دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۱۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

کوچه طاووس

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

 

اتاق از نور صبح در هوای نیمه ابری بهار مدام پرخالی می شد که بیدار شدم. سکوت بیدارم کرده بود. این سکوت توی این محله آن هم این موقع صبح بی سابقه بود. انقدری که از کله صبح ضایعاتی و سبزی فروش و نمکی می آمدند و هوار می کشیدند.

وقتی که احمد بعد از هزار نقشه و وعده و وعید مرآورده بود اینجا چیزی نگفتم. خودش شروع کرد به توجیه کردن که یه سال میایم اینجا می مونیم و بعدش رفتنی هستیم انگشت هایش را روی هم می گذاشت و صدای هوا پیما در می آورد.

فقط گفتم: این محل و این تیپ آدماش به اسمش نمی خوره.اسمش خیلی شیک تره. کوچه طاووس.

صاحبخانه مان پیرزنی بود که می گفت: من تو همین محل به دنیا اومدم. اسم این محل بی حکمت نیست. هر چند وقت یه بار طاووس ها میان و تو این کوچه راه میرن.

البته یک پر طاووس هم آویزان کرده بود به گردنش.

من و احمد به هم نگاه کرده بودیمو پوزخندی تحویل پیرزن داده بودیم. احمد گفته بود. حاج خانم می گفتی پلنگای افغانی رفت و آمد دارن منطقی تر بود.

بلند می شوم تا خودم را برای رفتن به شرکت آماده کنم. نیم ساعتی تا مترو پیاده راه اشت. برای اینکه خواب از سرم بپرد تاکسی نمی گیرم و پیاده می روم.

کمی جلوتر درست در وسط کوچه پرنده بزرگی راه می رود. باورم نمی شود یک طاووس.

دم بلندش روی آسفالت ها کشیده می شود و با هر قدم سرش به عقب و جلو می رود.

می دوم تا به طاووس برسم. توی کوچه هیچ کس نیست جز من و طاووسی که بی قید قدم می زند.

کنارش می روم و قدم قدم با اوراه می روم. اشتباه نمی کنم واقعا یک طاووس است با دم وپرهای سبز رنگش با گردنی باریک و کاکلی سبز و قرمز روی سرش.

می روم جلوی طاووس را می گیرم. می ایستد. اجازه می دهد تا بدن نرم اش را لمس کنم. دمش را تکان می دهد و پرهایش را باز می کند.

حیرت انگیز است. برایم چرخ می زند و دوباره راهش را می گیرد و می رود مطمئنم که خواب نیستم. همه چیز خیلی واقعی تر از خواب است. دلم می خواهد به خیابان برسیم و عکس العمل آدم ها را ببینم. فکر می کنم خب معلوم است اولش همه مثل من تعجب می کنند و بعد هم زنگ می زنند به پلیس آن ها هم می آیند و حیوان را در قفس می کنند و می برند. تصمیم می گیرم  به خانه ببرمش.

جلویش می ایستم. به اول و آخر کوچه نگاه می کنم. طاووس را زیر بغل می زنم. کمی دست و پا می زند اما وقتی می بیند امکان فرار ندارد آرام می شود.

تا خانه می دوم. اورا توی راهرو می گذارم و در را می بندم و نفس راحتی می کشم. به احمد زنگ می زنم و می گویم: اتفاق مهمی افتاده. همین حالا بیا خونه.

حسابی زیر و رویش می کنم گردنش،پاهایش، پرهایش شاید نشانی از صاحبش داشته باشد یاد کبوتر های باغ بابا می افتم که به پای همه شان یک نخ قرمز می بست. اما خبری نیست.

برایش کمی برنج پخته و جو می ریزم و سرچ می کنم قیمت طاووس چند است.

فکر می کنم باید به باغ وحش بفروشیمش.اصلا اگهی اش کنیم. سرچ می کنم غذای طاووس چیست.

طاووس توی اتاق راه می رود روی مبل میپرد و از پنجره به بیرون زل می زند. پرده را می کشم. تلفن را برمی دارم تا به یک پرنده فروشی زنگ بزنم و سفارش طاووس بدهم تا قیمت را بفهمم.

اصلا یک طاووس دیگر بگیریم و جفتشان کنیم و توی زیرزمین همین جا نگهشان داریم. بعد تخم بگذارند و زیاد شوند.

فکر می کنم اصلا ببریمش روستای بابا اینا و توی باغ ولش کنیم. یاد غازها و مرغ خروس هایی می افتم که با آن ها بزرگ شدم و یک شب سمور همه شان را تکه تکه کرد.تلفن را قطع می کنم.

احمد خودش را می رساند. سریع داخل خانه می شود و می گوید: عجب بارونی گرفته.

چشمش به طاووس که می افتد خشکش می زند. می آید و دو زانو روبه روی اش می نشیند.

می گویم: توی کوچه بود. همین جوری بی سر و صاحاب داشت را ه می رفت. نخواستم بدزدمش داشت بارون میگرفت حیوونی گناه داشت.

لبخند کجی می زند ومی گوید: میدونی این چقدر قیمتشه؟ شاید اونقدری که بشه باهاش رفت.

جوراب هایش را در می آورد. گوشی اش زنگ می خورد. رد تماس می کند و می گوید: شاید بشه یه پرورش طاووس را بندازیم و من دیگه جواب سلام این نادری حیوونو ندم که اینجوری منو واسه چند پاپاسی که ته ماه می ندازه کف دستم نگیره به بیگاری.

من اما هنوز با روسری و پالتو بیرونی ام ایستاده ام و به پرنده رنگارنگ نگاه می کنم که به گلدان حسن یوسف کنار حال نوک می زند.

به احمد می گویم: این به نظرت یکهو وسط کوچه چی کار میکرد؟ چرا من باید ببینمش؟

پرنده از راه رفتن توی اتاق کلافه به نظر می رسد. برایش یک طرف آب می آورم.

احمد سرش را پایین انداخته و در حالی که به پاهای طاووس نگاه می کند می گوید: هرچی که هست مال ما نیست. ای کاش بود.

هردو خوب فهمیده بودیم که این طاووس از سرٍما و قد آرزوهایمان بلند تر بود. نه دلمان می آمد بفروشیمش و بدهیم دست این قاچاقچی های حیوان فروش و نه شرایط نگه داشتنش را داشتیم. توی این خانه اجاره ای پایین شهر حتی یک جوجه ماشینی هم دوام نمی آورد.

باران بند آمده بود. آفتاب کم رنگی توی خانه ریخته بود. احمد بلند شد در خانه را باز کرد و آمد کنار من نشست. دست به سینه به طاووس نگاه می کنیم که آرام آرام از خانه بیرون می رود ودرست جلوی در یکی از پرهایش می اقتد. می رود و دوباره توی کوچه شروع می کند به خرامان راه رفتن.

کنار پنجره می رویم و به پرهای بلندش در حالی که روی زمین می کشدشان و جلو می رود نگاه می کنیم.

پسر بچه ای از ته کوچه می دود و خودش را به طاووس می رساند. طاووس برای پسر پرهایش را باز می کند و می چرخد. کودک از خوشحالی جیغ می زند. و در کوچه فریاد می زند: یه طاووس توی کوچه است...

از پنجره به خانه ها نگاه می کنیم به آدم هایی که ایستاده اند ومثل ما دارند طاووس توی کوچه رانگاه می کنند. طاووسی که همه شان او را دیده اند و او را به خانه هایشان مهمان کرده اند و برایش هزار نقشه کشیده اند و حالا مثل ما افسوس می خورند که امکان طاووس داشتن را نداشتند. پسر بچه به سختی طاووس را زیر بغلش می زند وبا تمام قوا به ته کوچه می رود.

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

تخت پادشاهی

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

 

 توی تخت خوابش نیم خیز شد. اتاق تارک تاریک بود. دستش را بین پاهایش برد و محکم فشار داد. مثانه اش انگار که داشت میترکید. بلند شد. پشت گردن و کمرش عرق کرده بود. یاد هندوانه هایی افتاد که که قبل خواب خورده بود. در اتاق را باز کرد. نور مهتابی خاک گرفته توی سالن یک حالت سرد و مرگ الود به در و دیوار سالن داده بود. برای رفتن تا دستشویی مجبور بود تا اخر حیاط برود اما حالا توی رد شدن از از سالن هم مشکل داشت. نگاهی به سالن انداخت. همیشه خیال میکرد شب ها توی این نور کم رنگ مهتابی توی سالن، توی کنج های دیوار، خفاش هایی به بزرگی یک عقاب کمین کرده اند تا او پایش را از اتاق بیرون بگذارد و آن ها بپرند روی سرش و چشم هایش را از حدقه بیرون بکشند و بخورند.

زیر شکمش باد کرده بود. بالای سر بابا رفت که با دهان باز خوابیده بود. توی تاریکی اتاق یک لحظه تصور کرد از توی دهان بابا ممکن است یکهو یک عنکبوت بیرون بپرد.

بالای سر مامان رفت. سرش را زیر پتو برده بود . خیلی یواش تکانش داد. فکر کرد نکند الان به جای مامان از زیر پتو یک جانور عجیب بیرون بیاید.

یک حیوان که صورتش شبیه گوریل باشد و بدنش شبیه یک خرس و با یک حرکت او را بخورد.

جرئت نکرد دوباره مامان راتکان بدهد. دوباره نزدیک در رفت. توی کنج های دیوار هیچ چیزی شبیه به خفاش نبود. پایش را بیرون گذاشت و پاورچین پاورچین تا دم در حیاط رفت. فکر می کرد اگر برگردد و پشت سرش را نگاه کند خفاش ها را می‌بینید که دهانشان را باز کرده اند و سر او را لای دندان هایشان گذاشته اند. پس برنگشت.

حالا دیگر درد فقط توی شکمش نبود. حالا تمام مجرای ادرارش می‌سوخت. پیچی به بدنش داد و دوباره دستش را لای پاهایش فشار داد. حیاط تاریک تاریک بود. سایه های درخت شکل های درهم و عجیبی پیدا کرده بودند و این طور به نظر می‌رسید که همه شان چشم دراورده اند و او را می‌بینند.

تا ته حیاط حداقل ده قدم راه بود.

تازه امکان داشت که توی توالت سوسک هم باشد. آن هم از آن پروازیی ها. دهانش جوری خشک شده بود که زبانش به سقف دهانش می چسبد.

پایش را از پله پایین گذاشت و ناگهان صدای چرقی زیر پایش شنید. جیغ نازکی از دلش کنده شدو توی اتاق دوید.

فکر کرد احتمالا پایم را روی غول تاریکی گذاشته ام و حالا بیدارش کرده ام. بالای سر بابا رفت. هنوز دهانش باز بود و توی دهانش مثل غار متروکه ای تاریک بود.

بالای سر مامان رفت و اورا تکان داد. مامان زمزمه وار از زیر پتو گفت : چیه؟

  • مامان جیش دارم.

زن سرش را از زیر پتو بیرون اورد و گفت: خب برو.

  • میترسم.

فکر کرد حالا حتما مامان می‌گوید: دختر خرس گنده هشت سالته. ترس نداره. برو توالت تا نجس نکردی جایی رو.

اما مامان چشم هایش را باز کرد. موهای رنگ کرده اش را از صورتش کنار زد و گفت: خب برو من دارم نگاهت میکنم.

  • مامان باهان بیا.

مامان نیم خیز شد و گفت: باشه برو الان میام.

رویش نشد که به مامان بگوید دم غول تاریکی را لگد کرده و خفاش های غول پیکر منتظرش هستند. دوباره پاورچین پاورچین تا حیاط رفت. گوش تیز کرد صدای پای مامان نمی آمد اما همچنان نمی‌توانست خودش را راضی کند که برگردد و عقب را نگاه کند.

اینبار از طرف دیگر پله ها رد شد. چشم هایش را بست و سعی کرد زیر لبی برای خودش شعر بخواند که نه چیزی ببیند و نه چیزی بشنود. اگر بیشتر از این معطل میکرد حتما خودش را خیس می کرد . دیگر مامان واقعا تنبیهش می‌کرد.

در دستشویی را باز کرد و چراغ را روشن کرد. چشم هایش گوشه گوشه توالت را گشت. غیر از تار عنکبوت های کهنه کنار سقف جانوری به چشم نمی خورد.

سریع نشست و خودش را رها کرد. یاد داستانی افتاد که چند وقت پیش مامانجون برایش گفته بود که روزگاری یک خانواده خوشبخت در یک جنگل زیبا زندگی می‌کردند. روزی از روزها جادوگری در شکل یک دختر زیبا به خانه آن ها رفت. آن ها از دختر پذیرایی کردند بهترین غذایشان را برای او آوردند و بهترین اتاقشان را برای خواب او اماده کردند. جادوگر وقتی که دید این خانواده چقدر مهربان و دوست داشتنی و خوشبخت هستند به آن ها حسودی کرد چون خودش نه خانواده ای داشت و نه کسی او را دوست می داشت. پس چند دانه انجیر را به طلسمی آلود کرد و موقع رفتن به عنوان هدیه به آن ها داد. آن ها انجیر ها را خوردند و تبدیل به حشراتی زشت و کثیف شدند. جادوگر وقتی آن ها را دید که ترسیده بودند و از هم فرار می‌کردند خندید و گفت: این طلسم فقط به دست یک قهرمان از بین میرود یک آدم شجاع که وقتی شما را می‌بینید قلب مهربانتان را ببیند نه چهره زشت و چندش اورتان را.

شلنگ آب را برداشت تا خودش را بشوید اما درست همان موقع یک سوسک بزرگ از زیر شلنگ تکان خورد و به طرف دیوار رفت. از جا پرید و لرزان جیغ نازکی کشید . حتی اگر آن سوسک یک آدم بود که طلسم شده بود باز هم نمیشد از پاهای بند بندی و نازک و چندش اورش و آن بدن قهوه ای و شاخک های بلندی که تند تند تکانشان می‌داد متنفر نبود.

شلوارش را بالا کشید و بلند شد. سوسک گوشه دیوار ایستاده بود و انگار داشت اورا نگاه می‌کرد. دلش نیامد برود. شاید میتوانست همان قهرمانی باشد که طلسم جادوگر حسود را بشکند.

بیرون توالت کنار روشویی یک سبد بود که مامان اکثرا رخت ها را توی آن میگذاشت. سبد را برداشت و دوباره به توالت برگشت. سوسک به سمت در و بیرون توالت آمد به جستی سبد را روی او گذاشت و سوسک را زیر سبد اسیر کرد. با خودش فکر کرد سوسک ها هرچی که باشند توی روشنایی روز قابل تحمل تر هستند.

رو به سبد گفت: تا صبح صبر کن من نجاتت میدم.

وقتی که به اتاق برمیگشت دیگر نه چشم هایش را بست و نه می دوید. جوری قدم برمی داشت که انگار خون یک قهرمان توی رگ هایش می‌جوشد.

توی اتاق رفت و زیر پتو دراز کشید و توی ذهنش تصور کرد که وقتی فردا آن سوسک را نجات داد و او تبدیل به آدم شد به او کمک خواهد کرد تا خانواده اش را پیدا کند و به کمک هم اون جادو گر بدجنس را هم پیدا می‌کنند و طلسم را به او برمی گرداند. آن وقت او می‌تواند ملکه شهر آن ها شود. چون شجاع ترین آدم آن سرزمین است.

مدام توی جایش غلت می خور و فکر می‌کرد وقتی ملکه شود بهترین لباس ها را می پوشد از آن هایی که سیندرلا شب مهمانی شاهزاده پوشیده بود. هوا ذره ذره به روشنی میرفت و ملکه تازه داشت روی تخت پادشاهیش به خواب میرفت.

سعیده سعیدی 

  • سعیده سعیدی

بچه خوب

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

 

نوک ناخن هایش را روی لبه ی کاغذ دیواری های نو گذاشت. لبه کاغذ دیواری ور آمد ، آن را گرفت و کشید.

چندین بار این کار را تکرار کرد و هر بار با دقت بیشتری، تا اینکه موفق شد یک قسمت گلدار کاغذ دیواری را بکند، تکه کنده شده را برداشت و به طرف مادرش دوید تا به او نشان بدهد چه زور و قدرتی دارد. می خواست مامان ببیند که او بزرگ شده و می تواند چه کارهایی بکند. یاد آن روزی افتاد که بابا یک آقایی را آورده بود تا کاغذ دیواری های قبلی را بکند و این جدید ها را بچسباند. حالا او هم مثل همان مرد قوی شده بود و به همین راحتی می توانست آن ها رابکند.

توی آشپزخانه رفت و خودش را به پای مادرش که جلوی سینک ایستاده بود آویزان کرد و تکه کنده شده کاغذ دیواری را به او نشان داد.

زن با دیدن کاغذ دیواری نو رنگ از صورتش پرید. توی حال دوید. درست وسط دیوار روی قسمت گلدار یک تکه از کاغذ دیواری پاره شده بود و توی دست های پسرک بود. زن در حالیکه صورتش از خشم می لرزید، فریاد کشید: چرا کندی کاغذ ها رو؟  ها؟

کودک وحشت زده در حالیکه فکر میکرد مادر او را مثل وقت هایی که غذایش را کامل میخورد تحسینش می کند، روی بازویش را نوازش می کند و می گوید: به به چقدر پسرم قوی شده. اما با ناراحتی نگاهش می کرد.

کودک زیر گریه زد.در لجظه دلش می خواست خودش را توی بغل مامان بیندازد و از خشم مامان به خودش پناه ببرد. اما زن او را پس زد ودوباره پرسید: چرا کندی؟ ها؟ حالا من چی کارکنم؟ پسر بی ادب. برو ببینم...

دلش نمی خواست هیچ حا برود. مبادا توی اتاق برود و مامان دنبالش نیاید و او مجبور شود تا همیشه توی اتاق بماند.

دوست داشت بگوید: مامان من میترسم بغلم کن.

اما زن پریشان تکه کنده شده را مدام روی قسمت سوراخ دیوار میگذاشت و آه میکشید و نچ نچ می کرد ومی گفت: حالا جواب بابات رو چی بدم؟ پسر بد!

پسرک با گریه خودش را روی زمین انداخت. می دانست مادرش پسر بد نمی خواهد. پس حالا دوستش ندارد و اگر مادر دوستش نداشته باشد او تنها و پناه است.

بلند دادکشید وگفت:من پسر بد نیستم.

زن با اخم گفت: دادنکش ببینم بچه بد. خیلی کار بدی کردی.

احساس می کرد هرچه می گذرد بیشتر می ترسد. خودش را روی کمر مادر انداخت. فکر کرد شاید کمی دلش به رحم بیاید و او را رها نکند. اما زن او را به عقب هل داد و گفت: خیلی خیلی از دستت ناراحتم.

بلند تر فریاد کشید. خیلی بلندتراما نمی توانست بگوید: خیلی زیاد ترسیده.

داد کشید. فکر کرد شاید مامان خسته شود و دیگر قهر نکند. آن وقت بیاید بغلش کند و بگوید که اوپسر بدی نیست و مامان تا همیشه دوستش دارد و هچ وقت تنهایش نمی  گذارد.

بلند تر فریاد کشید. زن هم بلند شد و دست او را گرفت و به طرف اتاق برد و گفت: برو تو اتاق گریه کن.

کار بدی کرده بود؟ اما آخر چرا؟ چرا آن زمان که آن آقا کاغذ ها را از دیوار کند کسی به او نگفت آقای بد؟ من بد هستم؟ مامان پسر بد را بغل نمیکند؟

بلند تر جیغ کشید وپایش را به زمین کوبید و فکر کرد چرا مامان دلش برای او نمی سوزد. مامان که صبحا وقتی بیدارش می کرد قشنگ ترین خنده دنیا روی صورتش بود. مامان که شب ها وقتی او را روی پاهایش تاب می داد صدای لالایی اش مهربان بود. اما حالا دلش برای من به رحم نمی آید؟ برای منی که واقعا ترسیده ام؟

زن رفت و چسب آورد تا تکه کنده شده را دوباره بچسباند. کودک به صورت مادر نگاه کرد. صورتش انقدری ناراحت بود که تحمل آن را نداشت و هیچ خبری از آن صورت شاد صبح ها نبود.

زن گفت: ببین خونمون رو زشت کردی؟

کوچک تر از آن بود که بفهمد این حس تلخ و عجیبی که به وجودش چنگ می انداخت اسمش احساس گناه است.

به دیوار نگاه کرد. زشت نبود. بامزه تر از قبل شده بود. گریه های و جیغ هایش به مویه کردن رسیده بود. فکر کرد چرا مامان از کارش ناراحت شده؟

می دانست حالا اگر بابا هم بیاید سرش داد و فریاد می کند و دیگر مثل روزهای قبل او را روی دوشش سوار نمی کند و نمی چرخاند. می دانست بابا قرار است امشب فقط اخم کند هم به او هم به مامان.

از گریه کردن خسته شد. مامان دوباره توی آشپرخانه رفته بود. رو به روی دیوار دراز کشید و فکر کرد: شاید مامان برای این ناراحت شده که من انقدر قوی نبودم تا تمام کاغذ ها را بکنم و آن آقا که همه کاغذ ها را کنده بود بهتر بود. با خودش فکر کرد دفعه بعدهمه کاغذ ها را می کنم و بعد تمام دفتر نقاشی ام را روی دیوار می چسبانم. آن وقت مامان و بابا خوشحال می شوند و به من می گویند: آفرین بچه خوب...

پلک هایش آرام روی هم بسته می شد و توی خیالش مامان او را روی پا تاب می داد و برایش مهربان ترین لالایی دنیا را می خواند.

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

چترهای مهربان

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ

 

بارون میاد جر جر

رو پشت بوم هاجر

هاجر عروسی داره

دم خروسی داره

این صدای من است وقتی هفت ساله بودم و پشت پنجره قدی خانه مادر بزرگ منتظر می نشستم تا باران تمام شود و بدوم توی حیاط و با یک تکه چوب کرم خاکی ها را که از زیر خاک بیرون می آمدند کنار دیوار به صف کنم و بعد بنشینم مسابفه دو کرم ها را گذارش کنم و غش غش بخندم به کرم ها که در هم می لولیدند و یه قدم هم جلو نمی رفتند. بعد با خشک شدن زمین دوباره فرو می رفتند لای درز های سنگ فرش های حیاط.

هیچ وقت از چترها خوشم نمی آمد. هرچند خوش رنگ و لعاب بودند. هم کلاسی هایم از هر شکل و شمایلی که فکرش را بکنی داشتند. گل گلی، عروسکی، راه راه، چهارخانه، شیشه ای و ساده

ولی من فکر می کردم چترها مهربان نیستند که باران را از سر آدم ها دریغ می کنند.

بعد تر ها وقتی که باران می آمد راه می افتادم توی خیابان ها بدون چتر و بدون کلاه میرفتم و تمام پول تو جیبی ام را سوسیس می خریدم و خرج شکم گربه هایی می کردم که زیر باران احتمالا بدترین روز زندگی شان را می گذراندند.

حالا که روزهای بارانی بهترین روزهای زندگی من بود خیراتش را به گربه های خیس می دادم. بعد هم مثل موش آبکشیده می رفتم توی پارک ها که همیشه وقت باران خلوت بودند. روی نیمکت ها دراز می کشیدم و اجازه می دادم باران روی صورتم بچکد.

آن روزهایی که انگار هیچ وقت سرما نمی خوردم. آن روزهایی که فکرمی کردم این همه حال خوب و سلامتی هیچ روزی تمام نخواهد شد .

اما درست یک روز بارانی وقتی پدر پشت پنجره نشسته بود و چایش را هورت می کشید، چای با نفسش در گلو گره خوردند و چنان این گره کور شد که هیچ وقت باز نشد.

بابا را توی باران زیر خاک کردند و از آن روز دیگر باران خواستنی نبود. از آن روز که گونی جوراب های بابا آمده بود روی دوش من تا هر روز آن را گوشه یک خیابان ولو کنم و نانی دربیاورم.

دوباره امروز داشت باران می بارید. زیر باران می لرزیدم و گوشه ای کز کرده بودم. گونی جوراب ها خیس و گلی کنارم بود. مردی از جلویم رد شد. پرسیدم: ساعت چنده؟

اقا نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت: 4

درست سه ساعت بود که منتظر بودم باران تمام شود، تا دوباره بساطم را پهن کنم و چندرغازی تا شب دربیاورم. حتی راه افتادم و رفتم کنار مترو. زیر سایه بان کنار ایستگاه تا بساطم را پهن کنم اما آن زن کولی شورت فروش وحشی با لگد زده بود به بقچه جوراب هایم و همه را پخش زمین کرده بود. گفتم: مگه خریدی اینجا رو؟

چیزی نگفت فقط دو انگشت اشاره اش را با حالت قلاب شده با عصبانیت به دوطرف کشید و هلم داد.

زورم به آن زنیکه چاق نمی رسید ومی دانستم که نباید دیگر آن طرف ها پیدایم شود. آمده بودم و زیر طاقی یک بانک نشسته بودم. گربه خیسی آمد و بدنش را به گونی جوراب ها کشید و ملتمسانه میو میو کرد.

زیر لبی گفتم: دیگه سوسیس ندارم بهت بدم. منم مثل تو الان هم گرسنه ام هم از این بارون بیزارم. هم چتر ندارم.

گربه روی گونی ام چمباتمه نشست و چشم هایش را بست. من هم سرم را روی زانویم گذاشتم و منتظر ماندم تا باران تمام شود با خودم خواندم: بارون میاد جرجر رو پشت بوم هاجر هاجر عروسی داره دم خروسی داره.

نگاهم روی باغچه کناری ام افتاد که چند کرم خاکی توی گل ها می لولیدند. گربه ناگهان به جستی پرید و همه شان را به دندان گرفت و درست مثل همان موقع ها که به گربه ها سوسیس می دادم، وقتی شکمشان سیر میشد او هم راهش را کشید و رفت.

برای اولین بار فکر کردم. چترها چقدر مهربان اند...

 

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

کمد دیواری

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۵ ب.ظ

کمد دیواری

زن در کمد دیواری را باز کرد. لباس هاس آویزان شده از هجوم نوری که به داخل تاریکی کمد پاشید از جا پریدند. درست زمانی که کت وشلوار سیاه تازه داشت روی بازوهای پیراهن قرمز را نوازش می کرد و لب هایش را می برد تا یقه لباس قرمز را ببوسد؛ زن با عجله در حالیکه گوشی را بین سرو شانه اش نگه داشته بود گف: نمیدونم چی بپوشم؟ خیلی وقته یه مهمونی درست و حسابی نرفتم. اصلا یادم رفته چی لباس دارم.

لباس ها را تند از روی رگال پس زد. مشکی، نقراه ای، آبی، سفید...

به لباس قرمز رسید که هنوز از لمس دست های کت سیاه روی شانه اش مست بود.

زن چشم هایش روی لباس قرمز قفل شد و گفت: یه قرمز دارم تا حالا نپوشیدم. فکر کنم خوب باشه. بعد هم جیغ نازکی کشید و با خوشحالی گفت: ای ول پس تم هم قرمزه؟

پیراهن قرمز می دانست کار از کار گذشته بعد از این روزهای طولاتی که توی این کمد خاک خورده بود تازه یکی دو روزی بود که با کت و شلوار مشکی دوست شده بود.

دلش را خوش کرده بود به شانه ای او تا گاهی از خستگی رویشان تکیه کند یا گاهی آستین هایش را در جیب های او فرو ببرد و گرم شود.

زن او را از روی رگال برداشت. چشم های زن روی لباس ها مردانه لغزید و گفت: تم مردونه چیه؟ بگو ببینم آرش لباس داره؟

ناگهان امیدی به دل پیراهن قرمز و کت و شلوار سیاه ریخت. کت و شلوار سیاه یقه بقیه لباس ها را که هنوز چرت میزدند کنار زد تا بیشتر به چشم بیاید. تصور اینکه امشب با پیراهن قرمز توی مهمانی برقصد و گاهی او را در آغوش بگیرد وجودش را به هیجان می انداخت و همین طور تصور اینکه پیراهن قرمز امشب با پیراهن دیگری جفت شود ...

توی دلش خدا خدا کرد تا تم مردانه هم کت و شلوار مشکی باشد.

زن پیراهت قرمز را رو تخت انداخت و گفت: اها کلا تم قرمزه و یک تیشترت قرمز را که چشم هایش برق میزد از کمد برداشت و کنار پیراهن قرمز انداخت.

پیراهن قرمز مردانه خودش را به طرف پیراهن زنانه میکشید.

کت و شلوار مشکی تا خواست بگوید: من همین جا منتظرت می مونم در کمد بسته شد و کلید تقی در قفل چرخید.

سعیده سعیدی 

  • سعیده سعیدی

عروسک گمشده

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ق.ظ

 

از خواب که بیدار شد، دلش بهانه ی مامان را گرفت. کمی توی جایش وول خورد و بعد بلند شد و نشست. اتاق غریبه بود. اینجا خانه اش نبود. خبری هم از مامان نبود.

اتاق سرد بود با وسایلی کهنه. رو تختی نازک اش. فرش طرح گلیم و پرده های کرکره ای سبز رنگ و رو رفته.

بلند شد کرکره را بالا داد. باران می بارید. دلش پرکشید برود توی حیاط و کرم های خاکی را تماشا کند که موقع باران از خاک باغچه بیرون می خزیدند.

بلند شد دردی توی کمرش پیچید و پخش شد توی پاهایش. احساس گرسنگی می کرد. فکر کرد مامان حتما رفته امام زاده و احتمالا برایش روی گاز کمی دیزی و گوشت کوبیده گذاشته. از تاق بیرون آمد. سردی هوا در خود مچاله اش کرد. خانه شبیه خانه خودش نبود اما آشنا بود. عکس مردی روی دیوار بود و روبان مشکی کنار آن. جلوی عکس رفت. تازه یادش آمد که عکس اقا مصظفی است. مرد مهربانی که سال ها بود  مرده بود و اینجا هم همان خانه ای بود که بعد از ازدواج با لباس سفید به آن پا گذاشت. پای ورم کرده اش روی یک عروسک بوقی رفت صدای آن بلند شد.صدا توی اتاق خالی پیچید و ناگهان تصاویری توی ذهنش ریخت.تصویر ارسام نوه اش. بچه محمود پسر کوچکش.

به هوای دیزی مامان و گوشت کوبیده اش توی آشپزخانه رفت. اما روی میز و روی گاز خالی و تمیز بود. تازه یادش افتاد خودش باید برای خودش غذا بپزد. فکر کرد شاید همان آبگوشت مامان پز بد نباشد. از درد پا روی صندلی اش نشست. مامان کجاست؟

همه چیز ذره ذره یادش آمد. اشک دوید توی چشمش. ماما مدت ها بود که زمین گیر شده بود، از وقتی که توی دستشویی زمین خورد و لگنش شکست. فکر کرد:چرا یادم رفته بود؟ باید به مامان سر بزنم. حتما غذا نخورده. حتما منتظر من است.

جانی توی پاهای ورم کرده و دردالودش دوید. بلند شد. لنگان لنگام سر فریزر رفت. بسته گوشتی بیرون گذاشت. پیاز پلاسیده ای برداشت. خرابی هایش را کند و بقیه را توی قابلمه انداخت و آب ریخت سرشان.

کبریت را آتش زد. تمام بدنش یخ کرده بود. کنار بخاری رفت. روشنش کرد. ملافه ای آورد و روی پایش کشید.

تلفن را برداشت باید به مامان تلفن میزد و می گفت که برایش ناهار می آورد و پیش او می ماند و تنهایش نمی گذارد.

فکر کرد همین حالا پشت تلفن به مامان بگوید که وقتی بیدار شده فکر کرده توی خانه پدریشه و دنبال عروسکی میگشت که او برایش دوخته بود و با کاموای زرد برایش موی بلند بافته درست کرده بود مثل موهای خودش.

آن وقت مامان ریز میخندد و میگوید: بروبابا... به جای این خوابای صد من یه غاز برو واسه نوه ات از این عروسکا درست کن بچه ذوق کنه. هنوزم تو خواب و خیال بچگی های خودتی؟ زن گنده.

تلفن چند بوق خورد. با خودش گفت: همان اول بهش میگم چقدر دلم براش تنگ شده.

کسی جواب نداد. صدای سوت زودپز بلند شد. زن پاهای ورم کرده اش را جمع کرد. از بیرون صدای اذان می آمد.صدای قران او را برد به قبرستان خاکی و دور افتاده ای که مادرش را دفن کرده بودند. تازه داشت یادش می آمد که بیشتر از 10 سال از مرگ مادرش می گذشت. تازه یادش افتاد که مادرش را ندید و او مرد. گوشی را کنار گوشش گذاشت و به یاد آورد که مامان پشت تلفن میگفت: ملیحه دست بچه هات رو بگیر بیا اینجا. به خدا من حسرت به دل دیدن تو و بچه ها می میرم.

  • خدا نکنه مامانم. چیزی نشده که. میام ایشالله. خودت بگو با سه تا بچه قد و نیم قد کجا پاشم بیام؟
  • ملیحه حالم بده. این پرستاره به خدا مثل فرشته عذاب میمونه. دوست دارم قبل مرگم ببینمتون.
  • مامان شما عادت داری همه چیزو زیادی بزرگش می کنی. الانم چند روز پات تو گچ باشه و تحمل کنی، خوب میشی و راه میفتی کم طاغتی نکن. مامان محمود الان سه ماهشه بیام اونجا هوا به هوا میشه. آقا مصظفی هم که میدونی دلش راضی نیست من هی تنها برم و بیام.

یادش آمد مامان تلفن را بی خداحافظی قطع کرده بود.

اشک هایش را پاک کرد و توی حیاط خلوت رفت. زیر باران وضو گرفت با خودش فکر کرد سر خاک مامان برود.

بدنش لرز گرفته بود. اما اهمیتی نداد. چادرش را روی سرش انداخت و به خیابان رفت.

حالا انگار هوای خشن زمستان با تازیانه های تند باران همه چیز را به یادش می آورد. که سال های درازیست توی شهر دیگری زندگی می کند و قبر مادرش توی شهرستان است. دستش را به دیوار گرفت از توی کیفش قرصی بیرون آورد. قرصی که دکتر وقتی آن را می نوشت به او گفته بود: الزایمر و اختلال حواس توی این سن طبیعیه. اگر قرص هات رو منظم نخوری ممکنه خیلی دردسر درست کنی.

قرص را به جوی آب کنار پیاده رو پرت کرد. حالا حواسش سر جایش بود. می دانست کجا می رود. به نزدیک ترین قبرستان شهر.

  • سعیده سعیدی

خواب زمستانی

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۰۷ ب.ظ

خواب زمستانی                                                       سعیده سعیدی

 

چشمانش را که باز کرد خشکی عجیبی را توی دهانش احساس کرد. دهانش به قدری خشک بود که حس می کرد اگر زبانش را تکان بدهد ممکن است زخم شود چون خیلی ترک خورده. حلقش شروع به سوختن کرد. سعی کرد بلند شود اما انگار سنگینی عجیبی را توی تنش حس می کرد. نوعی کرختی و کسلی مثل یک بختک روی تنش افتاد بود.

دستش را کنار پهلویش حمایل کرد. تمام قوایش را در کمرش جمع کرد و بلند شد، حس می کرد خروارها خاک رویش را پوشانده بودند. شعری عجیب توی ذهنش پیچید: گیرم که می زنید. گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

نمی دانست کجا اما قبلا این شعر را شنیده بود. پاهایش را روی زمین سرد گذاشت، تازه فهمید پاهایش کمی باد کرده و متورم اند.

تلو تلو خوران خودش را تا سینک ظرفشویی رساند و لب های خشکیده اش را روی شیر آب گذاشت. با بالا کشیدن اهرم آب را اول توی لوله ها و بعد انگار توی رگ هایش رها کرد. با هر قلپ آبی که می خورد احساس می کرد زمینی را از خشکسالی نجات می دهد.

شیر آب را بست. سعی کرد به بدنش کش و قوسی بدهد، اما نتوانست بدنش خشک شده بود.

هوا تاریک بود ساعت روی 4 ایستاده بود، اما چراغ اتاق روشن بود و ظرف غذایش روی میز بود.

قاشق را زیر برنج زد و بالا آورد تا نزدیکی دهانش اما بوی بد عذا حالش را به هم زد.

اصلن یادش نمی آمد کی خوابیده. نمی دانست ساعت چند است. سرش گیج می رفت. غذای فاسد روی میز و کرختی بدنش می گفت خیلی وقت است که خوابیده شاید یک روز یا حتی بیشتر.

پای یخچال رفت احساس می کرد تا به حال به اندازه حالا اشتها نداشته . ظرف غذایی که نمی دانست مال کی بود برداشت و تند بلعید بعد چند دانه خرما و یک عدد سیب.

لیوان را آب کرد تا پای گلدان خشک شده اش بریزد. پشه ای روی برگ گل شمعدانی اش نشسته بود.

پشه را به جستی روی هوا گرفت اما دوباره رهایش کرد.

خودش را دوباره روی تخت انداخت و بی اراده زمزمه کرد: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

دوست داشت به این فکر کند که این شعر از کجا توی ذهنش می چرخید. چشم هایش را بست، می دانست در تمام مدت خواب، رویا دیده اما چیزی یادش نبود.

یک خواب طولانی انگار که یک زندگی را دیده بود.

دوباره داشت پلک هایش گرم می شد. اما دوباره چشم هایش را باز کرد و بلند شد. پرده را کنار زد. بیرون برف می بارید و او هیچ سرمایی حس نمی کرد.

پنجره را باز کرد و هاااا کرد اما هیچ بخاری از دهانش بیرون نریخت. تصویری از خوابی که دیده بود ناگهان ذهنش را پر کرد. یک مزرعه بزرگ گندم که زیر افتاب سوزان ذره ذره پژمرده می شد و از دور غبار بزرگی پیدا بود مثل یک طوفان. طوفانی که نه باد داشت و نه خاک.

پنجره را بست. مزرعه ای که دچار خشکسالی بود را به وضوح می دید و توده عظیم ملخ ها که هجوم می آوردند.

زیر پتو خزید. سردش نبود. انگار می خواست از ملخ ها در امان باشد.

دیگر نیاز نداشت تا تمرکزکند و به یاد بیاورد. تصویر ملخ ها واضح جلوی چشم هایش بود. چشم هایش به شکل عجیبی انگار همه چیز را زیر زره بین می دید. خوشه های طلایی رنگ گندم را که با آفتاب و ملخ می جنگیدند. چشم هایش دندان ملخ ها را می دید که در دانه های گندم فرو می رفتند. می دید که خاک ترک خورده و نه ملخ و نه آفتاب سوزان هیچ کدام از مترسک ها نمی ترسند.

دوباره بلند شد و نشست. هوای خانه برایش سنگین بود.. انگار گرمای خورشید را روی سرش حس می کرد.

تن خیس از عرقش را در هوای سرد و برفی از خانه بیرون انداخت و راه افتاد. نمی دانست کجا می رود و یا حتی ساعت چند است. خیابان خلوت بود و صدای له شدن  برفها زیر پایش کمی شبیه جویده شدن آرام مزرعه بود زیر دندان ملخ ها .

سرش را پایین انداخت. دانه های برف روی سرش ذوب می شدند. حس کرد کفش هایش پایش را اذیت می کند. پاهایش را از کفش بیرون آورد حتی درد پایش شبیه درد جویده شدن دانه های گندم بود.

 پا برهنه راه افتاد. نگاهش به کلاغی افتاد که خیلی زیاد شبیه مترسک وسط مزرعه بود و آرام زیر لب میخواند: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

حالا یادش آمد این شعر از کجا توی ذهنش آمده.  نمی دانست چقدر راه رفته است اما گوشه دیواری چمباتمه نشست. احساس می کرد باز خوابش گرفته.

از خودش پرسید: توی این خواب عجیب من کجا هستم؟

چشم گرداند. خبری از او نبود. نه دهقانی آنجا بود و نه هیچ آدمی. با خودش فکر کرد شاید یکی از همین ملخ ها هستم. اما طعمی ازگندم زیر دندانش نبود و نه تجربه ای از پرواز در ذهنش. اما با تمام وجودش درد جویده شدن را حس می کرد. سوزش آفتاب را و تشنگی که لب هایش را دوباره خشک خشک کرده بود.

صورتش را بین برف های رو زمین گذاشت. کمی آرام شد. بلند شد و دوباره راه افتاد. خوشه گندمی بود که توی خاک ریشه داشت. به میدان وسط شهر رسید. روی همه درخت ها شبح سفید برف نشسته بود. کنار یکی از درخت ها رفت. روی زمین نشست و دوباره خواند: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

چنان بدنش را کسلی خواب گرفته بود که دیگر نمی توانست راه برود. گودالی کنار درخت چنار پیدا کرد. مقداری برف توی بغلش گرفت و زیر پیراهنش برد. شاید با همین مقدار هم می توانست ریشه هایش را از شر خشکی و ملخ نجات دهد.

توی گودال خزید و خوابید. می دانست جوانه خواهد زد. شاید خوشه گندمی از خواب بیدار می شد و به یاد می آورد که چند ثانیه ای خواب برف دیده بود و آرامش زمستان...

  • سعیده سعیدی

تشیع جنازه مورچه ها

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

 

روی قالی وسط اتاق دراز کشیده بودم و خوب یادم هست داشتم نقاشی یک کلبه ی چوبی را می کشیدم. مثل همیشه یک درخت و یک دختر با موهای بلند طلایی که توی دستش یک دانه سیب درشت داشت.

چشمم از روی سفیدی کاغذ قل خورد روی مورچه ای که یک مورچه ی بی جان دیگر را روی دوشش گرفته بود و می کشید. مداد رنگی از دستم رها شد. صورتم را نزدیک تر بردم و نگاه کردم.

مورچه جنازه ی مورچه ی دیگری که هم اندازه های خودش بود را به چنگال هایش گرفته بود و از لای پرزهای قالی آرام، گاهی به چپ و گاهی به راست راه می رفت.

سریع از جایم بلند شدم و توی آشپزخانه دویدم و با آب و تاب برای مامان تعریف کردم: مامان نمیدونی توی اتاق یه مورچه هست که داره یه مورچه مرده رو تشیع جنازه می کنه.

این کلمه را که گفتم توی خودم هیجانی احساس کردم که دویدم توی اتاق تا ببینم مورچه های دیگری هم همراهی اش می کنند.  با چشم هایم دنبالش گشتم و حاشیه ی دیوار پیدایش کردم چند مورچه ی دیگر هم ردیف پشت سرش می آمدند.

دوباره توی آشپزخانه دویدم و لباس مامان را کشیدم که داشت سیب زمینی ها را پوست می کند و گفتم: مامان مورچه ها هم مثل ما تشیع جنازه می گیرن. جلوی پاهایش پریدم و گفتم: مامانی می خوام نگاه کنم که چه جوری مرده شونو خاک میکنن.

تصور گریه کردن مورچه ها بالای قبر یک مورچه ی دیگر چیزی بود که توی دلم آشوب می انداخت.

مامان سری تکان داد و دوباره شروع کرد به هم زدن سیب زمینی ها در ماهیتابه.

کمی ایستادم و نگاهش کردم. توی ذهنم فکر می کردم: یعنی خرد کردن سیب زمینی ها و پختن نهار هر روز، همین کار تکراری که مامان  سر یک ساعت مقرر با جدیت تمام انجامش می داد . خیلی جذاب تر از شنیدن خبر تشیع جنازه ی مورچه هاست؟

دوباره جلوی پای مامان پریدم و دستش را کشیدم و گفتم: مامان تورو خدا بیا ببین الان میره. مامان تو رو خدا .

مامان دستش را از دستم کشید و سریع پیاز های خرد شده را توی روغن ریخت و گفت: نمی تونم بیام الان غذام می سوزه.

و باز هم فکر کردم این همه دقت کردن در یک کاری تکراری همیشگی چطور می تواند از دیدن گریه کردن مورچه ها پای قبر یک مورچه ی دیگر جالب تر باشد؟

آن روز آن مورچه ی عزادار را گم کردم. تمام روز حتی گوشه گوشه ی خانه را خوب

گشتم اما پیدایش نشد که نشد.

خیلی سال از آن روز می گذرد. نمی دانم بعد از آن روز که سعی کردم نقاشی مورچه ها را توی مجلس عزا بکشم چند بار و چند بار صحنه ی کشیدن جنازه ی مورچه ای روی دوش مورچه ی دیگر را دیدم و خیلی بعد ها فهمیدم مورچه نمی روند که مرده هایشان را به خاک بسپارند و بعد بالای سرشان چند قطره ای اشک بریزند.

آنها جنازه ی مورچه ها را به انبار غذاهایشان می برند تا شکمشان را و شکم مورچه ی ماده را سیر نگه دارند.

دیگر برایم عجیب نبود که چرا برای مادر انجام کار تکراری هر روز پوست کندن سیب زمینی ها و خرد کردن پیاز ها در طول روز از هر کاری مهم تر بود .

مثل انجام کار تکراری مورچه های کارگر و تمام طبیعت و من و مادرم و پدرم که جزوی از همین طبیعت بودیم.

پدر که تمام عمرش کار کرد تا شکممان سیر باشد. مادر که تمام عمرش پای گاز غذا می پخت و من که امروز درس می خوانم. درس صنایع، اقتصاد، کشاورزی، ریاضیات و علوم تجربی و ..

برای اینکه حرفه ای داشته باشم. تا پولی داشته باشم تا گرسنه نمانم.

این روزها بیشتر از روز های کودکی ام به مورچه ها نگاه می کنم و اتاقم پر از نقاشی مورچه های سیاه است.

مورچه ها وقتی طعمه ای را با هم به لانه می برند. مورچه ها وقتی توی قوطی عسل غرق می شوند. مورچه ها وقتی جنازه هایشان را به انبار می برند. وقتی یک را ه بی مقصد را بارها می روند و برمی گردند.

و امروز بیش از همیشه فکر می کنم که زندگی ما و مورچه ها چقدر شبیه به هم است.

  • سعیده سعیدی

پاییز پشت پنجره

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ

پاییز پشت پنجره

خواب های اول صبح را دوست ندارم هرچند واقعا لذت بخش اند. خنکای اول صبح که از پنجره نیمه باز توی اتاق نیمه روشن میریزد، هم خلصه آور و دوست داشتنی است هم باعث می شود بیشتر بینی ام بگیرد و نفس کشیدنم سخت شود. حالا فکر کن این روز بارانی هم باشد، هی دلت قیری ویری برود که بروی توی خیابان های باران زده قدم بزنی، بعد هم راهی یک کافه شوی با یک صبحانه گرم و بعد هم پرسه زنی توی پاساژها و بعد هم خوش خوشک و بی  دغدغه راهی خانه شدن با خرید چند تا لباس و کمی هم لوازم آرایشی.

توی همین خیالات بودم که دوباره خوابم برد و نفهمیدم که چی شد ساعت شد12.

با چند غلت واغلت و بد وبیراه گفتن به خودم و این خواب بی موقع، بدنم را توی توالت بعد سر سینک ظرفشویی میکشم. سرپا یک لیوان شیر میخورم و چند لقمه نان خالی.

یادم می افتد که حالا باید جارو برقی بکشم، لباس ها را توی ماشین بریزم و بعد اتو کنم. کف اتاق ها را دستمال بکشم و گرد گیری کنم. انگار تمام این افکار تزریق یک امپول بی حوصلگی بود توی رگ هایم که مرا دوباره روی تخت انداخت. زیر لبی گفتم فقط 10 دقیقه.

دراز کشیدم. گوشی ام را چک کردم. از اینکه کسی با من کاری نداشت دلم گرفت. حس تلخ اینکه من دوست صمیمی ندارم ناگهان پرم می کند. احساس تنهایی و ترس از تنها تر شدن. فکر می کنم شاید اگر توی شهر خودمان بودم اوضاع بهتر بود. غربت این شهر بزرگ روی قلبم سنگینی می کند. شاید باید باز هم بچه دار میشدم. اگر الان یک دختر 3 ساله داشتم چقدر شیرین بود.  

بلند می شوم میدانم اگر کمی بیشتر ادامه بدهم گریه ام می گیرد. برای اینکه جلوی خودم را بگیرم تا از زیر کارهای خانه در نروم کارهایم را لیست می کنم تا مجبور شوم دانه دانه اش را تیک بزنم. وسواس فکری ام اینجا به دردم می خورد. می گردم تا ببینم راحت ترین کارها کدامند. جارو کشی و دستمال کشی را می گذارم برای آخر. لباس شویی و اتو کاری را اول.

تلوزیون را روشن میکنم از شبکه پی ام سی موزیک ویدئوهای تکراری که هزار بار گوش کرده ام دوباره پخش می شوند. . از همه شان خسته شده ام اما دلم نمی آید تلوزیون را خاموش کنم.مبادا چیز جدیدی امروز پخش شود و من نبینم.. اهنگی از عقیلی پخش میشود. حدودا سه سال است که ان را مرتب پخش میکنند. وسواسم اجازه نمیدهد ان را رد کنم ویا شبکه را عوض کنم. دلم میخواهد همه چیز به ترتیب جلو برود. تکراری بودنش حس خوبی به من نمی دهد اما همین که خیالم راخت است همه اهنگ ها به ترتیب پلی می شوند و اهنگ نیده و نشنیده ای آن گوشه ها نمی ماند آرام میشوم.

لباس ها را اتو می زنم. چندان مرتب از آب در نمی آید. دوباره اتویشان می کنم این بار با دقت بیشتر. بعضی قسمت های لباس بدقلقی می کنند ومن هم اصرار دارم تا رامشان کنم. چین و چروک های بی جا و به درد نخو دم آستین ها. شقی دم یقه.

آن ها را توی کمد اویزان می کنم. بعد هم با خوشحالی تیک قرمزی جلوی اتو کاری می زنم. به خودم تایم استراحت می دهم، لم می دهم روی تخت. از گروه ها هیچ خبری نیست، برعکس من انگار امروز همه خیلی سرشان به خودشان گرم است. چند تا کانال را زیر و رو می کنم و بلند می شوم، لباس ها را توی ماشین لباس شویی می چپانم و از یخچال یک سیب برمی دارم و ایستاده گاز می زنم. موزیک ها چنگی به دلم نمی زنند که هیچ کلافه ام کرده اند. به بهانه جارو برقی صدا را قطع می کنم. خانه هایی یادم می آید که به شکل عجیبی تمیزند. همان هایی که همیشه حسرتشان را میخورم و همیشه برای من سوال است که آخر این زن های لعنتی چطور گوشه گوشه خانه شان اینطوری برق می زند؟ یعنی تمام روز در حال سابیدن در و دیوارند؟ لبی کج می کنم و ادامه می دهم. جارو را به آشپزخانه خرکش می کنم و با خودم فکر می کنم همین؟

تمام روز را مثل اسب کار کنی و عصر که شوهر و بچه ات آمدند به استقبالشان بروی و الکی بخندی و و الکی ادای خوشبخت ها را در بیاوری تا خستگی را از تنشان در کنی و فردا دوباره روز از نو روزی از نو.

جارو برقی را سرجایش می گذارم، دست مالی خیس می کنم و به کف سرامیکی اتاق می کشم که پر از پرز و مو شده. بدنم شروع کرده از درد و خستگی تیر کشیدن. کار را نیمه کاره رها می کنم و تمام خستگی ام را روی تن تخت می پاشم. دوباره گوشی را برمی دارم و زیر لبی می گویم هنوز هیچ خبری نیست و دوباره گوشی را به طرفی می اندازم میدانم اگر حالا وسط روز پیامی عاشقانه برای همسرم بفرستم کلی خوشحالش می کنم اما این کاررا نمی کنم.

پلک هایم را روی هم می بندم و دلم می خواهد کمی بخوابم با خودم می گویم: تازه دوساعته که بیدار شدم.  اما پلک هایم بدجوری خسته اند.

شکمم قار و قور می کند یخچال را توی ذهنم تصور می کنم کمی از کتلت دیشب مانده. شیر هم داریم با شیرینی. دستی روی چربی های انباشته شده شکم و پهلوهایم می کشم و می گویم: کارد بخوری.

خوابم می برد و تمام مدت پرت و پلاهایی پریشان می بینم و بعد از یک ساعت خسته تر از قبل بیدار می شوم. ساعت حدود سه بعد از ظهر است بلند می شوم کتلت ها را گرم می کنم و با نان و خیار شور می آورم جلوی تلوزیون. کانال های تلوزیون را بالا و پایین میکنم و همراه با تبلیغ رب و سس و پفک ناهارم را میخورم وبعد هم سومین تکراراز قسمت 178 سریال کوزی گونی را می بینم  به آشپزخانه می روم.

خروار ظرف های کثیف روی هم. پیش بند می بندم و مشغول می شوم. ظرف ها تمام می شود. گاز را دستمال می کشم . ساعت حدود 4 است. لباسم را عوض می کنم لباس ها را درست طبق چینش توی کمد انتخاب می کنم باید همه شان به ترتیب پوشیده شوند.یک تاپ مشکی با یک شلوارک کرم.

جلوی آینه می ایستم. ابروهایم پرشده. هر روز به خودم می گویم امروز به آرایشگاه میروم اما هی نمی شود. کرم سفید کننده را روی صورتم می مالم. کمی رژلب و یک مداد مشکی زیر چشم. موهایم را شانه می زنم و دوباره روی تخت ولو می شوم، این بار گوشی ام را بی توقع برمیدارم و کمی زیر و رویش می کنم. بازی ام را می آورم مرجله 201 و سرگرم می شوم تا زنگ خانه را می زنند.

در را باز می کنم. سعید با یک پلاستیک شیر و یک سطل ماست و چند دانه تخم مرغ وارد می شود. خرید ها را از دستش می گیرم. بوسه ای سطحی از لپش می کنم و سلام وخسته نباشی می گویم. پسرم هم خسته و کوفته وارد می شود. اورا هم می بوسم و هر دو به اتاقشان می روند تا لباس عوض کنند. پسرکم طبق معمول همیشه گرسنه است. دوست داشتم از آن مادرهایی بودم که الان یک عصرانه خوب و مفصل برای پسرکم حاضر کرده بودم. اما نیستم. می گویم برواز یخچال میوه بردار.

  • میوه نمیخوام گشنمه.
  • خب برو شیر و کیک بخور.

میرود. سعید هم با یک شلوارک و زیر پیراهنی می آید می شیند و می پرسد: خب چه خبر؟

واقعا چه خبری دارم که به او بدهم. می گویم: هیچی سلامتی. تو چه خبر؟

احتمالا روز او هم مثل من تکراری بوده می گوید: هیچی.

گوشی اش را برمیدارد و مشغول می شود. امیر می آید رو به روی تلوزیون لم می دهد و در حالیکه بوی عرق پایش خانه را پر کرده شیر و کیکش را می خورد و شبکه پویا می بیند.

میروم توی آشپزخانه. باید به فکر شام باشم. کار ماشین لباس شویی تمام شده. آن ها را توی سبد میریزم تا سر فرصت پهنشان کنم.

شام چی بپزم؟ کوکو. الویه. سوپ. میشود هم حاضری بخوریم

سعید بلند میگوید: کجا رفتی بیا بشین ببینمت.

کمی سیب زمینی را توی قابلمه پر آب روی گاز می گذارم  و بلند می گویم: چای میخوری؟

می گوید: بله. یاد بابا خدا بیامرز می افتم که میگفت: زنی به درد زندگی میخوره که چایش همیشه حاضر باشد.

میروم می نشینم. می گوید: خب نگفتی چه خبر؟

می گردم تا شاید خبری پیداکنم. اما دوباره می گویم: هیچی؟

می پرسم: ناهار چی خوردی؟

  • استامبولی.

رو به امیر که آخرین تکه کیک کاکایویی را توی دهانش می چپاند می پرسم: تو ناهار چی خوردی؟

میگوید: ساندویچ مرغ.  من سه تا خوردم.

نگاهی به شکم برآمده و لپ های آویزانش می کنم و افسوس می خورم و می گویم: خب چرا؟

به تقلا می افتد که: اخه مامان ساندویچاش خیلی کوچیک بود.

سعید سرگرم چک کردن تلگرام و اینستاگرامش شده. بلند می شوم و به آشپزخنه می روم. سیب زمینی های پخته را له می کنم. تخم مرغ میزنم و ادویه بعد هم توی روغن سرخشان میکنم.

لباس ها را پهن می کنم و برای شام سالاد درست می کنم. صدای کل کل کردن های سعید و امیر می آید سر کانال های تلوزیون.

 دوباره می روم و روی مبل می نشینم. سعید دوباره می پرسد:خب خانومی نگفتی چه خبر؟

و من دوباره میگویم: هیچی.

نگاهم نمی کند، سرش توی گوشی و تلوزیون است. می گویم: برات لباس اتو کردم.

  • عه دستت درد نکنه.

سرش را بلند می کند، لبخندی می زند و یواشکی می گوید: دلم برات تنگ شده بود. امروز اصلن خبری ازم نگرفتی. می گویم: تو هم نگرفتی.

  • من که سرم گرم کاره.
  • منم که لابد تو خونه بیکارم.

خنده ای می کند و می گوید: نه بابا شما که خیلی زحمت می کشی.

درست نمیفهمم حرفش و طعنه و تکه است یا جدی می گوید. در هرحال برایم مهم نیست.

شام حاضر است اما برای شام خوردن زود است. حوله را برمیدارم و راهی حمام میشوم. سعید چشمکی می زند و زیر لبی می گوید: اوووف. امشب کار دارم باهاش. آماده اش کن.

لبخندی تحویلش می دهم و در را می بندم. با اینکه تمام روز تنها بوده ام اما باز هم تو تنهایی اتاقک حمام حالم بهتر می شود.

بدن خسته و بی حالم را زیر دوش اب گرم رها می کنم. یادم می آید از بچگی حمام برایم پر از خیال پردازی بود.

تصور می کنم به یک مهمانی بزرگ دعوت شده ایم. رژیم گرفته ام و حسابی لاغر شده ام. لباس قرمز یلندی پوشیده ام و شبیه پرنسس ها به نظر می رسم و به همراه سعید که کت و شلوار پوشیده و کراوات زده می رقصیم و از رقصمان همه انگشت به دهان مانده اند.

مادر شوهرم ما را به همه نشان می دهد و می گوید: این عروسمه ماشاالله.

من هم موهای بلند و بلوند نداشته  ام را مدام در هوا تاب می دهم و بدنم را کش و قوس می دهم و عربی, ترکی و باباکرم می رقصم و توی نگاه ستایش گر سعید هی عشوه می آیم و چشم ابرو نازک می کنم.  

تقه ای به در می خورد. امیر ازپشت در می گوید: مامان گشنمه. دلم میخواهد فریاد بکشم: کارد به شکمت بخوره. اما دلم برایش می سوزد. ژیلت کهنه ای را برمیدارم و روی تمام پوست تنم می کشم. و تمام تخیلاتم را همراه موهای زائد توی چاه حمام می ریزم.

تند لباس می پوشم. یک ساحلی ساده. سشوار نمی کشم. موهایم را پشت سرم می بندم و راهی اشپزخانه می شوم. شام را می برم و سفره را جلوی تلوزیون ولو می کنم. مدام شبکه های تلوزیون را عوض می کنیم و شام میخوریم. سعید اخر غذا می گوید: خانم دستت درد نکنه.

سفره را جمع میکنم. سرم گیج است. انگار خوابم می آید. تازه باید سراغ درس و مشق های امیر بروم. میگویم برو مشقات رو بیار ببینم. کیفش را می آورد. مشق هایش را نوشته. دیکته ای سرسری میگویم و دفترش را امضا می کنم و راهی تخت خوابش می کنم. می گویم: مسواک یادت نره. با نق و نوق مسواکی سرسری روی دندان های زردش می کشد و شب بخیر می گوید میرود توی اتاق. میدانم تازه سراغ تبلتش می رود. سعید لم می دهد همان جا که از وقتی آمده نشسته و می گوید: خب برام بگو چی کارا کردی امروز؟

  • هیچی کار خونه.

دوباره محو تلوزیون می شود.مسابقات آسیایی وزنه برداری است. بلند می شوم که به اتاق خواب بروم، می گوید: شارژر منو از تو کیفم بیار.

این یعنی میخواهد حالا حالا ها تلوزیون تماشا کند و قصد خوابیدن ندارد. شارژر را برایش می برم. دستم را می گیرد و می گوید: ناراحت میشی من بشینم این رو ببینم؟

  • نه عزیزم راحت باش من خسته ام می خوام دراز بکشم.
  • برو اما نری با خودت فکر و خیال کنی عجب شوهر بی خودی دارم از راه اومده نشسته پای تلوزیون محل من نذاشته.
  • نه عزیزم نمیگم.

توی اتاق پنجره باز است و دوباره خنکای شب های اول پاییز خودش را توی اتاق میچرخاند. باز به سرم میزند: فکر کن میشد برویم دوتایی قدم بزنیم.

قدم زنی های شبانه را از بچگی دوست داشتم. می رفتم توی حیاط می نشستم و آسمان را تماشا می کردم و با خودم می گفتم: بزرگ که شدم شوهر که کردم هر شب دست تو دست هم می ریم شب گردی و تمام مدت باهم حرف های عاشقونه می زنیم و یواشکی هم رو می بوسیم و دلم چنان غنجی می رفت که خنده ام را زیر شرم کودکانه ام پنهان می کردم.

فکر می کنم شاید دو یا سه بار کلا رفتیم قدم زنی های شبانه. آن هم نه به قصد قدم زدن. بیرون کاری داشتیم و ماشین نداشتیم.

پتوی نازک تابستانی را روی خودم میکشم و خودم را به دست گیجی و کسلی ام می سپارم و خوابم می برد.

در حالت خواب و بیداری حس می کنم که سعید تنگ بغلم می کند و نفس نفس می زند. بیدار می شوم. دستش را دور تنم قلاب می کند و گردنم را می بوسد. به طرفش برمیگردم و می پرسم: ساعت چنده؟

  • تقریبا یک.

حدود دوساعتی از خوابم گذشته. دلم می خواهد پسش بزنم اما رویم نمی شود. ذستش را روی تنم می کشد و زیر گوشم می گوید: تنت آتیشه.

با خودم می گویم: کدام آتش؟ می داند که با این حرف می تواند ناگهان آن حس جفت خواهی ام را بیدار کند تا بلند شوم و به جانش بیقتم. . البته که هیچ وقت واقعا این کلمه تاثیرش روی من واقعی نبود ادای زن های گرم و سوزان را در می آوردم که همیشه آماده اند تا مردشان را تا مرز جنون ببرند.  مامان همیشه می گفت: مردا اگه زن گرم مزاج داشته باشن سراغ کس دیگه ای نمیرن.

اما الان حال فیلم بازی کردن هم ندارم. در مقابل تمام واکنش ها و نوازش هایش بی حس می شوم و خودم را به خواب می زنم.

زیر گوشم می گوید: پاشو بیچاره ام کن. پاشو عشق من...

جوابش را نمی دهم و اوهم بعد از چند دقیقه خوابش می برد و صدای خر و پفش بلند می شود. خودم را از میان بازو های سنگین و مردانه اش بیرون می کشم و از اتاق هم بیرون می آیم. به اتاق فرید می روم. اوهم خواب است پتو را رویش می کشم و توی تراس می روم.

پاییز دارد با رقص ابرهایش در آسمان طنازی می کند. بادی با کرشمه دست ابری را وسط صحنه می کشد و از آن طرف  ابری چشمک زنان جلو می آید.

ستاره ها زیر نور دودی رنگ ابرها پنهان می شوند و بعد برقی آسمان را روشن می کند و این شروع پایکوبی پاییز است.

از اتاق ملافه ای برمی دارم و دور خودم می پیچم. از میان وسایل روی میز فندک و سیگار سعید را برمی دارم و اتش می زنم و فکر می کنم از فردا دیگر باید برای زندگی ام برنامه داشته باشم. کلی کتاب نخوانده دارم. اصلا فردا می روم ین فرهنگسرای سر خیابان ببینم چه کلاس هایی دارند. این دفعه واقعا از فردا شروع می کنم. شاید بروم کاموا بخرم و چند پولیور ببافم. میرم توی این سایت کتابخوانی که مسابقه می گذارند شرکت می کنم.

اصلن از فردا...

حالم کمی بهتر می شود. میخواهم فردا صبح زود از خواب بیدار شوم. دوباره به رخت خواب برمی گردم و به پاییز نگاه می کنم که پشت پنجره ایستاده و دارد نگاهم می کند.

چشمکی به او می زنم و می خوابم...

سعیده سعیدی

 

 

 

  • سعیده سعیدی

مثل وقتی که دلتنگ میشوی

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ

مثل وقتی که دلتنگ می شوی

پتو را روی صورتش می کشم و گوشه لپش را می بوسم و می گویم: شبت بخیر پسرم!

او هم خواب و بیدار میخندد و میگوید: شب بخیر مامانی.

از اتاق که بیرون می آیم با خودم می گویم: چقدر شیک. مثل توی فیلم ها که همیشه قسمت های قشنگ زندگی را نشان میدهند انگار که پسر بچه شان از صبح برایشان فقط شیرین زبانی کرده و با رفتارش مایه افنخارشان بوده، انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش سر خوردن چند قاشق اضافه غذا چقدر گریه کرده بود و بعد هم سر نوشتن مشق هایش چه خونی به جگر من کرده بود، و حالا که شب شده با یک شب بخیر و یک بوس همه آن تلخی ها را ریخته بودم یک گوشه از روحم و مثل انباری درش را بسته بودم.

به رخت خواب که میروم دلم می خواهد فکر کنم که همه چیز عادی و نرمال است. مثل همان شب بخیر شیک توی فیلم ها.

سرم را گرم گوشی ام می کنم. از اینکه شوهرم زود خوابیده  خوشحالم. وقتی حوصله خودم را هم ندارم چطور دوباره خیلی شیک به صورت او هم لبخند بزنم و به روی خودم هم نیاورم که توی وجودم هیچ چیز شیکی نسیت.

خیره می شوم به گوشه پنجره که پرده اش خیلی نرم تکان می خورد. دلم می خواهد توی این هوای ملایم پاییزی کمی قدم بزنم.

اما یک زن تنها و شب و یک خیابان خلوت...

گوشی را کنار می گذارم سرم را زیر پتو میبرم و تا شاید خوابم ببرد اما امشب دلم بدجوری هوای یک نفس تنهایی کرده.

بلند می شوم و توی تاریکی اتاق و زیر نوری که از کوچه می تابد به صورت مردی نگاه می کنم که کنارم خوابیده. گاهی لب هایش را غنچه می کند و گاهی نفس بلندی می کشد که شبیه یک خروپف بلند است.

دوست دارم خیلی شیک گوشه لب های او را هم ببوسم و کنار گوشش زمزمه کنم دوستت دارم. مثل توی فیلم ها.

اما خیال میکنم حالا که مجبور نیستم ادا در بیاورم چرا خودم نباشم.

کنار پنجره میروم. یاد روزهای دانشجویی ام می افتم. حدود 15 سال پیش وقتی که تازه همین موقع ها با بچه ها از خانه بیرون می زدیم و زود تر از ساعت 2 به خانه برنمی گشتیم. جیگر خوردن کنار گاری های اتوبان و پیاده روی های دسته جمعی.

چرا آن روزها شهر تاریک نا امن نبود؟

دوباره بالای سر امیر میروم. توی خواب انگار دارد چیزی را می مکد. یاد نوزادی اش می افتم که پیرم کرد تا از شیر بگیرمش. غلت می زند و با لگد پتو را از رویش پس می زند. پتو را رویش میکشم و حس میکنم دلم برای بچگی هایش چقدر تنگ شده. حالا که چاقیش توی چشم میزند و دیگر هیکلش بچه گانه نیست. انگار امشب شب دلتنگی های من است.

دوباره پشت پنجره میروم، حس ماهی را دارم که پشت شیشه تنگ ایستاده و دارد دنیا را می بیند. آن بیرون هنوز هم دختران جوان دانشجو تا نیمه شب خیابان ها را گز میکنند و توی تنگ ترین و تاریک ترین کوچه ها سیگار یا سیگاری می کشند. بعد به میو میو گربه ها می خندند و راه نمی روند انگار پرواز می کنند.

هوا کمی سرد شده. بی فکر لباس می پوشم. شال گردنی دورم می اندازم. کیفم را با کمی پول و گوشی برمیدارم و از خانه بیرون می روم

کوچه خلوت و تاریک است و صدای رد شدن موتور سوارها حسابی می ترساندم. اگر احمد بیدار شود چه فکری میکند؟ اصلا شاید طلاقم بدهد. این موقع شب از خانه بیرون رفته ام. اخر کجا رفته ام؟

میدانم هرچقدر هم که بگویم : احمد جان! من فقط دلم یکم قدم زدن می خواست باورش نمی شود.

میخواهد بارها و بارها مرابنشاند رو به رویش و با چشم های قرمز اشکی به من زل بزند و بگوید: ناهید جان بگو. بگو همه چیز رو بهم. حقمه بدونم. اخه چطور دلت اومد. به بچه ات فکر نکردی کثافت؟ و من که چیزی ندارم بگویم.

با همه این فکرها به سر خیابان می رسم. خیابان انقدر ها هم خلوت نیست. دخانیات و بستنی فروشی دور میدان باز هستند.

توی پارک وسط میدان میروم و کنار حوض می نشینم. سرما مثل یک حشره زیر لباسم خزیده و دارد نیش میزند.

توی فلکه هیچ چیز به جزصدای موتورهای که تند رد می شوند نمی ترساندم.

آب توی حوض آرام آرام است. برگ ها روی آن می رقصند. احساس میکنم چنان تشنه ام که وجودم لحظه لحظه ی این تنهایی را می بلعد. دلم می خواهد بلند بلند با خودم حرف بزنم. به آسمان صاف بالای سرم نگاه می کنم و روی نیمکت پایم را دراز میکنم و بعد هم آرام روی نیمکت می خوابم.

صدای باد که برگ های خشک را دنبال خودش روی زمین می کشد و صدای آب... چشم هایم را می بندم. اما یکجورهایی ترس راحتم نمی گذارد. چشم هایم را باز میکنم. زنی تقریبا چاق و مسن به طرفم می آید. صورتش را با شال گردن خاکی رنگی پوشانده. بلند می شوم. کمی غوزی راه میرود. سلانه سلانه می آید و کنارم می نشیند. خودم را جمع میکنم. دستانش را با های دهانش گرم می کند. شال اش را باز میکند روی صورتش کرک های بلند و بوری نشسته که نشان میدهد مدت هاست صورتش را اصلاح نکرده. رو به من می کند و می گوید: منتظر کسی هستی؟  

می گویم: نه. راستش داشتم رانندگی میکردم حالم بد شد زدم کنار یکم هوا بخورم و ماشینی را کنار میدان نشان میدهم.

ذیپ کوله ی رنگ و رو رفته اش را باز می کند. ترس برم میدارد. نکند چاقویی زیر گلویم بگذارد و بخواهد تلکه ام کند. توی این جای خلوت اگر سرم را هم ببرد آب از آب تکان نمی خورد. از جیب کوله اش یک کارت بیرون می کشد و به من می دهد و میگوید: من و پسرم تو این شرکت خدماتی کار میکنیم اگر کارگر خواستید زنگ بزنید بگید میخوام ملکی بیاد قبول میکنن.

کارت را می گیرم و می گویم: ممنون.

دوباره دستش را توی کیفش می برد و یک پلاستیک در می آورد و می پرسد: چیزی خوردی؟ شاید گرسنه ای حالت بد شده. من یه ساندویچ کوکواز ظهرم دارم، میخوای بخوری؟ شاید بهتر بشی. خودم درست کردم.

تشکر می کنم و می گویم: بهترم.

یک موتور توی میدان می پیچد. زن می گوید: اینم پسرمه. بعد ترک موتورپسر می نشیند.

پسر کلا سیاه پوشیده و چکمه های بلند دارد از آن هایی است که اگر توی خیابان می دیدمش احتمالا از او فرار می کردم. زن با سر خداحافظی می کند و از میدان می رود.

بلند می شوم تا به خانه برگردم. دست هایم بدجوری یخ کرده. کارت زن را توی مشتم فشار میدهم و زیر لبی شعری می خوانم. لالایی که هیچ وقت برای امیر نخواندم. فقط بعضی وقت ها که دلم برای مامان تنگ می شود ان را برای خودم می خوانم.

کلید را توی در می اندازم و در را آرام باز مکنم. هردویشان هنوز خوابند. دوباره کنار پنجره می روم یک استکان چای برای خودم می ریزم. لالایی قدیمی توی ذهنم مرور می شود. همان که مامان بعد از فوت بابا وقتی آخر شب ها از سر کار به خانه می آمد برایم می خواند و دست های تاول زده اش از وایتکس را روغن میزد.

لالاییه دهاتی که واقعی بود و ادعای شیک بودن نداشت.

لالالالا گل سوسن

سرت وردار لب بوسم

لبت بوسم که بو دره

که با گل گفتگو دره

لالالالا گل نعنا

بابات رفته شدم تنها

لالالالا گل عناب

شدم از گریه ها بی تاب

لالالا گلم باشی

تسلای دلم باشی

بخوابی از سرم واشی

نمیری همدم باشی

  • سعیده سعیدی