیرد و می گوید: ناراحت میشی من بشینم این رو ببینم؟

  • نه عزیزم راحت باش من خسته ام می خوام دراز بکشم.
  • برو اما نری با خودت فکر و خیال کنی عجب شوهر بی خودی دارم از راه اومده نشسته پای تلوزیون محل من نذاشته.
  • نه عزیزم نمیگم.

توی اتاق پنجره باز است و دوباره خنکای شب های اول پاییز خودش را توی اتاق میچرخاند. باز به سرم میزند: فکر کن میشد برویم دوتایی قدم بزنیم.

قدم زنی های شبانه را از بچگی دوست داشتم. می رفتم توی حیاط می نشستم و آسمان را تماشا می کردم و با خودم می گفتم: بزرگ که شدم شوهر که کردم هر شب دست تو دست هم می ریم شب گردی و تمام مدت باهم حرف های عاشقونه می زنیم و یواشکی هم رو می بوسیم و دلم چنان غنجی می رفت که خنده ام را زیر شرم کودکانه ام پنهان می کردم.

فکر می کنم شاید دو یا سه بار کلا رفتیم قدم زنی های شبانه. آن هم نه به قصد قدم زدن. بیرون کاری داشتیم و ماشین نداشتیم.

پتوی نازک تابستانی را روی خودم میکشم و خودم را به دست گیجی و کسلی ام می سپارم و خوابم می برد.

در حالت خواب و بیداری حس می کنم که سعید تنگ بغلم می کند و نفس نفس می زند. بیدار می شوم. دستش را دور تنم قلاب می کند و گردنم را می بوسد. به طرفش برمیگردم و می پرسم: ساعت چنده؟

  • تقریبا یک.

حدود دوساعتی از خوابم گذشته. دلم می خواهد پسش بزنم اما رویم نمی شود. ذستش را روی تنم می کشد و زیر گوشم می گوید: تنت آتیشه.

با خودم می گویم: کدام آتش؟ می داند که با این حرف می تواند ناگهان آن حس جفت خواهی ام را بیدار کند تا بلند شوم و به جانش بیقتم. . البته که هیچ وقت واقعا این کلمه تاثیرش روی من واقعی نبود ادای زن های گرم و سوزان را در می آوردم که همیشه آماده اند تا مردشان را تا مرز جنون ببرند.  مامان همیشه می گفت: مردا اگه زن گرم مزاج داشته باشن سراغ کس دیگه ای نمیرن.

اما الان حال فیلم بازی کردن هم ندارم. در مقابل تمام واکنش ها و نوازش هایش بی حس می شوم و خودم را به خواب می زنم.

زیر گوشم می گوید: پاشو بیچاره ام کن. پاشو عشق من...

جوابش را نمی دهم و اوهم بعد از چند دقیقه خوابش می برد و صدای خر و پفش بلند می شود. خودم را از میان بازو های سنگین و مردانه اش بیرون می کشم و از اتاق هم بیرون می آیم. به اتاق فرید می روم. اوهم خواب است پتو را رویش می کشم و توی تراس می روم.

پاییز دارد با رقص ابرهایش در آسمان طنازی می کند. بادی با کرشمه دست ابری را وسط صحنه می کشد و از آن طرف  ابری چشمک زنان جلو می آید.

ستاره ها زیر نور دودی رنگ ابرها پنهان می شوند و بعد برقی آسمان را روشن می کند و این شروع پایکوبی پاییز است.

از اتاق ملافه ای برمی دارم و دور خودم می پیچم. از میان وسایل روی میز فندک و سیگار سعید را برمی دارم و اتش می زنم و فکر می کنم از فردا دیگر باید برای زندگی ام برنامه داشته باشم. کلی کتاب نخوانده دارم. اصلا فردا می روم ین فرهنگسرای سر خیابان ببینم چه کلاس هایی دارند. این دفعه واقعا از فردا شروع می کنم. شاید بروم کاموا بخرم و چند پولیور ببافم. میرم توی این سایت کتابخوانی که مسابقه می گذارند شرکت می کنم.

اصلن از فردا...

حالم کمی بهتر می شود. میخواهم فردا صبح زود از خواب بیدار شوم. دوباره به رخت خواب برمی گردم و به پاییز نگاه می کنم که پشت پنجره ایستاده و دارد نگاهم می کند.

چشمکی به او می زنم و می خوابم...

سعیده سعیدی

 

 

 

  • سعیده سعیدی

آینه

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۳ ب.ظ

«اآینه»                                                                                                                          

همه چیز از اون جایی شروع شد که یک روز آدمیزاد رفت لب یک برکه که آب برداره. توی یک برکه که آبش صاف بود و آروم یه چهره ی جدید که نمی شناخت دید.
شاید سعی کرد با اون ارتباط برقرار کنه. اما نتونست.
شاید از اینکه اون موجود توی آب باهاش شوخی می کرد و اداش رو در می آورد عصبانی شده بود.
یا شاید اصلا خیلی تعجب کرده بود. اما تعجب کردن خیلی واسه آدم اون روز عادی بود.
همه چیز از اون روز شروع شد که آدم خودش رو دید و خودش رو شناخت.
حالا اینکه از چهره ی خودش خوشش اومد یا نه مهم نیست.
اما همه چیز اینجای قصه است که آدم از نگاه کردن به خودش خسته نشد.
از اون روزی که آدم به چهره ی خودش نگاه کرد و احساس کرد اون برق عجیب رو توی گودال سیاه چشمش دوست داره چیزی به اسم من متولد شد.
که تا امروز و قرن ها بعد علم، فلسفه و هنر و هر علمی در حال تفسیر این کلمه است.
ادمیزاد اگر تکثیر شد به خاطر عشق به همون موجود توی برکه بود.
اگر جنایت کرد به خاطر این بود که آب برکه گل الود بود و خودش رو توی برکه ندید.
اگر عاشق شد به خاطر این بود که توی چشم های یک نفر دیگه خودش رو دید.
اگر درد کشید درد کوری بود چون چشمی نداشت خودش رو ببینه.
اگر لذت برد به خاطر این بود که چشم های زیادی بودند که اون رو می دیدند.
گناه رو نه آدم و نه حوا هیچ کدوم نکردن.
گناه رو اون آدمیزادی کرد که توی برکه کسی رو دید و فهمید خودشه. کاش کسی جرئت داشت چشم از آینه برداره.

 

  • سعیده سعیدی

مثل وقتی که دلتنگ میشوی

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ

مثل وقتی که دلتنگ می شوی

پتو را روی صورتش می کشم و گوشه لپش را می بوسم و می گویم: شبت بخیر پسرم!

او هم خواب و بیدار میخندد و میگوید: شب بخیر مامانی.

از اتاق که بیرون می آیم با خودم می گویم: چقدر شیک. مثل توی فیلم ها که همیشه قسمت های قشنگ زندگی را نشان میدهند انگار که پسر بچه شان از صبح برایشان فقط شیرین زبانی کرده و با رفتارش مایه افنخارشان بوده، انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش سر خوردن چند قاشق اضافه غذا چقدر گریه کرده بود و بعد هم سر نوشتن مشق هایش چه خونی به جگر من کرده بود، و حالا که شب شده با یک شب بخیر و یک بوس همه آن تلخی ها را ریخته بودم یک گوشه از روحم و مثل انباری درش را بسته بودم.

به رخت خواب که میروم دلم می خواهد فکر کنم که همه چیز عادی و نرمال است. مثل همان شب بخیر شیک توی فیلم ها.

سرم را گرم گوشی ام می کنم. از اینکه شوهرم زود خوابیده  خوشحالم. وقتی حوصله خودم را هم ندارم چطور دوباره خیلی شیک به صورت او هم لبخند بزنم و به روی خودم هم نیاورم که توی وجودم هیچ چیز شیکی نسیت.

خیره می شوم به گوشه پنجره که پرده اش خیلی نرم تکان می خورد. دلم می خواهد توی این هوای ملایم پاییزی کمی قدم بزنم.

اما یک زن تنها و شب و یک خیابان خلوت...

گوشی را کنار می گذارم سرم را زیر پتو میبرم و تا شاید خوابم ببرد اما امشب دلم بدجوری هوای یک نفس تنهایی کرده.

بلند می شوم و توی تاریکی اتاق و زیر نوری که از کوچه می تابد به صورت مردی نگاه می کنم که کنارم خوابیده. گاهی لب هایش را غنچه می کند و گاهی نفس بلندی می کشد که شبیه یک خروپف بلند است.

دوست دارم خیلی شیک گوشه لب های او را هم ببوسم و کنار گوشش زمزمه کنم دوستت دارم. مثل توی فیلم ها.

اما خیال میکنم حالا که مجبور نیستم ادا در بیاورم چرا خودم نباشم.

کنار پنجره میروم. یاد روزهای دانشجویی ام می افتم. حدود 15 سال پیش وقتی که تازه همین موقع ها با بچه ها از خانه بیرون می زدیم و زود تر از ساعت 2 به خانه برنمی گشتیم. جیگر خوردن کنار گاری های اتوبان و پیاده روی های دسته جمعی.

چرا آن روزها شهر تاریک نا امن نبود؟

دوباره بالای سر امیر میروم. توی خواب انگار دارد چیزی را می مکد. یاد نوزادی اش می افتم که پیرم کرد تا از شیر بگیرمش. غلت می زند و با لگد پتو را از رویش پس می زند. پتو را رویش میکشم و حس میکنم دلم برای بچگی هایش چقدر تنگ شده. حالا که چاقیش توی چشم میزند و دیگر هیکلش بچه گانه نیست. انگار امشب شب دلتنگی های من است.

دوباره پشت پنجره میروم، حس ماهی را دارم که پشت شیشه تنگ ایستاده و دارد دنیا را می بیند. آن بیرون هنوز هم دختران جوان دانشجو تا نیمه شب خیابان ها را گز میکنند و توی تنگ ترین و تاریک ترین کوچه ها سیگار یا سیگاری می کشند. بعد به میو میو گربه ها می خندند و راه نمی روند انگار پرواز می کنند.

هوا کمی سرد شده. بی فکر لباس می پوشم. شال گردنی دورم می اندازم. کیفم را با کمی پول و گوشی برمیدارم و از خانه بیرون می روم

کوچه خلوت و تاریک است و صدای رد شدن موتور سوارها حسابی می ترساندم. اگر احمد بیدار شود چه فکری میکند؟ اصلا شاید طلاقم بدهد. این موقع شب از خانه بیرون رفته ام. اخر کجا رفته ام؟

میدانم هرچقدر هم که بگویم : احمد جان! من فقط دلم یکم قدم زدن می خواست باورش نمی شود.

میخواهد بارها و بارها مرابنشاند رو به رویش و با چشم های قرمز اشکی به من زل بزند و بگوید: ناهید جان بگو. بگو همه چیز رو بهم. حقمه بدونم. اخه چطور دلت اومد. به بچه ات فکر نکردی کثافت؟ و من که چیزی ندارم بگویم.

با همه این فکرها به سر خیابان می رسم. خیابان انقدر ها هم خلوت نیست. دخانیات و بستنی فروشی دور میدان باز هستند.

توی پارک وسط میدان میروم و کنار حوض می نشینم. سرما مثل یک حشره زیر لباسم خزیده و دارد نیش میزند.

توی فلکه هیچ چیز به جزصدای موتورهای که تند رد می شوند نمی ترساندم.

آب توی حوض آرام آرام است. برگ ها روی آن می رقصند. احساس میکنم چنان تشنه ام که وجودم لحظه لحظه ی این تنهایی را می بلعد. دلم می خواهد بلند بلند با خودم حرف بزنم. به آسمان صاف بالای سرم نگاه می کنم و روی نیمکت پایم را دراز میکنم و بعد هم آرام روی نیمکت می خوابم.

صدای باد که برگ های خشک را دنبال خودش روی زمین می کشد و صدای آب... چشم هایم را می بندم. اما یکجورهایی ترس راحتم نمی گذارد. چشم هایم را باز میکنم. زنی تقریبا چاق و مسن به طرفم می آید. صورتش را با شال گردن خاکی رنگی پوشانده. بلند می شوم. کمی غوزی راه میرود. سلانه سلانه می آید و کنارم می نشیند. خودم را جمع میکنم. دستانش را با های دهانش گرم می کند. شال اش را باز میکند روی صورتش کرک های بلند و بوری نشسته که نشان میدهد مدت هاست صورتش را اصلاح نکرده. رو به من می کند و می گوید: منتظر کسی هستی؟  

می گویم: نه. راستش داشتم رانندگی میکردم حالم بد شد زدم کنار یکم هوا بخورم و ماشینی را کنار میدان نشان میدهم.

ذیپ کوله ی رنگ و رو رفته اش را باز می کند. ترس برم میدارد. نکند چاقویی زیر گلویم بگذارد و بخواهد تلکه ام کند. توی این جای خلوت اگر سرم را هم ببرد آب از آب تکان نمی خورد. از جیب کوله اش یک کارت بیرون می کشد و به من می دهد و میگوید: من و پسرم تو این شرکت خدماتی کار میکنیم اگر کارگر خواستید زنگ بزنید بگید میخوام ملکی بیاد قبول میکنن.

کارت را می گیرم و می گویم: ممنون.

دوباره دستش را توی کیفش می برد و یک پلاستیک در می آورد و می پرسد: چیزی خوردی؟ شاید گرسنه ای حالت بد شده. من یه ساندویچ کوکواز ظهرم دارم، میخوای بخوری؟ شاید بهتر بشی. خودم درست کردم.

تشکر می کنم و می گویم: بهترم.

یک موتور توی میدان می پیچد. زن می گوید: اینم پسرمه. بعد ترک موتورپسر می نشیند.

پسر کلا سیاه پوشیده و چکمه های بلند دارد از آن هایی است که اگر توی خیابان می دیدمش احتمالا از او فرار می کردم. زن با سر خداحافظی می کند و از میدان می رود.

بلند می شوم تا به خانه برگردم. دست هایم بدجوری یخ کرده. کارت زن را توی مشتم فشار میدهم و زیر لبی شعری می خوانم. لالایی که هیچ وقت برای امیر نخواندم. فقط بعضی وقت ها که دلم برای مامان تنگ می شود ان را برای خودم می خوانم.

کلید را توی در می اندازم و در را آرام باز مکنم. هردویشان هنوز خوابند. دوباره کنار پنجره می روم یک استکان چای برای خودم می ریزم. لالایی قدیمی توی ذهنم مرور می شود. همان که مامان بعد از فوت بابا وقتی آخر شب ها از سر کار به خانه می آمد برایم می خواند و دست های تاول زده اش از وایتکس را روغن میزد.

لالاییه دهاتی که واقعی بود و ادعای شیک بودن نداشت.

لالالالا گل سوسن

سرت وردار لب بوسم

لبت بوسم که بو دره

که با گل گفتگو دره

لالالالا گل نعنا

بابات رفته شدم تنها

لالالالا گل عناب

شدم از گریه ها بی تاب

لالالا گلم باشی

تسلای دلم باشی

بخوابی از سرم واشی

نمیری همدم باشی

  • سعیده سعیدی

نقطه ایکس

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ

«نقطه ی ایکس»

لبه ی پنجره که خوب جا گیر شدم فکر کردم که ای کاش می توانستم از چند متر ان طرف تر خودم را ببینم.

وقتی اینجا می نشستم انگار برایم زمان نمی گذشت.

دوست داشتم خودم را از کمی دورتر ببینم که شده بودم جزیی از پنجره که لبه اش می نشستم و پرواز دسته جمعی کبوتر ها را نگاه می کردم. کبوتر هایی که همه شان خوب می دانستند متعلق به قفس همسایه رو به رویمان هستند.

می دانستند برای بعد از ظهر های بلند که مجبور بودند کز کنند کنار قفسشان پیدا کردن کنجی از آسمان بهترین چیز است. می دانستم که تک تکشان حاضر نیستند این کنج آسمان را با هیچ جای دیگر عوض کنند.

اصلا وقتی همه چیز روی هم جمع شود. مثل گرمای تابستان ، روز های بلند و یک کوشه ی دور افتاده ی شهری که کسی تو را در آن نمی شناسد.

تلمبار دنیا دنیا کار و کتابی که رقبت نگاه کردن به آن را هم نداری.

همین طور جنازه ی بی مصرف گوشی موبایلت که روز به روز صدایی از ان بلند نمی شود.

وقتی همه چیز این طور روی هم جمع شود باعث می شود که کنج همین پنجره و پرواز دسته جمعی کبوتر ها چیزی باشد که با هیچ چیز عوضش نمی کنی.

وقتی می گویم گوشه ای از پنجره شده ام. یعنی حتی اگر تشنه شوم. یا اصلا بدنم از این همه یک جا نشستن خشک شود باز از جایم بلند نمی شوم.

اسم این گوشه را هم گذاشته ام نقطه ی ایکس.

همیشه یکی از کبوتر های بالای سرم را انتخاب میکنم و با نگاهم پروازش را زیر نظر می گیرم.

بعد خودم می شوم همان کبوتر و از آن بالا دیگر کنج این پنجره را انتخاب نمی کنم برای نوشتن.

پرواز می کنم بالای تمام خیابان ها و فکر می کنم چه خوب که توی این شهر شلوغ حواس هیچ کس به یک کبوتر چاهی پا پتی جلب نمی شود.

یک کوچه را انتخاب می کنم و خانه اش را.

و اینجا می شود همان نقطه ی ایکس که ساعت ها بنشینم رفت و امد ادم ها را نگاه کنم. درخت های اطراف خانه را انقدر نگاه کنم که برای تک تک برگ هایشان اسمی انتخاب کنم و حتی مورچه هایی که از جلوی در خانه اش می گذرند بشمارم.

 و ناگهان چرتم پاره شود وقتی که در را باز می کند. و بیرون می آید.

چه خوب که کسی نگران نمی شود اگر یک کبوتر تمام راه از بالای سرش مراقبش باشد. مراقب سنگی که جلوی پایش سبز نشود. مراقب بادی که توی سرش نپیچد. مراقب مگسی که اذیتش نکند.

چه خوب که از این جایی که نشسته ام شهر را نمی بینم که مدام بخواهم حساب کنم، میان هفت میلیون جمعیت این شهر، هزارها واحد خانه و آپارتمان. میان صدها کوچه ها ی تو در تو نمی دانم او توی کدام خانه روی تختش چشم هایش را می بندد.

اما میدانی خوشحالم.

گمت نکرده ام. تو توی همین شهری. همین اطراف بیدار می شوی. موهایت را از صورتتت کنار می زنی . چشم هایت را می مالی. صدای ترق ترق انگشت هایت سکوت را می شکند.

بعد زل می زنی به پنجره ی رو به روی تخت که کبوتر چاهی پاپتی روی انتن یک خانه نشسته و مدام سرش را تکان می دهد. کبوتری که مال قفس همسایه ی رو به روی ماست.

کبوتری که مدام توی چشم های من بال و پر می زند. میروی برایم از تو بشقاب دیشبت که ته مانده اش را نخورده ای کمی از برنجت را لبه ی پنجره میریزی و نگاهم میکنی و اینجاست که یک کبوتر میتواند شاعر شود...

  • سعیده سعیدی

خلاصه کتاب از حال بد به خوب

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۰۶ ب.ظ

خلاصه ای از کتاب از حال بد به حال خوب.

دکتر دیوید برنز. ترجمه مهدی قراچه داغی

ذنیای پر تنش امروز با وجود سرعت بالایی که دارد علاوه بر دستاوردهای علمی، یکسری پریشان حالی هایی را به وجود اورده که زاییده تفکر غلط و یا فیلتر های ذهنی غلطی است که ما داریم به وسیله ی اون ها جهان رو میبنیم.

این کتاب همون طور که از اسمش پیداست یه حرکته از بخش های بیکار درونمون به سمت یک بالغ سالم که مارو مدیریت میکند تا موفق تر، سالم تر و شادتر باشیم.

ادمی دارای هشت نوع احساسات هست که گاهی این احساسات میتوانند ناشی از خطاهای شناختی باشن. یعنی احساسات ممکنه پشتوانه درستی نداشته باشن. بکذارید کمی جزِیی تر به مطلب بپردازم.

اولین احساس ادمی اندوه و افسردگی است، ناکامی از نرسیدن هدف 

- احساس گناه یا خجالت: خود محکوم سازی نگرانی برای از دست  دادن وجهه خود.

3- احساس خشم، رنجش ، دلخوری یا احساس سواستفاده

4- یاس و ناامیدی: وقتی زندگی را در حد انتظار خود نمیبینیم.

5- اضطراب: نگرانی، ترس و احساس خود را در خطر دیدن و گوش به زنگی.

6- احساس حقارت: که نتیجه مقایسه خود با دیگران است.

7- احساس تنهایی.

8- احساس درماندگی، احساس کینه و این باور که وضع از این بهتر نخواهد شد. 

ما گاهی این احساسات رو در حالی تجربه می کنیم که دچار یک خطای شناختی هستیم اما قبل از هر چیز باید خطاهای شناختی را بشناسیم.

خطاهای شناختی:

  1. تفکر همه یا هیچ: سیاه و سفید دیدن.
  2. تعمیم مبالغه امیز: هر حادثه منفی را شکست تمام عیار تلقی می کند.
  3. فیلتر ذهنی: تحت تاثیر یک حادثه منفی همه واقعیت ها را تار میبیند. مثل چکیدن یک قطره جوهر در یک بشکه آب.
  4. بی توجهی به امر مثبت: این خطای شناختی به واقع شادی زندگی را می گیرد و فرد به سمت ناشایسته بودن میبرد.
  5. نتیجه گیری شتابزده: مثل ذهن خوانی یا پیش گویی.
  6. درشت نمایی: بازی دوربین چشمی. مبالغه در اشتباهات و کم اهمیت دانستنن جنبه های مثبت
  7. استدلال احساسی: در این حالت شما فرض را بر این میگذارید که احساسات منفی شما لزوما منعکس کننده واقعیت ها هستند. احساس ناامیدی میکنم پس باید ناامید باشم.
  8. باید ها: ان دسته از باید ها که بر ضد فرد باشد احساس تقصیر و ناامیدی میکند. و اگر متوجه دیگران باشد در فرد احساس خشم و سردی به وجود می اورد.
  9. برچسب زدن: شکل حاد تفکر همه یا هیچ که باعث عدم عزت نفس میشود
  10. شخصی سازی و سرزنش که منجر به احساس گناه و خجالت میشود. او خود را مسیول حادثه ای قلمداد میکند که امکان کنترل ان را نداشته اند.

این خطاهای فکری روزانه در ما احساس خشم، اضطراب و استرس، فشار روانی و افسردگی ایجاد میکنند.

برای روشن تر شدن موضوع میشه تمرینی رو انجام بدیم. مثل وقتی که همسر امیلی دیر به خانه برگشت و او بسیار عصبانی شده بود.

او افکار منفی خود را نوشت:

او خود خواه است.

برای من ارزش قایل نیست.

او هرگز سروقت به منزل نمی اید.

سپس احساس خود را نوشت. مثل: خشمگین یا افسرده هستم.

و در اخر خطاهای شناختی خود را پیدا کرد:

  1. او خود خواه است: برچسب زدن.
  2. برای من ارزشی قایل نیست: شخصی سازی
  3. او هرگز سر وقت به منزل نمی اید: تفکر همه یا هیچ

با این تمرین روزانه بهتر میتوانید احساسات خود را مدیریت کنید. اما در مرحله بعد مساله اینجاست که چگونه با مسایلی که برای ما احساسات بدی را به وجود می اورند که ناشی از خطاهای شناختی است، برخورد کنیم.

در اولین قدم باید احساسات خود را بشناسیم. یکی از مهم ترین احساسات بد و ازاردهنده در ما احساس اضطراب است که تقسیم بندی های مختافی دارد.

  1. اضظراب فراگیر: افراد مبتلا به اضطراب فراگیر از رو به رو شدن با بعضی مسایل می ترسند مثلا: اگر دچار اختلافات زناشویی شوم؟ این یک فاجعه است. اگر مدرکم را نگیرم.
  2. اضطراب اجتماعی: ترس از اشخاص: ان ها خجالتی اند نگرانند که مضحک به نظر برسند. در نتیجه از قرار گرفتن در موقعیتی که مورد توجه باشند احتراز میکنند.
  3. اختلال وحشت: اضطراب شدیدی که به صورت حمله های وحشت بروز میکند. ناراحتی های احساسی نظیر سرگیجه، تپش قلب و ... نشانه های ان هستند.
  4. ترس از فضای باز: قرار گرفتن به تنهایی در فضای باز و دور شدن از منزل زیرا فکر میکنند اگر دچار مشکلی شوند کسی نمی تواند به ان ها کمک کند.

و حالا پس از شناخت احساسات اضطراب اور. سوال اینجاست که چگونه باید احساسات خود را تغییر بدهیم؟

مثلا احساس ندامت گاهی احساسی سالم است و با حساس گناه روان رنجورانه متفاوت است.

دکتر برنز 10 راه برای سالم انذیشی پیشنهاد میکند.

  1. خطاهای شناختی خود را شناسایی کنید.
  2. شواهد را بررسی کنید. یعنی شواهدی که مبنی بر درست یا غلط بودن احساس خود دارید بیاورید.
  3. روش معیار دوگانه: اغلب ما در مقایسه با دیگران نسبت به خود سخت گیر تر هستیم. پس در مواجه با احساسات منفی اگر احساس کنید که قرار است به دوستتان در این زمینه جوابی بدهید قطعا به او نمی گویید تو بی عرضه هستی . برعکس به او عزت نفس میدهید. اگر این کاررا با خودتان بکنید قطعا اعتماد به نفس پیدا میکنید.
  4. روش تجربی: با تجربه کار مورد نظر افکار منفی خود را ازمون کنید. مثلا تصورمیکنید دوستانتان شما را دوست ندارند. یک مهمانی ترتیب دهید و اگر دوستانتان دعوت شما راپذیرفتند شما باور منفی خود را باطل کنید.
  5. اندیشیدن در سایه های خاکستری: وقتی در محاصره افکار منفی هستید از خود بپرسید ایا به صورت سیاه و سفید با مسایل برخورد میکنم؟ واگر جوابتان مثبت بود بدانید شما دچار خطای فکری هستید. پس اندیشیدن در سایه های خاکستری یعنی بدانید تمام امور در فاصله بین صفر تا صد هستند و مطلق گرایی اشتتباه است.
  6. روش بررسی: ایا دیگران هم همین نظر را دارند گاهی مطلق گرایی ما باعث می شود خود را بابت مسایل ازار دهیم. ولی وقتی نگاهی به اطراف بیندازیم می بینیم دیگران مسایل را اینگونه نمیبینند.
  7. تعریف کردن واژه ها: واژه هایی که به خود یا دیگران نسبت می دهید را تعریف کنید. مثلا وقتی کار اشتباهی کرده  اید می گویید من احمقم؟ اما با تعریف واژه احمق حتما میگویید یعنی کسی که کار احمقانه میکند. اما همه کار احمقانه میکنند. اما نمتوان گفت همه احقند.
  8. روش علم معانی: این روش برای رخورد با جملات باید دار است. می توان به جای باید ها از بهتر است استفاده کنیم.
  9. دوباره نسبت دادن: در برخورد با خطای فکری شخصی سازی یعنی شما علت مساله را جز به بد بودن خود نسبت میدهید. نقش اجتماعی خود را می پذیرید و به جای سرزنش خود از مساله درس می اموزید.
  10. تحلیل سود و زیان. باور این اندیشه منفی چه سودی و چه زیانی برای من دارد؟

 

بخش بسیار مهمی از احساسات بد و منفی ما رابطه با دیگران است. وقتی ما روزانه در حال تعامل با دیگران هستیم همین خطاهای فکری میتوانند بزرگترین مشکلات را در روابط ما بسازند.

ویژگی های ارتباط بد:

  1. حقیقت: اصرار می کنید که حق با شماست و طرف دیگر اشتباه می کند.
  2. سرزنش: تصیررا به گردن طرف مقابل می اندازید
  3. شهادت: مدعی هستید که یک قربانی بی گناهید
  4. تحقیر: طرف مقابل را برای اینکه مطابق میل شما نیست تحقیر میکنید.
  5. توقع: بی انکه خواسته خود را بیان کنید خود را شایسته برخورد بهتر می دانید
  6. درماندگی: تسلیم می شوید و روزنه امیدی نمی بینید
  7. انکار: اندوه خود را انکار می کنید در حالیکه وضع ظاهری شما درست خلاف ان را نشان میدهد.
  8. پرخاشگری انفعالی: یا حرف نمی زنید یا لحن طنز و تمسخر دارید.
  9. سرزنش خویشتن
  10. کمک کردن: به جای توجه به افسردگی یا خشم طرف مقابل به دنبال حل مساله او هستید.
  11. طعنه: با طعنه حرف زدن که نشانه خصومت است.
  12. قربانی کردن دیگران:گرفتاری همیشه از طرف دیگران است.
  13. حالت تدافعی: هرگونه تقصیر را کتمان میکنید.
  14. پاتک:جواب انتقاد اورا با انتقاد می دهید
  15. رد گم کردن: به جای توجه به مساله از بی عدالتی های گذشته حرف میزنید.

و در پایان روش های ارتباط موثر:

  1. روش خلع سلاح: در سخنان او نکته مثبتی پیدا کنید و ان را تایید کنید. در واقع انچه شما حقیقت می پندارید شکل تحریف شده خشم است. این حقیقت دشمن شماست. به جای اینکه به حقیقت ذهنی خود بچسبید و از آن دفاع کنید بگویید من ناراحتم یا خشمگینم.
  2. همدلی: خود را به جای طرف مقابل بگذارید و او را درک کنید و احساسش را تایید کنید. در شیوه نوازش شما به طرف مقابل می گویید با اینکه از کار یا سخن او دلگیر هستید اما به او علاقه مندید و به او احترام میگذارید و این مشابه فلسفه عزت نفس بی قید و شرط است که در شناخت درمانی از موقعیت ممتازی برخورد است.

و در پایان تنها می توان گفت برای داشتن حال خوب فکری سالم نیازمندیم و برای رسیدن به فکر نیازمند تمرین و شناخت احساسات خود هستیم.مارا در کتاب پویا دنبال کنید.

 

 

http://pooyabook.com

  • سعیده سعیدی

صبح شنبه پاییزی

يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۳۳ ب.ظ

صبح یک روز شنبه پاییزی

 صبح شنبه یک روز پاییزی باشه و توی خونه تنها باشی و منتظر یک حادثه. حادثه ای که تمام روزت رو تبدیل کند به یک خاطره عجیب و نگفتنی. چیزی که همه عمر توی وجودت موج بخوره و تو از اون لبریز شوی و هر نفس از اشتیاق به خودت ببالی و ادامه بدی. میشه یه صبح شنبه پاییزی همون روزی باشه که تو عاشق شده باشی .

یه دختر بچه دبیرستانی باشی و از خوش شانسی دبیر ساعت اول نیومده باشه ، به وسوسه بچه های ته کلاس و به همکاری اونایی که خودشون توی هیچ عملیاتی شرکت نمی کنند اما پوشش دهنده های خوبی هستن ، اونم به خاطر داشتن این افتخار که از همه آتو داشته باشند از مدرسه فرار کنی و بعد با بچه ها یواشکی تو کوچه پشتی مدرسه رژلب بمالی و برین کنار یه خیابون بیاستید و به قول خودمون اتو بزنید. سوار ماشین مشکی رنگ پسری بشی که وقتی برای اولین بار برمیگرده عقب و نگاهت می کنه دلت میخواد قربون صدقش بری.  اما اون عوضی تمام حواسش پیشه همکلاسی حرفه ایه که رفته جلو نشسته ، مقنعه اش را عقب داده  و حسابی داره خوش میگذرونه همون لحظه چیزی رو برای همه عمرت میفهمی احساس عشق اگه تنها توی دلت بمونه و گوشه ای از قلبت و هیچ کس ندونه و نفهمه میتونه خیلی دل انگیز باشه اما اگه این عشق آلوده بشه به دریافت و گرمای سوزان رابطه پر میشه از ناکامی و توقع،  از عقده و حقارت و و حسادت و رنج وابستگی و ترس ...

هوای اول صبح پاییز و چشم هایی که توی وجودت داری قربون صدقه شون میری یه دفعه برمیگرده و نگاهت می کنه و می پرسه شما چقدر ساکتی.  توی دلت التماس می کنی به چشمهای طوسی که دست از سر دلت برداره دلت میخواد بهش بگی من با همین یک نگاه حالا حالاها خوشم .

چشم های طوسی برق حیرت‌آوری گرفته چیزی که دلت را چنان بسوز میندازه که نزدیکه به خودت بپیچی و بپیچی و بپیچی.

میگه: می خوای بیای جلو بشینی؟ باهم بیشتر اشنا بشیم؟

خنده ات میگیره. همزمان که توی دل تو با این حرف غش میره دل دوستت که جلو نشسته از نفرت پر میشه.

 حالا کنار خیابون می ایسته.

آه از این هوای گرفته ی بارونی.می خوای همه چیز رو گردن هوا بندازی با اون بچه های ته کلاس که فقط دنبال آتو تو رو تا اینجا فرستادن، یا اون دبیر لعنتی که امروز نیومده.

می خوام از اینجا ماجرا رو با دو روایت بیان کنم و از این به بعد با ضمیر من بنویسم.

روایت اول:

پسر کنار خیابون ایستاد دوستم پیاده شد و اومد عقب نشست و من هم جلو. وای که چشم های طوسی اش. وای که چشم های طوسی از نزدیک چقدر اغوا کننده اند.

دستش رو روی رون پام کشید. انگار توی تنم خون جدید فوران می کرد. گفت: خب اسم تو چیه؟

کرشمه ای به صورتم دادم که تا به حال به کارم نیامده بود. گفتم: باران.

باران هم تازه نم نم شروع شده بود. دستش رو جلو آورد. دستم رو به دستش دادم و این آغاز دوستی ما بود.

دوستم از اون روز به بعد با من قهر کرد چون فکر می کرد سوژه اش رو بر زدم اما من خوب می دونستم چشم طوسی من با اون هم در ارتباطه اما وقتی بهش میگفتم چنان قربون صدقه ام میرفت که برای مدتی باورم میشد.

فردای ان روز دیدم که دوستم نشسته کنار بقیه ته کلاسی ها و با آب و تاب داره از جعبه موزیکالی حرف میزنه که چشم طوسی من براش هدیه گرفته بود. قلبم هنوز لبریز عشقش بود و ازش دلخور بودم و از اون روز حس کردم دیگه هیچ صبح پاییزی زیبا نیست. توی قلبم چنان غمی نشسته بود که با هیچ ماشین دیگه ای و راننده توش التیام نمی گرفت.

کارت رو توی تلفن عمومی کذاشتم. شماره اش رو گرفتم و به چشم طوسی نازنینم فحش دادم حتی به همکلاسی هرزه و عوضی ام. باز قربان صدقه ام رفت و گفت که حاضر است برایم بمیرد. می گوید همان جا که هستم بیاستم تا بیاید از دلم در بیاورد و باز گولم بزند و من مثل یک برده سر به راه می ایستم کنار خیابان. خیلی بیشتر از چند دقیقه. یک ساعت منتظرش می ایستم تا بیاید و باورم را سلاخی کند. لعنت به این باران های پاییزی. خیس شده ام حسابی. ماشین نقره ای تمیزی می ایستد. دل دل می کنم. سردم است. بغضی پاهایم را شل کرده. توی ماشین انقدر گرم است که شیشه ها بخار کرده. سوار میشوم. چشم های قهوه ای پسر با لبخندی فرشته گون می گوید: سلام موش کوچولو...

روایت دوم:

پسر کنار خیابان می ایستد. دوستم پیاده می شود و عقب می نشیند. من هم میروم که جلو بنشینم. اما سوار نمیشوم. کمی زل میزنم به چشم های طوسی اش و از زیبایی چشم هایش بغضم می گیرد. دلم می خواهد همان جا چشم های طوسی را توی قلبم قرنظینه کنم. برایم مهم نیست او واقعا چه کسی است. راهم را می کشم و می روم. دنبالم می اید و میپرسد: چرا ناراحت شدی. بیا سوار شو. اصلا اسمت رو بهم نگفتی. بر میگردم و می گویم: باران. و باران شروع می شود.

توی کوچه می پیچم. او هم گازش را میگیرد و میرود. کنار دیوار می استم و سعی میکنم قلبم را توی مشتم ارام کنم. به مدرسه برمیگردم. از ان روز به بعد برای او می نویسم. برایش شعر می گویم. شب های برای چشم های طوسی دعا می کنم. خوابش را میبینم. صبح ها به یادش بیدار می شوم و دوره دبیرستانم تمام می شود. توی تمام دوره دانشگاه. توی خیابان ها توی کلاس توس مهمانی هاف مترو، تلویزیون، همه جا و همه جا دنبالش میگردم. بزرگ شده ام. انگار وقت تشکیل خانواده است. دلم همچنان گیر یک روز شنبه ی پاییزی است و یک جفت چشم طوسی.

با خیال چشم های طوسی به سوال عاقد که برای سومین بار می پرسید ایا وکیلم: بله می گویم. زندگی چیز ساده ای است اگر همیشه توی قلبت مامن و امیدی داشته باشی.

چند سالی گذشته و شکمم جلو آمده و چند ماه دیگر فرزندم به دنیا می آید اما من دستم را روی شکمم می گذارم و برای چشم های طوسی دعا میکنم.

توی بیمارستان وقتی از عمق وجودم زور میزنم و جیغ از دلم کنده می شود حواسم هست نکند عشق قدیمی ام را در نعره های دردآلودم از کف وجودم بکنم و بیرون پرت کنم . با اخرین فریادم و اولین گریه فرزندم ناف را میبرند و خونی و کثیف روی سینه ام رهایش میکنند، به خودم میقشارمش، عمیق و محکم به وسعت تمام دردی که کشیده ام. پیشانی اش را می بوسم. پسرکم گریه اش بند می آید. چشم های باد کرده اش را باز می کند. یک جفت چشم طوسی از حال میبردم.

 

 سعیده سعیدی.

 

  • سعیده سعیدی

www.pooyabook.com

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۸ ب.ظ

در راستای کتاب خوانی برای کتاب دوستان و البته برای کسانی که زمان کافی برای خواندن کتاب های قطور و پرحجم را ندارند. کتاب پویا شروع به کار کرده است. 

کتاب های خود را به صورت خلاصه و نصویری بخوانید. شما هم میتوتنید نویسنده طراح یا گرافیست کتاب های تصویری باشید. 

به سایت کتاب پویا سر بزنید 

 

 

درباره کتاب پویا

کتاب پویا؛ تولید کننده و ناشر کتاب‌های الکترونیکی صوتی تصویری است. در این وبسایت می‌توانید کتاب‌های پرطرفدار دنیا را در قالب ویدیوی کوتاه و خلاصه شده مشاهده نمایید. علاوه بر این بستری نیز برای مشارکت در تولید محتوا برای علاقمندان درنظر گرفته شده است که با ارائه محتوا می‌توانند در سود فروش آن سهیم باشند

http://pooyabook.com

  • سعیده سعیدی

حباب

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

حباب

اون که دقیقا پشت سرت نشسته. کت سبز تنشه. ته ریش داره. خودشه. همون که انگار تو چشاش اشکه. همیشه خدا انگار حس می کنم تو چشاش اشکه. همیشه فکر می کنم یه غمی داره که نمی تونه به هیچکی بگه. آهان همون که الان انگشت هاش رو برد لای موهاش. آره. آره چشماش قهوه ای روشنه. فهمیدی کیو می گم؟

همون که الان زل زده به سنگ قبر. همیشه همین طوره. تنها میاد می شینه. حدود هفت یا هشت تا نخ سیگار می کشه. هر یکدونه سیگار رو هم انقدر عمیق می کشه که یاد بابا می افتم.

نه شبیه بابا نیست.  اره بابا سیگاری هم نیست. فقط یک بار سیگار کشید و زود هم ترک کرد. وقتی تو مردی. تو هنوز تو بیمارستان بودی و منتقلت نکرده بودن سردخونه که بابا رفت و یکدونه از این بسته های کوچیک بهمن گرفت و همون جا تو حیاط بیمارستان یه بسته سیگارو تموم کرد.

نه اینکه الان از غم و غصه گفتم فکر کنی همش از این آدماست که یکجا می شینه غمبرک می زنه ها. خیلی وقت ها هم می خنده. برگرد نگاه  کن. الان داره می خنده. برگرد نگاه کن. تو رو خدا...

خنده اش یه جوری انقدر شیرین و شاده که فکر می کنی همون لحظه داره لذتی رو تجربه می کنه که تا حالا هیچکی عینشو تجربه نکرده.

نمیدونم همیشه سرما خورده ست که انقدر سرفه می کنه یا از زیاد سیگار کشیدنشه. میدونی خیلی بده گاهی به این فکر می کنم که شاید مشکل ریه داره. و قراره به زودی...

نه بابا آدم نباید نفوذ بد بزنه.

باورت نمیشه؟ آره یک ساله که اون میاد سر همین قبر می شینه  و منم همیشه همین جا.

نمی دونم روم نمیشه برم بهش بگم یا اینکه همیشه با خودم فکر می کنم خیلی بده که یک دختر به یه پسر پیشنهاد بده. اینو همیشه تو میگفتی . می گفتی اگه یه دختر عاشق یه پسر بشه اما پسره اونو نخواد واسه دختر ننگه.

وقتی آبجی عاشق پسر عمو شد تازه اونقدی که  همه فامیل فهمیدن  و من میفهمیدم که حرفا و نیش و کنایه هاشون ذره ذره تورو آب کرد.

یادته بهت می گفتم: مامان جان اهمیت نداره. اما برای تو از همه چی مهم تر بود.

حالا غمبرک نزن دیگه مردی و همه چی تموم شده. میدونم اون موقه که فهمیدی آبجی حامله است داغون شدی. ولی دیگه بعدش ازدواج کردن.

باشه قبول مجبور شد بیاد ابجی رو بگیره. الکی خودتو کشتی و انداختی گوشه قبرستون که چی؟ من هنوز بهت خیلی نیاز دارم. بابام که هیچی افسرده افتاده گوشه خونه و ابجی مثل یه بچه تر وخشکش میکنه. نمرده ولی از تو مرده تره.

بابا هنوز که هنوزه به ابجی می گه. مامان از دست تو دق کرد و مرد. اون از اون جوری رسوایی عاشق شدنت و بعد هم اون جوری ازدواج کردنت و بعد هم بچه دار شدنت به اون وضع و بعد هم طلاقت و یه بچه که موند رو هوا.

مامان اونم مثل مرده هاست. یه صورت بی روح داره که هیچ وقت نه میخنده و نه گریه میکنه. فقط صبح تا شب کار میکنه و کار میکنه و کار میکنه.

راستش الان دارم خدا رو شکر می کنم که نیستی بخوای بفهمی منم عین آبجی انگاری عاشق شدم.

آه میکشم؟ آره آه می کشم.  آخه یک ساله همین وضعه اما تا حالا یکبار هم با هم حرف نزدیم.

اره اصلا خوب شد که تو نیستی.

می دونی اصلا خیلی وقتا فکر می کنم نمی خوام برم و این سکوت وتنهایی شو خراب کنم.

مثل یه آدمی که بعد از یه عالمه درد کشیدن اروم شده  دلت نمیاد بری حتی یه ذره تکونش بدی مبادا دوباره درد بیاد سرغش. انگار سکوتش و اون آروم نشستنش اونجا یه حریم داره که نمی تونم بهش نزدیک بشم.

گاهی هم اصلا فکر می کنم اون یه حبابه . حبابی زاده ی تصور من که نه فقط من اگه هر کس دیگه ای نزدیکش بشه ممکنه این حباب بترکه. آخ اگه این حباب بترکه.

انگار تمام زندگی من یکدفه دود میشه میره هوا. انگار که هرگز یه پسر اینطوری آروم و بی سر و صدا نیومده اینجا بشینه. انگار من هرگر نبودم که بیام چند قدم اون طرف تر از اون بشینم و هی نگاهش کنم . وای نه فکر ترکیدن این تصور حتی اگر هیچ وقت نگاهم نکنه خیلی وحشتناکه.

برگرد یه لحظه نگاهش کن. ببین خم شده رو قبر و چشماش رو بسته.

یک وقت هایی اینجوریه.فقط انگار داره بو میکشه، گوش می کنه، حس میکنه.

_ یک لحظه صبر کن. همون پسره کت سبزه رو میگی دیگه آره؟

_ آره همون.

_ دختر تو دیگه انقدر گذشته رو شخم میزنی که دیگه انگار اومدی تو دنیای ما. اون پسره همسایه ی منه. بعد از من اوردنش اینجا. سرطان ریه داشت بنده خدا. هر روز میاد میشینه روی قبر خودش و زل میزنه به سنگ قبرش. تاریخ تولد روی قبر رو نخوندی؟

بیچاره هنوز قبول نکرده که مرده نه عزاداری میکنه، نه مردگی. هیچی همین جوری بین مرگ و زندگی وایساده. یکی مثل اون که قبول نداره مرده یکی مثل تو انقدر توی دنیای مرده ها میگرده که عتشق مرده جماعت میشه.

پاشو برو. فکر عشق و عاشقی ام از کله ات بیرون کن. دیگه هم لازم نکرده بیای سر قبر من دید بزنی و رسوا بازی در بیاری. خدا رحم کرد این یکی حباب بود.

نگاهش کردم. انقدری نگاهش کردم که چشم هام تار شد و میان سیاهی رفتن چشمم یک حباب بزرگ و بزرگ تر میشد و لحظه به لحظه نازک تر.

مامان رفت و توی قبر خوابید. نیشگونی از خودم گرفتم. زنده بودم .دوست داشتم به مامان بگویم: تا وقتی که عاشق بشم ینی هنوز زنده ام. فرق من با تو اینه. اما میدانستمم با همین حرف احتمال دق کردن دوباره مامان هست.

بلند شدم حباب زیبایم را ترکاندم و رفتم...

سعیده سعیدی 

 

  • سعیده سعیدی

زمانیکه همه چیز سر جای خودش قرار دارد.

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۴ ب.ظ

وقتی همه چیز سر جای خودش قرار دارد...

مامان از وقتی فهمید شب ها سر یخچال میروم و خودم را سیر میکنم دست از سرم برداشت. تمام نگرانی مادرانه اش خلاصه می شد در قار و قور کردن شکم دختر نازنینش، نه های و هوی توی مغزش و نه خط خطی های روی دیوار و یا زخم های گاها عفونت کرده کنار ناخن هایش، و یا حتی گریه هایش.

گریه هایی که از نظر او یه لوس بازی از حد گذشته بود.

مامان بزرگ هم که تز خودش را داشت و روی آن چنان تعصبی داشت که انگار نتیجه نظریه اش را بارها و بارها زیر مدرن ترین میکروسکوپ ها اندازه گیری کرده است.

مامان بزرگ هر بار که به خانه مان می آمد، میزد پشت دست مامان و میگفت: دخترت شوهر می خواد.

مامان هم خودش را کنار می کشید و از اینکه مامان بزرگ زیادی با او صمیمی شده که به او دست بزند بدش می آمد. به مامان بزرگ چشم غره ای میرفت که برای مامان بزرگ کاملا بی اهمیت بود.

فرقی نمی کرد. مامان کلا از اینکه کسی با او شوخی دستی بکند بدش می آمد چه برسد به اقوام شوهرش. که باید فاصله شان را با عروس حفظ می کردند. گاهی حس می کردم مامان خودش را مثل یک ضریح مقدس می داند، که بدش می آید کسی بی اذن و اجازه اش او را لمس کند.

این مشکلی بود که بابا هم سال ها با آن درگیر بود. صدای دعوایشان را زیاد از اتاقشان می شندیدم که مامان سر بابا فریاد می کشید: دست خودم نیست بدم میاد. هرچقدر هم که دستاتو شسته باشی بدم میاد بزنی به بدنم. نمیشه بدون اینکه هی خودت رو به من بچسبونی کارت رو بکنی و بری بخوابی؟

بابا هم همین موقع ها از اتاق بیرون می زد ودیگر تا صبح آرامش بود.

همین شد که بابا هم یک روز دست یک دختر بچه را گرفت و به خانه آمد.

البته دختر بچه اسمی بود که مامان روی او گذاشت و گرنه از نظر من او نه تنها حسابی بزرگ و خانم بود بلکه صد تا مثل مامان را آموزش می داد.

مامان که به قول خودش از یک خانواده متشخص بود و پدر بزرگش یکی از خان های زمان قاجار بود حالا چطور می توانست حضور یک هوو آن هم یک بچه سالش را توی خانه بپذیرد.

این شد که بار بندیلش را بست تا از این خانه برود. اما ناگهان یادش آمد که پدر بزرگ خانش حالا سال هاست که مرده و دیگر خیلی وقت است که خان و رعیت با هم فرقی ندارند. مادرش مرده بود و پدرش هم داشت توی خانه برادرش نفس های آخرش را میکشید. یادش آمد که هیچ وقت خواهری نداشته و زن برادرهایش هم هیچ وقت برایش خواهری نکرده اند از بس که مامان خواهر شوهر کم انعطافی بوده.

خلاصه مامان مجبور شد دوباره چمدانش را باز کند و دوباره همه شان را مرتب و تمیز توی کمدش بچیند.

مامان از آن روز به بعد فقط گریه کرد. بیشتر از قبل خودش را می شست. اشپزخانه را شلنگ می گرفت و انقدر می شست و می شست که انگار می خواست با این آب بی گناه تمام غصه هایش را هم آب بکشد و خیالش راحت شود.

دختر بچه به اتاق من نقل مکان کرد. در اولین برخورد به او گفتم: ببین خانم من سال دیگه کنکور دارم. هرکاری می خوای بکن فقط به وسایلم دست نزن و مزاحمم نشو. برای من مهمه که همه چیزم سر جای خودش باشه.

اوهم چشمکی زد که به دلم نشست.

بابا واقعیتش هیچ ارتباطی با این زن نداشت. او فقط چند روزی کنار ما غذا خورد، تلوزیون تماشا کرد و مادرم را حسابی در اشک چلاند ورفت.

این کار بابا هیچ نتیجه ای نداشت. حال مامان روز به روز بدتر شد. هر روز صبح که از خواب بیدار می شد انقدر می شست ومی شست تا از پا می افتاد.

دست هایش زخم شدند. پاهایش از شدت واریس ورم کردند و دیوار های خانه پوسیدند.

دستمال توی دست مامان نبدیل شده بود به جزیی از بدنش، گاهی اگر بی تفاوت روی مبل می نشستیم مارا هم دستمال می کشید. انقدر محکم که انگار می خواست به کلی از هستی پاکمان کند.

یک روز بابا تصمیم گرفت مامان را به بیمارستان روانی بفرستد. این فکر همین طوری ناگهانی به فکر بابا نرسیده بود. از آن جایی بابا به این فکر افتاد که یک روز مامان داشت توی حمام غرق می شد. او تمام درزهای دیوار و چاه را بسته بود تا بتواند حمام را حسابی بشوید. انقدری آب را باز گذاشته بود که حمام شده بود یک استخر پر و مامان توی آن دست و پا میزد و تمیز نمی شد.

مامان که به بیمارستان رفت، بابا یک بیماری تازه گرفت. مرض شمردن. شمردن قدم هایش. شمردن سرامیک های کف اشپزخانه. کاشی های توالت. شمردن قاشق و چنگال ها، تفاله های توی فنجان چایش و گاهی شمردن لپه های توی بشقاب قیمه و بعد هم قرینه کردن به هر قیمتی. مثلا قرینه کردن قاشق و چنگال ها و حتی نصف کردن یک چنگال برای مساوی شدنش با قاشق ها.

شکستن قسمتی از طاغچه برای قرینه شدنش. بعد از مرض شمردن و قرینه کردن با دچار بیماری اندازه گیری شد و متری که حالا توی دست بابا عضوی از بدنش شده بود.

همه جا را متر می کرد. مرا بار ها و بارها. طول انگشت هایم، میزان بازی چشم هایم. اندازه دندان هایم. بابا گاهی دلش می خواست میزان تباهی عمرش را هم اندازه بگیرد. نمی توانست و عصبی می شد انقدری که خودش را می زد و گریه می کرد و من خوب می فهمیدم بابا دلش برای مامان تنگ شده  و شاید برای صدای ممتد آب توی خانه...

مامان به خانه برگشت و حالا بابا و مامان همدیگر را بهتر درک می کردند. مامان خوب نشده بود فقط کمی آرام تر شده بود. همچنان می شست  ومی رّفت اما دیگر اعتراضی نمی کرد و خبری هم از گریه و زاری هایش نبود.

خانه جایی بود که بابا می شمرد و اندازه می گرفت. مامان هم مدام می شست و می سابید. دعوایشان هم میشد گاهی.

مثلا بابا می گفت: چرا اون جایی که من اندازه گرفتم رو دستمال کشیدی حالا مقدار جرمش تغییر کرده و تمام محاسبات من به هم ریخت مامان هم خنده اش می گرفت. بعد بابا هم می خندید و هر دو دوباره از نو شروع می کردند.

خلاصه اینکه اتاق من تنها جایی بود که کسی نه کسی عمق و طولش را اندازه می گرفت و نه کسی می خواست آن را از هزار دلتنگی و خستگی پاک کند.

حجم تمام اتاق روی دوشم بود. و اینجا گوشه ای بود برای من تا بنشینم و هرچقدر بخواهم روی خودم کار کنم. روی ظرافت دست هایم و ناخن هایم با ابزار لازم مثل ناخن گیر و سوهان و قیچی چسب زخم. انقدر که خیالم راحت شود دیگر از گوشه ناخن هایم پوست  اضافه ای در نمی آید. آن زمان که مطمین شوم همه چیز سر جای خودش قرار دارد...

سعیده سعیدی 

 

 

 

  • سعیده سعیدی

قهوه واقعی

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ

«قهوه ی واقعی» 

آفتاب اول صبح چشم های عسلی اش را زرد رنگ کرده بود و طره ی نامرتب و در هم گره خورده ی موهایش را بورتر.
چشم هایش را از نور افتاب جمع کرد. صورتش را زیر سایه ی کوتاه مرد گرفت. استکان چای را سر کشید.چشم های روشنش ته استکان را می گشت. انگار که چیزی میان تفاله های ته آن گیر کرده باشد.
با لبخندی مشتاق استکان خالی را به طرف دست های خاکی مرد گرفت. گفت: بیا فالمو بگیر.
مرد هم چشم هایش برق زد و خنده اش زیر سبیل بلندش که روی دهانش هم آمده بود محو شد.
استکان را گرفت دستش. زن کمی رسمی تر نشست و به صورت مرد نگاه کرد. انگار که با دقت به درس استادی گوش می داد.
مرد یک چشمش را بست و به ته استکان نگاه کرد:چهره اش کاملا جدی بود گفت: توی تفاله های شما یک اسکناس چندصد دلاری می بینم.
زن کمی لبخند زد. اما مرد نه.
ادامه داد: خب این خیلی خوبه. ابرو هایش را در هم برد و گفت: اما نه من یه آینه ی شکسته هم می بینم.
استکان را با شتاب پایین آورد. به چشم های عسلی رنگ زن زل زد و گفت: غلط نکنم آینه ی بختته.
بادی به هر دویشان وزید که کمی به هم نزدیک تر نشستند. زن گفت: خب میرم با اون اسکناس چند صد دلاری یه آینه ی بخت دیگه می خرم. مشکلی نیست بقیه شو بگو.
مرد عضلات صورتش را در هم کشید. استکان را روی تکه موکت گذاشت و به ساختمان نیمه کاره ی رو به رویش نگاهی انداخت و گفت: پس برو به همون آینه ی جدیدت بگو برات فال چایی بگیره که ایشالا بشه آینه ی دِققِت.
زن خنده ی ریزی کرد. به بازوی مرد آویزان شد و گفت: باشه ببخشید. من تو این دنیا یه آینه ی زنگار گرفته ی شلخته ی رنگ و رو رفته دارم که از شیک ترین آینه شمعدونا هم بیشتر دوسش دارم.
دستش را روی موهای فرفری و به هم چسبیده ی مرد کشید و پایین آورد تا روی موهای بلند و زبر سینه اش.
مرد نشست و از زیر سبیل های بلندش خندید و گفت: خر شدم الهام بسه.
دوباره به ته استکان خیره شد و گفت: یه چمدون گل و گشاد هم هست. با یه ساختمون بلند که توش یه تخت گرم و نرمه.
مرد چشم هایش محو شده بود و دیگر نه ته استکان را که به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. گفت: تو از راه میای می پری تو وان آب گرم منم زنگ میزنم از تو لابی واسمون قهوه بیارن.
زن مثل اینکه شکی به او وارد شده باشد پرید و گفت: قهوه ی واقعی؟
مرد جواب نداد. استکان خاکی را انقدر به صورتش نزدیک کرد که انگار می خواست تفاله های آن را هم بخورد.
با صدایی خیلی آرام تر و کمی خش دار گفت: میدونی الهام چند تا تیر آهن هم هست که دارن توی اون اسکناس های چندصد دلاری محو می شن.
سرش را بالا آورد. به تیرآهن های جلوی ساختمان نیمه کاره نگاه کرد و به چادری که چند قدمیشان بر پا بود و انتهای افق که لحظه لحظه روشنایی اش از تازگی صبح کم می کرد.
- الهام من دیگه اون موقع صاحب یه هتلم. نه نگهبان شبونه ی این آهن پاره های مسخره.
مرد به ساعتش نگاه کرد. ماشینی از دور می آمد. خاک بلند شده بود.
بازوی زن را گرفت و بلندش کرد. گفت: خب دیگه مهندس اومد بریم دنبال کارمون. مرسی از صبحانه ات خانومی.
استکان چای را در سبد گذاشت. استکان تا پشت وانت نگاهشان را با خود برد. انگار که هر دو گوی آرزو هایشان را دنبال می کردند.
داخل وانت آبی نشستند و از کوچه ها تا خیابان را در سکوت گذراندند.
آرام صدای خش دار مردی که سبیل هایش روی دهانش را گرفته بود میان کوچه ها و شهر می پیچید: اهن ضایعات. وسایل انباری میخریم...
آفتاب هم تا وسط آسمان خودش را می کشید و می تابید به چشم های زن که رنگ آن را زرد می کرد. اشک می انداخت داخلشان و آرام آن ها را روی هم می بست و غرق می کرد او را در وان آب گرم و قهوه ی داغِ داغ.

سعیده سعیدی.

  • سعیده سعیدی

وقتی ادامه میدهی

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

زمانی که ادامه می دهی:

یک ماهی بود که قناری زرد و کوچکمان دیگر نه می پرید و نه اواز می خواند. پیر شده بود یا مریض مردنی به نظر می رسید.

فکر می کردم خوش به حال حیواناتی مثل پرنده ها، پیر و جوانشان معلوم نیست فقط یکهویی می افتند و می میرند و تمام.

قناری زرد  داشت روز به روز تحلیل می رفت، در حالیکه موشی که توی آشپزخانه بود و نمی توانستیم بگیریمش روز به روز پروارتر و چاق تر می شد.

این را از میزان فضله اش زیر کابینت ها می فهمیدم که روز به روز بیشتر می شدند.

اما قناری زرد مدت ها بود سمت اخور دانه هایش نمی رفت. انگار قناری برای اینکه زود تر بمیرد خودش تصمیم به خود کشی گرفته بود.

به وحید گفتم: من دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم. خونه ای که بوی گند همه جا رو برداشته و به هر جایی که دست میزنی پر از فضله موشه، تازه بعضی هاشونم داغن انگار تازه چند ثانیه ایه که از مقعد یه موش سیاه بیرون اومدن.

 چسب موش، تله موش، مرگ موش هیچ کدام افاقه نکرده بود.

موش هم از اشپزخانه بیرون نمی امد. به قول وحید یک چنین ماجرایی احتمالا جرقه نوشتن داستان موش سر اشپز شده بود توی ذهن نویسنده اش.

وقتی به وحید گفتم توی خانه ای نمی مانم که تویش موش هست انگار عجیب ترین حرف را از زبانم شنیده بود. بعد از مدتی مکث ابرویش را بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی.

اما من هیچ جا نرفتم. فقط به اتاق خواب رفتم. تا شیشه های اتاق را که دیروز باران زده بود پاک کنم. بعد ظرف ها را وایتکس بزنم و بعد بنشینم پلیوری که برای وحید می بافتم را تمام کنم.

روز ها گدشت و قناری هر روز انگار جان می داد و نمی مرد. وحید گفت: بیا قناری رو ولش کنیم توی کوچه. باخره گربه هام غذا می خوان. اما من هیچ جوری راضی نمی شدم که در جریان مرگ تدریجی قناری شرکت داشته باشم. یکجورهایی شبیه خودم بود که سال ها ارزو داشتم به جای موش یک بچه کوچک توی دست و پایم وول بخورد و مدام مثل جغجغه مامان کند.

وحید بچه نمی خواست و من با او کنار امده بودم و نگذاشته بودم کسی دخالتی بکند. خاله میگفت شکایت کن. مامان میگفت دو ماه قهر کن بیا خونه ما سر عقل میاد. ابجی می گفت: خودتو بزن به دیوونگی راضی میشه. بابا می گفت: بهتر بچه می خوای چه کار کنی. و من با تمام این ها فکر می کردم باید اجازه داد همه چیز در روال خودش جلو برود، مثل جریان مرگ قناری.

موش توی خانه وقیح تر از همیشه اش شده بود. تا قبل تر ها وقتی یکی از ما را میدید فرار می کرد اما حالا گاهی روی میز ناهار خوری می ایستاد و توی چشم هایمان نگاه می کرد و فین فین می کرد.

وحید هم از یک داستان و دو داستان رسید به چاپ یک مجموعه داستان به اسم قصه های موش سیاه.

امروز صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم. تنم از سرما کرخت شده بود. خودم را به زور توی دستشویی کشاندم. توی توالت به خودم گفتم: یک ساعت دیگر هم بخوابم. وقت هست.

کنار بخاری رفتم. روشنش کردم و چسبیده به آن خوابیدم پتو را روی سرم کشیدم. گرمای بخاری پلک هایم را سنگین کرد. از آن روزهای ابری بود که تمام روز شبیه دم غروب می شود.

اما رو به رویم روی میز تلوزیون ناگهان دهان باز یک موش سیاه را دیدم و شکم ورم کرده اش را. تنم از حاتی تهوع اور لرز گرفت. موش درست کنار تلوزیون مرده بود . در حالیکه بدنش یک برابر و نیم باد کرده.

نگاهی به اطراف انداختم. ظرف یک بار مصرف غذای دیشب روی میز نصف شده بود. موش سیاه حتی به ظرف پلاستیکی یک بار مصرف هم رحم نکرده.

به قناری زرد نگاهی می کنم. حالش درست شبیه همین یکی دوماه اخیر است. بدنش را باد کرده و گوشه ای کز کرده است و هنوز هم توی روال کندش ادام می دهد. خوب که نگاهش می کنم. چشم هایش درست روی تن موش سیاه قفل شده. پلک نمی زند. فقط نگاهش می کند شاید حسرت الود ترین نگاهش را.

 


سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

عقرب روی پله های راه اهن اندیمشک یا از این قطار خون می چکد قربان.

حسین مرتضائیان ابکنار 

مرتضی پسری است که در اوخر جنگ ایران و عراق از خدمت سربازی اش نسویه می کند و می خواهد به تهران برگردد.

زانر اثر دفاع مقدس و یا جنگی است. 

سبک داستان: مدرن. البته داستان کتاب یه ماجرای رئال است اما با تصاویر اغراق شده و سورئال. حتی با شخصیت های سورئال هم رو به رو می شویم. مثلا راننده ایفا و یا تصاویر اغراق شده در فصل پنج. 

از چند جهت داستان به سمت سبک پست مدرن می رود. یکی ان قسمت از داستان که مربوط به خواب های او یا خارج از عالم هوشیاری است که جملات پشت سر هم و بدون علایم نگارشی و گاهی با افعال اشتباه اورده شده اند. 

دیگری ان قسمت که در قهوه خانه در فصل هفت، صدای رادیو پخش می شود و جملاتی نامفهوم بیان می شود که ممکن است اشاره به این داشته باشد که رسانه ها خیلی دورتر از آنچه واقعا در جهان اتفاق می افتد را انعگاس می دهند. 

ما به شکلی در رمان با تصاویری گاملا واقعی، همان طور که خود نویسنده در اول کتاب گفته " تمام صحنه های این رمان واقعی است" رو به رو می شویم و انگار در اخباری که از رادیو پخش می شود خبری از این واقعیت ها نیست.[نظریه بودریار. وانمودگی]

و سوم اینکه از نظر من در این رمان فرم بر محتوا غالب است و یا حداقل نقش مهمی دارد چون ما با محتوایی خاص در این رمان رو به رو هستیم. به شکلی سنت شکنی در نوع نگاه به جنگ ایران و عراق و یا نوعی اسطوره زدایی از یک باور عام به نام دفاع مقدس.  اما با ز فرم غلبه داردو 

چهارم اینکه هر فصل انگار می تواند به صورت مستقل باشد مثل رمان [شبی از شب های زمستان مسافری. ایتالو کالوینو]

شخصیت: مرتضی هدایتی. شاید بتوان گفت ما در طول داستان انگار با سایه ای از مرتضی به نام سیاهم همراهیم. 

پسری که زبانش می گیرد و به علت اینکه یگ بار فرار کرده هنوز خدمتش تمام نشده. 

این دو شخصیت به نوعی با هم تلفیق شده اند و شخصیت مرتضی را تشکیل می دهند. سیاه می تواند روح مرتضی باشد. چیز دیگری که مدام همراه مرتضی است انفرادی است که می تواند نماد تمام تعلقات مرتضی باشد. 

پردازش شخصیتی سایه مانند از سیاوش شخصیت پردازی این داستان را به داستان های پست مدرن شبیه می کند. انجا که در داستان های پست مدرن با شخصیت هایی واضح رو به رو نمی شویم بلکه شخصیت ها سایه و یا سوژه هستند. 

راوی: سوم شخص محدود. به جز فصل هژده. در فصل هژده از دوم شخص [تو] راوی استفاده میشود. آن جا که این دو بعد شخصیت از هم جدا می شوند. سیاه که همان روح باشد می ماند و مرتضی همراه انفرادی اش به تهران برمی گردد. 

اسم چند تکه رمان هم با داستان که ساختاری چند تکه دارد هماهنک است. 

به نظر من آنچه این داستان را خاص کرده محتواست و نه فرم. در واقع ژانر این اثر ضد جنگ است. نشان دادن رزمندگان به عنوان انسان هایی زمینی و نه اسطوره ای که مثل همه از مرگ و یا جنگ می ترسند. فرار می کنند، خودخواه اند و یا حتی مواد مصرف میکنند به دور از تصویر های مزورانه ی معنوی...

اسم داستان برای من بسیار مجهول است و تعریف منسجمی ندارم جز اینکه عقرب شاید نماد بدی باشد به معنای جنگ. 

هرچند تا حدی اسم داستان در فصل هشت تشریح میشود (حرکت یک عقب در یک دایره )و شاید نشانی از سرگردانی...

درهر حال خواندش را توصیه میکنم شاید شما پنجره ی دیگری به نگاه من باز کنید.

سعیده سعیدی.

 

  • سعیده سعیدی

کتاب شبی از شب های زمستان مسافری نوشته ی ایتالو کالوینو است که برنده ی جایزه ی فل رینلی شد. 
این کتاب رمانی است که در واقع ده داستان نیمه کاره است.
رولان بارت ان را یک رمان پست مدرن می داند که درون مایه ی کلاسیک هم البته در ان دیده می شود.
مثلا همان شیوه ی "داستان در داستان" که در داستان های "هزار و یک شب" وجود دارد و در چند جای کتاب هم به داستان های هزار و یک شب اشاره می کند.
ویژگی اصلی این کتاب تاکید بیشتر بر خواندن است و به نظر می رسد که در این اثر کالوینو خواندن را به نوشتن ترجیح داده است.
او در یک مصاحبه گفته است: «این کتابی است که در حقیقت از اشتیاق خواندن زاده شده است و من با اندیشیدن به کتاب هایی که دلم می خواست بخوانم شروع به نوشتن کردم و به خودم گفتم بهترین شیوه ی داشتن چنین کتاب هایی این است که خود ادم ان را بنویسد. نه یکی بلکه ده تا وهمه به دنبال هم در یک کتاب. »
از همان فصل اول و خط اول نوشته به ادم می فهماند که با یک اثر عادی رو به رو نیست.
« تو داری شروع به خواندن داستان جدید ایتالو کالوینو اگر شبی از شب های زمستان مسافری می کنی. ارام بگیر، حواست را جمع کن، تمام افکار دیگر را از سرت دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده در پس ابر پنهان شود.»
داستان اول با تصویر هایی بسیار قوی شروع می شود که به نظر من انقدر عینی هستند که انگار در حال دیدین تصاویر و صحنه ها از یک دوربین هستی.
پس از ده صفحه اقای خواننده متوجه می شود که داستان نیمه کاره رها شده است و بعد از چند صفحه داستانی دیگر از یک نویسنده ی دیگر شروع شده و همین طور داستان های متفاوتی که روایت می شوند و همراه شدن اقا و خانم خواننده در طول داستان ها...

  • سعیده سعیدی

آزادی

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ب.ظ

وقتی گفتم دوستت دارم 

یک قفس قناری از دهانم پرواز کردند

  • سعیده سعیدی

شرمنده ام

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ

ببخش مرا 

به منت سرمه چم میکنم تورا 

و به اشکی 

اواره گونه هایم میشوی

  • سعیده سعیدی

انتظار

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ب.ظ

انتظار یعنی ثانیه هایی که دارد جنازه اش بر اتخوانش می پوسد.

  • سعیده سعیدی

عادت

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۱:۱۲ ب.ظ

من عادت کرده ام که پیراهنم از طعم لزج رفتن ها خالی نشود

  • سعیده سعیدی

حسین پناهی

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۸ ب.ظ

حرمت نگه دار دلم...

 

  • سعیده سعیدی

شش انگشتی

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ

شش انگشتی

شاید همه چیز از اآن جایی شروع شد که خیلی اتفاقی توی یه روز بارانی و زمستانی رفتم تا موهایم رو کوتاه کنم. کوتاه پسرانه.اما انگار این روند از کمی قبل تر شروع شده بود. وقتی چند روز قبل ناخن هایم رو از ته گرفتم و تا مدت ها هر چیزی را که می خواستم بردارم از دستم می افتاد.

یا اینکه وقتی لوازم آرایشی ام رو توی کیسه ی زباله ریختم و بی معطلی گذاشتم دم در.

حتی قبل تر ، وقتی کفش های پاشنه بلندم را به خواهر کوچکم هدیه کردم و لباس های آستین بلند پوشیدم.

وقتی آینه ی اتاقم را شکستم و سیگار انگشت ششمم شد.

مانتویی که سال ها پیش با آن به دبیرستان می رفتم را پوشیدم و پشت فرمان نشستم و کنار ماشین فریاد زدم: بنیاد سه نفر.

دیگر دردم لاغر شدن گونه هایم نبود. دردم نداشتن سبیل های چخماقی بود. چند روزی نگذشت که دیدم بدون سبیل چخماغی بهتر است و اصلا باید مسیرم را بگذارم از بازار به تمام قسمت های شهر .

چیزی نگذشت که دیدم شدم سرویس بانوان با دست های پر از بازار لباس و لوازم خانگی به آشپز خانه هایشان.

_ ببخشید شما دختر سرمد خانوم نیستید؟

_ طفلکی سن و سالی هم نداره.

گاهی حتی دعواهایم با این راننده های خطی که رقابت با جنس ظعیف برایشان گران تمام می شود.

و برایم مهم نیست اگر چرخ هایم را پنچر کنند یا جوری پارک کنند که مجبور شوم چند ساعتی منتظر بایستم تا این راننده های لعنتی بیاییند و ماشین هایشان را جابه جا کنند.

بعد از همه ی این ها شب ها بروم و توی یکی از همین خیابان ها پشت در یک خانه  یک ساعتی منتظر بیاستم و سیگار دود کنم.

بعد هم توی رخت خوابم چند قطره ای اشک بریزم تا یادم بماند درست است که موهایم کوتاه است و ناخن هایم را لاک نمی زنم و لباس های پر از منجوق و پولک نمی پوشم اما زیر این دست های زمخت که زیر افتاب و گاهی از روغن ماشین و اب جوش اورده ی رادیات سوخته و پوستش حسابی کلفت شده ظرافت دست هایی هست که گاهی در خواب هایم با عشوه ای خاص توی اشپزخانه اش برای شام شب کوفته میپزد و کیک زنجبیلی.

شاید در خواب هایم در خانه ای که هر شب انجا منتظر می ایستم باز شود و من یک شبه مادر شوم برای دخترکی که هنوز عروسک بازی را دوست دارد و قابلمه و فنجان و سماورش را زیر درخت انجیر ان خانه جا گذاشته

شاید توی ان خانه رخت خوابی هست که اغوشی را در ان انتظار میکشم نه اشک هایم را...

 

 

  • سعیده سعیدی

شب نامه

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۹ ب.ظ

سلام دوستان تو این مدت نتونستم زیاد به وبلاگ سر بزنم اما نصمیم دارم وبلاگ رو بترکونم از این به بعد هم نقد فیلم می ذاریم هم کتاب و هر چیز دیگه ای. همراهیم کنید دوستان. بزای امشب یه موزیک خوب براتون می ذارم از Enya...

شب بخیر.

  • سعیده سعیدی

نگاهی به رمان بارون درخت نشین

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

 

نگاهی به رمان بارون درخت نشین

 

نوشته ی ایتالو کالوینو

 

"برای بهتر دیدن زمین باید از ان فاصله گرفت"

 

بارون درخت نشین از زبان برادر" بارون روندو" روایت می شود. این رمان از همان جمله ی اغازین مشخص می کند که بارون نماد نوعی طغیان و مبارزه علیه سنت های کهنه است.

 

انچه بر سر بارون روندو اتفاق می افتد همان اتفاقی است که بر سر اروپای دوران قبل رنسانس و اواخر دوره ی فئودالیسم می اید که نقد اشرافیت را از دل یک خانواده اشرافی و دوک نشان می دهد.

 

سبک رمان: افسانه های فانتزی است که در ان مضمون طنز سیاسی اجتماعی دنبال می شود.

 

در کل جریان رمان بارون درخت نشین ماجرای نمادین اروپاست در دل انسانی که به عنوان روشنفکر و پیشرو، الگوی عملی برای تغییر و رهایی از عرف های سنتی دارد.

 

همان طور هم کتابی در مورد کشور ارمانی بر فراز درختان و قانون اساسی ان می نویسد. بر خلاف بسیاری از روشنفکران و متفکران و مصلحان که فقط مقاله می نویسند.

 

کوزیمو با وجود اینکه در تمام عمر خویش پس از رفتن به بالای درختان هرگز پایش به زمین نمی رسد، اما این به معنای مخالفت با زمین نیست بلکه به معنای پیوند بیشتر با طبیعت و زمین است.

 

بارون پس از فردیت یافتن و جدا شدن از سنت های جامعه ی خودش (خانواده) مراحل رشدش را طی می کند.

 

برای ادامه زندگی جدیدش دست به نو اوری می زند. سپس به تجربه اندوزی می پردازد. ملاقات با جووانی خلنگ راهزن مسیر او را کمی تغییر می دهد این یک تاثیر دو طرفه است همان طور که مسیر زندگانی جووانی خلنگ راهزن به کلی پس از اشنایی با کتاب ها تغییر می کند.

 

رفته رفته هدف او کمک به دیگران می شود و بارون شخصیتی مثبت شناخته می شود. سپس به دنبال اجتماعی شدن و قرار گرفتن در یک شهر بالای درخت دست به سفر می زند.

 

عشق را تجربه می کند. همان طور که جامعه اروپای ان روز در تجربه ای ناکامل زن را می شناخت. ملغمه ای از هرزگی، ظغیان گر و پر از احساسات و حسادت...

 

همان طور که در رمان های ان روزگار پیداست مثل برباد رفته، مادام بواری و ...

 

در نهایت در سن میان سالی کوزیمو یک مبارز سیاسی می شود. کسی که برای مدتی در گروه فراماسون ها رهبری گروه را بر عهده می گیرد و یکسری قانون گذاری ها توسط او انجام می شود.

 

اما در نهایت بارون تنها و جدا از هر فرقه وتفکری بدون اینکه به زمین بازگردانده شود می میرد.

 

در بعضی نقد ها در باره ی این رمان نوشته اند این اثر همراه با سه گانه ی خودش یعنی : نیاکان ما، ویکنت شقه شده، بارون درخت نشین. برگرفته از اسطوره جمشید ایرانی است.

 

عده ای هم بارون درخت نشین را زندگی نویسنده می دانند. بارونی که روی درخت زندگی نمی کرد...

 

  • سعیده سعیدی

after life

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ




  • سعیده سعیدی

نگاهی به رمان طبل حلبی

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ

خلاصه رمان :

اسکار پسری است که پس از به دنیا امدنش مادرش می گوید: در سن سه سالگی برایش یک طبل حلبی می خرد. اسکار به سن سه سالگی که می رسد تصمیم می گیرد بزرگ تر نشود و تا اخر عمرش 123سانتی می ماند.

او در تمام مدت زندگی اش در تردید است که پدر واقعی او کیست؟ مردی که با او زندگی می کند و یا مردی که مادرش اوقات زیادی را با او می گذراند.

پس از مرگ مادر و دو پدر احتمالی اش اسکار احساس گناه می کند و تصمیم می گیرد رشد کند و شروع رشد او اسکار را به یک گوژ پشت تبدیل می کند.

او پس از مدتی به وسیله ی طبل نوازی به شهرت می رسد. بعد از مدتی از شهرت خسته می شود و طی ماجرایی خودش باعث دستگیری خودش می شود و در یک اسایشگاه روانی زندانی.

او داستان زندگی اش را درون این اسایشگاه روایت می کند. هم چنین داستان چون در جریان جنگ جهانی دوم روایت می شود خوانش سیاسی و جامعه شناختی نیز دارد. اما من بیشتر به تحلیل روان کاوانه ان می پردازم.


  • سعیده سعیدی