دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

مگس ها

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۵ ب.ظ

«مگس ها»
 بدن بی جان پسرک کنار خیابان افتاده بود. خون از چند جای بدنش تا جوی آب شره کرده بود. باد تندی وزید و نوک درخت ها را به همان سمت کشید. خاک نشسته روی پشت بام ها و و ماشین ها را بلند کرد و بر چهره ی شهر پاشید.
پیاده رو شلوغ تر می شد و خیابان را هم بسته بودند.
زنی از گوشه ی پیاده رو راهی باز کرد، چشم های دختر کوچکش را با دست گرفت. لب هایش را گزید و تند دور شد انگار که از چیزی فرار می کند.
مرد بلند قدی که جلوتر از دیگران ایستاده بود و نگاهش روی خون های دلمه بسته زیر بینی پسرک بود گوشی اش زنگ خورد. جواب داد. آرام حرف می زد و سرش پایین بود. می گفت: زدن بهش... اره مرده. از سرش همین جور خون میزنه.
سرش را بلند کرد. نگاهی به ساعت روی مچ دستش انداخت و گفت: اره اره تا ده دقیقه دیگه می رسم و از بین جمعیت راهش را کشید و رفت.
مردی با ریش ها ی نامرتب چشم هایش را تنگ کرده بود تا گرد و خاک توی چشم هایش نرود.  داشت تند تند برای دیگران دست هایش را تکان می داد و ماجرا را تعریف می کرد.
تخم سگ زد فرار کرد. یک زانتیا مشکی بود حرومزاده.
بعد هم با پشت دست دهانش را پاک میکرد که از شدت هیجان موقع حرف زدن آب دهانش به بیرون ترشح می شد.
مرد هایی سفید پوش از بین جمعیت آمدند و روی پسرک غرق خون ملافه ای سفید انداختند. ملافه ی سفید از چند جا لکه های قرمز را به خود جذب می کرد و رنگ پخش می شد در سفیدی ملافه.
صدای تکه تکه ی بوق ماشین ها در صدای باد می پیچید و افتاب بی رمق دم غروب پشت گرد غبار شهر پنهان می شد.
جنازه را بلند کردند . ماشین ها یکی یکی از کنار خیابان تنگ راه باز کرده بودند و رد می شدند.
جنازه همراه آژیر ممتد امبولانس دور می شد. جمعیت هم خیلی زود متفرق می شدند. پیاده رو خلوت و خیابان مثل همیشه پر رفت و آمد.
لخته های خون آرام و بیصدا همراه باریکه اب داخل جوی می شدند.
تنها مگس ها بودند که صحنه را به این زودی ها ترک نمی کردند.



  • سعیده سعیدی

رقص اجباری با مرگ

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۰ ب.ظ


«رقص اجباری با مرگ»
تحلیلی کوتاه بر رمان سلاخ خانه ی شماره ی پنج نوشته ی کورت ونه گات جونی


اگر روزی در بین قفسه های یک کتابخانه در حال قدم زدن بودی و چشمت به یک کتاب افتاد به نام "سلاخ خانه ی شماره ی پنج" کمی صبر کن. کتاب را بیرون بیاور. شاید در اولین نگاه احساس کنی با رمانی رو به رو هستی که درون مایه ی اصلی آن وحشت و یا موضوعی خشونت بار است.
تصورت تا حدی درست و تا حدی نادرست است. قبل از هر چیز باید بگویم کتابی که توی دست های توست در اصل یک رمان طنزگونه است.
پس اگر به دنبال ادبیات پست مدرن هستی بدان ارزش خواندنش را دارد. این رمان درباره ی جنگ جهانی دوم و بمباران شهر درسدن است اما نه اینکه قرار است در تمام این رمان جریان های خشونت بار و دلخراش جنگی را دنبال کنی.
کورت ونه گات در این کتاب با بیانی ظنز امیز و طعنه آلود رمانی ضد جنگ نوشته است.
حالا اگر نام این کتاب جنگ صلیبی کودکان بود تصوری چند پهلو در ذهن به وجود می اورد.
اشاره به واقعیتی تاریخی درباره ی فروختن کودکان بزهکار اورپایی
نوعی پارادوکس طنز آمیز در این ترکیب جنگ و کودک
اشاره به موضوع اصلی داستان یعنی جنگ
نام دیگر این کتاب همام طور که در صفحه ی اول داستان آمده جنگ صلیبی کودکان است.
کورت ونه گات جونیر در سال 1922 به دنیا امد و در سال 1943 به خدمت نظام رفت و در همان سال اسیر نازی ها شد و در سلاخ خانه ی شماره ی پنج که محل نگهداری گوشت بود دوران اسارتش را گذراند.
در همان سال های اسارتش شهر درسدن نوسط امریکایی ها بمباران شد و حدود 134000نفر جان خود را از دست دادند.
ونه گات جزو زندانیانی بود که از این حادثه جان سالم به در برد و پس از آن موظف به بیرون کشیدن اجساد از زیر آوار شد که ان را در رمان سلاخ خانه ی شماره ی پنج اینگونه توصیف کرده است.
"یک سرباز آلمانی با چراغ قوه به درون تاریکی رفت. رفتنش خیلی طول کشید. بلاخره سر و کله اش پیدا شد و به یکی از مافوق های خودش که کنار سوراخ ایستاده بود گفت که آن پایین دهها جسد وجود دارد. همه ی جسد  ها روی نیمکت نشسته بودند. کوچکترین علامتی بر بدنشان نبود.بله رسم روزگار چنین است.
مافوق گفت باید یک نردبان بیاورند و اجساد را بیرون بکشند و بدین ترتیب بهره برداری از نخستین معدن جسد آغاز شد. طولی نکشید که صد ها معدن جسد شروع به کار کرد. در آغاز بوی بد نمی دادند. شبیه موزه های مجسمه های مومی بودند. اما بعد اجساد از هم متلاشی و ذوب شدند. بله رسم روزگار چنین است. وقتی به مائوربی که با بیلی کار می کرد دستور دادند به داخل تعفن برود از زور استفراغ مرد. در حال استفراغ کردن استفراغ کردن استفراغ کردن خود را پاره کرد. بله رسم روزگار چنین است...
از این رو روش تازه ی ابداع کردند اجساد را دیگر بالا نمی آوردند اجساد را با همان حال با شعله افکن می سوزاندند و جایی بهار شد و معدن اجساد را بستند."
او توانسته است به وسیله ی ظنز لایه های درونی و دردناک جنگ را بیان کند و در واقع باید گفت سلاخ خانه ی شماره ی پنج بیانیه ای است طنز آمیز علیه امریکا مثلا همین حمله ی نظامی امریکا به شهر بی دفاع درسدن.
او از سبک گروتسک در این رمان استفاده کرده است و همین طور در این اثر با تلفیق واقعیت و خیال فضایی دلپذیر و بسیار گیرا  برای خوانندگان خود فراهم کرده است.
از جمله ویژگی های این رمان یکی عدم شخصیت پردازی است. یعنی نویسنده کمتر به درونیات و ذهنیات شخصیت وارد می شود و آن را شرح می دهد.
دوم حضور نویسنده در داستان است که البته این ویژگی یکی از مشخصه های داستان پست مدرن نیز محسوب می شود.
همان طور که در ابتدای رمان می گوید:" آنچه برای بیلی پیل گریم شخصیت این رمان اتفاق افتاد برای نویسنده نیز اتفاق افتاده."
او به شیوه ی خودش در این رمان دیدگاه های فلسفی و فکری خودش را نیز بیان کرده است. مثلا او با پرداختن به مساله ی مرگ به شکلی اختیار انسان را زیر سوال می برد و به این وسیله می گوید ناگزیر بودن یک واقعیت برای هر انسان به عنوان مرگ نشان دهنده ی جبری بودن زندگی است.
و به شکلی اگر باور داشته باشیم که زندگی یک اتفاق است پس مرگ نیز یک واقعیت است. و برهمین اساس نام دیگر این کتاب را رقص اجباری با مرگ گذاشته است.
ونه گات جمله ی "بله رسم روزگار چنین است" را پس از مرگ هر انسان می آورد و به شکلی تکرار آن حالت ظنز گونه ی اثر را تشدید کرده است. مخصوصا در جایی که برای از بین رفتن حشرات و شپش هم این جمله را به کار می برد. در جایی که اسیران را با مواد بهداشتی ضد عفونی می کنند.
"یک دست نامرئی شیر اصلی را باز کرد. از دوشها باران سوزنده ای با فشار بیرون زد. این شعله افکنی بود که کسی را گرم نمی کرد. آب شرق شرق به بدن بیلی می خورد و پوست او را متشنج می کرد و به رقص در می آورد.
اما قدرت ـب کردن آن یخی که در مغز و استخوان بیلی بود را نداشت.لباس های آمریکایی ها را هم  زمان از میان گاز سمی عبور می دادند. میکروب ها، کک ها و شپش های تن میلیون ها میلیون می مردند. بله رسم روزگار چنین است."
می توان گفت او با تکرار این جمله مرگ را هم سخره گرفته است و هم اینکه خارج از اختیار بودن و جبری بودن آن را مدام گوشزد می کند.
و هم چنین در جایی از رمان که از قول ترالفامادوری ها (آدم فضایی ها) می نویسد: " ترالفامادوری گفت: اگر وقت زیادی صرف مطالعه ی زمین نکرده بودم هرگز نمی فهمیدم اختیار یعنی چه. من سی و یک سیاره ی مسکونی جهان را دیده ام و گذارش های صد سیاره ی مشابه را هم مطالعه کرده ام. تنها در زمین سخن از اختیار است."
و در پایان شیوه ی نگارش این اثر به انسان توانایی بینشی چند جانبه را می دهد تا بتواند از چند زاویه ی متفاوت به جنگ، زمان، انسان و تاریخ نگاه کند.
در آغاز رمان نویسنده خواننده ی خود را اینچنین به خواندن دعوت می کند.
"سلاخ خانه ی شماره ی پنج
یا جنگ صلیبی کودکان، رقص اجباری با مرگ
کورت ونه گات جونیر امریکایی است. چهارمین نسل از یک مهاجر آلمانی در کیپ کاد، خوش و خرم زندگی می کند. در جنگ جهانی دوم دیده بان پیاده نظام ارتش آمریکا بود و از صحنه ی نبرد خارج شد و در بند اسارت سال ها قبل در آلمان شاهد بمباران درسدن با بمبهای آتش زا بود.
جان سالم به در برد تا داستان آن را بازگوید. با یک سبک تلگرافی و شیزوفرنیک، همان سبک داستان های سیاره ی ترالفامادور که بشقاب پرنده های آن صلح به ارمغان می آورند.
                                                                                                 با تشکر
                                                                                               سعیده سعیدی



  • سعیده سعیدی

بوی پیراهن یوسف

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

من فکر می کنم عشق پیراهن ان کسی است که تو از عمق وجود می بویی کسی که به عمد پیراهنش را پیش تو جا گذاشته...

(سین)

  • سعیده سعیدی

پیرمرد محله ما

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ب.ظ

ادمی که تمام دلخوشیش میشود بیشتر خواندن و بیشتر دانستن و می خواهد زنده بماند فقط به خاطر جواب دادن به هزار سوال توی ذهنش، یا یک تارک دنیاست که به این نتیجه رسیده جهان چیزی برای بخشیدن به اون ندارد. یا اینکه یه ادم بی غم و پر از خیالات خوش که تصور می کند جهان او را رها می کند تا بداند و بفهمد و سوال جواب بدهد.

من نه ان تارک دنیام نه این احمق سر خوش.

یاد پیرمردی افتادم که توی بچه گی هایم به هر بهانه ای از خونه بیرون می رفتم می دیدمش. پیرمرد خمیده ای که تند راه می رفت و نگاهش به گوشه گوشه های کوچه بود. همه می دانستیم دارد دنبال چی می گردد. پیرمرد سال های سال بود که دنبال یک نامه می گشت. یک نامه از نامزدش که قبل از مرگش توی بمب باران های کردستان برایش فرستاده بود.

پیرمرد میگفت روز قبلش با دعوا از هم جدا شده بودند و مرد با قهر برگشته بود شهرش. فردای ان روز نامه ای از نامزدش دریافت کرد. نامه را نخوانده چپانده بود توی جیبش تا برود از سر کوچه یک بسته سیگار فروردین بخرد و بعد گوشه ای توی سایه بنشیند سیگار دود کند و نامه را بخواند.

اما توی همان کوچه نامه را گم کرده بود تقریبا حالا 30 سالی بود که دنبالش می گشت. چند روز بعد از گم شدن نامه خبر مرگ زن را اوردند. تمام عمر او فقط می خواست بداند چکاوک توی نامه با او خداحافظی کرده بود یا نامه ی اشتی نوشته بود.

پیر مرد محله ما زندگی کردن را جز به قیمت گشتن به دنبال گمشده اش تحمل نمی کرد.

مامان میگفت: گشتن دنبال چیزی که نیست ادمو دیوونه می کنه.

منم امروز مثل پیرمرد محله مان مدام در جستجو ام. و گرنه جهان پیشکش هر انکس که با خوی وحشی ان می سازد.

من فقط به دنبال یک جوابم. جوابی که هنوز سوالش را پیدا نکرده ام.

(سین)

  • سعیده سعیدی

نگاهی به رمان لیدی ال نوشته ی رومن گاری

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

رمان لیدی ال به قلم رومن گاری(1914-1980) نویسنده ای روسی است.
شناخت مختصر نویسنده:
رومن گاری با نام اصلی رومن کاتسِف در ۸ مه ۱۹۱۴ در شهر ویلنا (اکنون: ویلنیوس، واقع در لیتوانی) در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. رومن چهارده ساله به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه رفتند. رومن خاطرات نخستین سال‌های زندگی در فرانسه را در کتاب وعده ی سپیده دم نوشته است. و در فرانسه به تحصیل حقوق پرداخت،
پس از اشغال فرانسه توسط نازی‌ها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید.
و نگارش نخستین رمانش را مادامیکه در ارتش بود شروع کرد. در سال ۱۹۴۵، در فرانسه جایزه ی منتقدین را دریافت کرد. در سال ۱۹۵۶ به نوشتن رمان «ریشه‌های بهشتی»پرداخت. این داستان نخستین رمان وی بود که برندهٔ جایزهٔ گنکورشد. رومن زندگیش با سیبرگ همسر دومش را در کتابی به نام سگ سفید به رشته ی تحریر دراورده است.
رومن در دوران زندگی سیاسی‌اش حدود ۱۲ رمان نوشت. به همین دلیل بسیاری از کارهایش را با نام را مستعار می‌نوشت.  وی همچنین فیلمنامه طولانی ترین روزرا نوشت و نیز فیلمنامه ی قتل را با بازی همسر دوم خود کارگردانی کرد.
وی بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله‌ایی به زندگی خود خاتمه داد.
اثاراو:
تربیت اروپایی (۱۹۴۵)
    ریشه‌های آسمان (۱۹۵۶)
    میعاد در سپیده‌دم (۱۹۶۰)
    سگ سفید (۱۹۷۰)
    خداحافظ گاری کوپر (۱۹۶۵)
    لیدی ال (۱۹۵۷)
    شبح سرگردان
    رنگ‌های روز (۱۹۵۲)
    پرنده‌ها می‌روند در پرو می‌میرند
    تولیپ یا لاله (۱۹۴۶)
    بادبادک‌ها
    زندگی در پیش رو (۱۹۷۵) (با نام مستعار امیل آژار)
    مردی با کبوتر
    شب آرام خواهد بود
خلاصه رمان:
داستان زندگی زنی به نام انت است که در یک خانواده ی متوسط به دنیا می اید. پدرش مردی بود با گرایشات انارشیستی. مردی که مدام مست بود و از شعار ازادی برابری برادری دم میزد.
این باعث می شد که در ذهن کودکانه ی انت این شعار و این تفکر حسی منزجر کننده به وجود آورد مثلا بعضی از شعار های پدر انت که می گفت:« ازدواج یک جور دزدی است. و به هیچ وجه عادلانه تر از انواع دیگر مالکیت خصوصی نیست.»
او ازدواج  و ناموس پرستی را نوعی احتکار جنسی به حساب می آورد.
انت و پدرش در خیابانی به نام لاپ زندگی میکردند که مرکز فعالیت پااندازان است. پااندازانی که هر شب کنار تیر برق می ایستند و منتظر می مانند.
«شب ها محله در غرق پااندازان بود.کسی نمی توانست مانعی بر سر راه جنتلمن ها با آن لباس های شب و کلاه های سیلندر و عصا های دسته عاج و شنل های ابریشمی داشتند به وجود بیاورد. بلکه برعکس برای وازدگان حقیقی با نیت های سادیستی و مازو خیستی و لذت جویان آب از سر گذشته چیزی جذاب تر از تاریکی خطر ناک و خشونت اعماق این لجنزار وجود نداشت.»
پدر انت وظیفه ی خودش می دانست تااصول انارشی را بی کم و کاست به او بیاموزد.
و همین موجب فاصله گرفتن مدام انت از پدرش می شد.
«مسیو بودن(پدر انت) غالبا بطری اسفنتین در دست به اتاق انت می امد قدری از آن مایع سبز رنگ را به حلقومش می ریخت. پس از چند آه عمیق چنان پر احساس و لبریز از اشتیاق به انت نگاه می کرد که چشمانش تقریبا از حدقه بیرون می زد و شبیه چشمان سوسک هایی میشد که کف اشپزخانه می دویدند. سپس مدت طولانی در مورد نهاد خانواده داد سخن می داد و تشریح می کرد که چقدر ضروری است که والدین و فرزندان خود را از قید و بند روابط بورژوایی برهانند.
انت در حال خواب بیداری بود و به حرف هایش گوش نمی داد. آن وقت بود که حملات علیه نهاد خانواده واضح تر و صریح تر می شد. مسیو بودن به دخترش نزدیک می شد و کاملا روشن می کرد منظورش از اینکه پدران و دختران باید خود را از روابط بورژایی رها کنند و به ازادی دست یابند چیست. به زودی هیچ گونه شکی باقی نمی ماند که چطور می خواهد تئوری های انارشی خود را در باره ی خانواده به مرحله ی اجرا بگذارد. پس از ان انت وردنه را برمیداشت و ان را بر سرش می کوبید و مسیو بودن پس پس می رفت و غر می زد و می نالید»
انت در یک رخت شوی خانه که از مادرش به او ارث رسیده بود کار میکرد. اما پس از مدتی انت می فهمد که نمی تواند رخت شویخانه را اداره کند.
«دلیلش ساده بود نه قدرت و عزم مادرش را داشت و نه توکل و تسلیمی که در او بود.»
انت کار در رخت شویخانه رها میکند و یکی از پا اندازان محله ی لاپ می شود. پس از مدتی پدرش را از خانه بیرون می کند و جنازه ی پدرش را بعد از مدتی پیدا می کنند. و پس از مرگ پدرش راز همکار بودن او با نیرو های پلیس فاش می شود.
بعد از مدتی انت به عنوان یکی از عوامل انقلابی انارشیست به کار گرفته میشود.
او در طول کار در محله ی لاپ با مردی به نام الفونس لوکور اشنا می شود. «لوکور در آن زمان معروف ترین پا انداز پاریس بود. لغت دلال محبت در مورد او مصداق داشت او در خیابان نمی ایستاد تا تعداد مشتریانش را بشمارد بلکه خودش یک عشرتکده داشت. انت بعد ها از دیگران شنیده بود که چطور توجه الفونس لوکر به دختر تازه ای از کوچه ی لاپ جلب شد. تنها دلیل این توجه زیبایی فوق العاده ی او نبود. در پاریس دختران زیبا و جذاب فراوان بود. برای مقصودی که الفونس لوکور در ذهن داشت تنها زیبایی مطرح نبود ذهنی سریع الانتقال، استعدادی فراگیر و به خاطر داشتن وقار طبیعی و نکته سنجی و جاه طلبی و شهامت فراوانی لازم بود.»
انت پس از اشنایی با این فضا با جوان انارشیسمی به نام آرمان دنی اشنا میشود.
انت به عنوان زنی که رفتاری اشرافی دارد برای پیشبرد اهداف انارشیستی آرمان به کار گرفته می شد.
آرمان مردی بود که اهدافش مبارزه با هر نوع حکومت و مبارزه با ثروت های باد آورده ی بورژوازی بود.
انت بی پروا عاشق آرمان میشود. و آرزو دارد فراتر از ماموریت های بی وقفه ی آرمان با او زندگی کند و در آرامش باشد. این جا تقابل عشق و دغدغه های سیاسی رو به روی هم قرار می گیرد و کشمکش را بین این دو تاآخر رمان حفظ می کند.
«آرمان داشت از عشق جهانی حرف می زد و برای انت عشق جهانی بسیار دور از دسترس بود. تنها چیزی که می خواست اینکه چشم ها و گونه ها و موهای او را نوازش کند.اما با چنان احساس و اعتقادی نقش خود را بازی کرده بود که ارمان از اینکه رفیق بی نقص و کاملی در او یافته بود غرق شعف و ستایش بود. »
انت به همراه ارمان به سویس می رود و آن جا به عنوان بیوه ی جوان کنت دوسدری تنها در هتل دبرگ زندگی میکند. و برنامهای انارشیستی ارمان که کشتن پادشاه فرانسه و سرقت اموال دولتی و... بود به او کمک می کرد.
انت به عنوان لیدی مهمان خانه ی اشراف می شود و مقدمات سرقت های مسلحانه را به وجود می آورد.
در حین این ماموریت ها و مهمانی ها انت با مردی به نام دیکی (دوک گلدینل) مردی که در مورده گذشته ی  انت چیزی جست و جو نمی کند. اما از نوع بعضی برخورد های که به بعضی آدم های کوچه بازاری شبیه است چیزهایی می فهمد.
انت  پس از مدتی از ارمان باردار می شود و این باعث می شود تا به خاطر آینده ی فرزندش هم که شده جور دیگری تصمیم بگیرد.

«-لطفا کمکم کن دیکی! خواهش میکنم.
اما این که خیلی ساده است عزیزم سعی کن دیگر به دیدنش نروی. برای این که کارت اسان تر شود بیا باهم به ترکیه و ژاپن برویم.
ولی من نمیتوانم بیایم دیکی تا زنده ام به طرفش برخواهم گشت. خیلی دوستش دارم خدایا دیکی چه کار باید بکنم؟
گلدینل آهسته گفت: خب گمانم یک کار می ماند که بکنیم. باید کارها را طوری ترتیب بدهیم که تو نتوانی او را ببینی. در ابتدا خیلی دردناک است. اما بعد از یکی دو سال خوب زندگی است دیگر. به جرات می توانم بگویم که بر ضعفت غلبه میکنی.
فایده ای ندارد.
پس تنها کاری که می ماند این است که تو را پشت دیوارهای زخیم و پشت میله ای آهنی بگذاریم. و نگهبان های سختگیر و دقیقی از تو محافظت کنند. چنان که آرمان نتواند به تو دسترسی داشته باشد.
منظورت چیست من که نمیتوانم یک عمر توی قلعه ها بمانم.
نه عزیزم. تو رانه. ما می توانیم ارمان را در یمی از آن زندان های سبک قدیم که ایتالیایی ها از زمان تسلط اتریش ارث برده اندو خیلی خوب نگهش میدارند حبس می کنیم.»

انت با وجود علاقه ای که به ارمان دارد به پیشنهاد دیکی و به کمک او در یکی از عملیات های سرقت ارمان و همراهانش را به پلیس معرفی میکند و ارمان برای سال ها به زندان می افتد.
انت با دیکی ازدواج می کند و پسرش را به دنیا می آورد و وارث تمام ثروت دیکی میشود.
پس از چند سال دیکی به علت مریضی از دنیا می رود و پس از آن انت با مردی در انگلستان به نام ال ازدواج میکند و  لیدی ال یکی از اشراف معروف انگلستان می شود.
داستان در تمام مدت در حال روایت شدن از زبان لیدی ال است. لیدی ال داستان زندگی اش را برای مردی به نام سر پرسی مردی که تمام مدت عاشق وفا دار لیدی ال بوده است و تصمیم داشته تا داستان زندگی او را بنویسد تعریف می کند.
پس از حدود 30 سال آرمان دوباره آزاد می شود و از لیدی ال می خواهد مراسم رقصی را ترتیب بدهد تا طی آن مراسم ارمان و همدستانش بتوانند جواهرات مهمان ها را بدزدند.
«- کیفها کجاست؟
در اتاق من اما خواهش می کنم این کار را نکن. من جواهرات خودم را به تو میدهم قیمتشان خیلی زیاد است.
انت اینجا پای اصول در میان است. من میخواهم این زالو ها را که انگل وار از خون کارگران تغذیه میکنند. خونی که مکیده اند تف کنند.
تمنا میکنم ارمان آخر این کار خطرناک است. ممکن است باز یک جای کار بلنگد.
نگران نباش همه چیز به خوبی برگذار میشود.
نمیخواهم دوباره تو را از دست بدهم. خواهش میکنم جواهرات مرا قبول کن.
انت عزیزم البته جواهرات تو را هم بر میدارم. فرقی نمیکند آن هم از چنگ مردم در آمده است.
اما همه دارایی این انگل ها را با خودم می برم.با تمام وجود از آن ها بیزارم.
اگر می توانستم جور دیگری به آنها صدمه بزنم دریغ نمیکردم. »

لیدی ال به خاطر علاقه ای که به ارمان دارد قبول میکند. اما سرقت بین مهمانان لو میرود. و لیدی ال برای حفظ جان ارمان. او را در گاو صندوق کاخ کلاه فرنگی مخفی میکند. تا پلیس او را پیدا نکند.
در پایان داستان لیدی ال برای سر پرسی در گاو صندوق را باز می کند و یک اسکلت را در گاو صندوق به پیر مرد نشان میدهد.
«گاهی وقت ها نمیتوانم تحملش کنم. نمیتوانم این فکر را تحمل کنم که یک روز بمیرم تو را برای همیشه از دست بدهم. نمیتوانم روزی را تصور کنم. که نتوانم به اینجا بیایم که تو را ببینم و با تو زندگی کنم. همین طور که در 50 سال پیش هر روز همین کار را کرده ام.
پیر مرد که صدایش به طرز غریبی بلندو نازک بود گفت: منطورت این است که او هنوز هم...
که تو او را...
لیدی ال از جیبش کلید سیاه سنگینی را بیرون کشید و آن را در قفل گذاشت. سپس دوباره کلید را چرخاند و در را باز کرد.
ارمان در لباس خاکستری در باری اش. در انجا چمباتمه زده بود. شلوار کوتاه و جوراب های ساق بلند به استخوان های اسکلت چسبیده بود. یا به عبارتی شل و ول گردش اویخته بودند. و یک کیف چرمی هم در کنارش افتاده بود. تپانچه ای بین کفش های سگک دار افتاده بود و در دست راست اسکلت یک رز سرخ مصنوعی قرار داشت. »



  • سعیده سعیدی