دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

نقطه ایکس

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ

«نقطه ی ایکس»

لبه ی پنجره که خوب جا گیر شدم فکر کردم که ای کاش می توانستم از چند متر ان طرف تر خودم را ببینم.

وقتی اینجا می نشستم انگار برایم زمان نمی گذشت.

دوست داشتم خودم را از کمی دورتر ببینم که شده بودم جزیی از پنجره که لبه اش می نشستم و پرواز دسته جمعی کبوتر ها را نگاه می کردم. کبوتر هایی که همه شان خوب می دانستند متعلق به قفس همسایه رو به رویمان هستند.

می دانستند برای بعد از ظهر های بلند که مجبور بودند کز کنند کنار قفسشان پیدا کردن کنجی از آسمان بهترین چیز است. می دانستم که تک تکشان حاضر نیستند این کنج آسمان را با هیچ جای دیگر عوض کنند.

اصلا وقتی همه چیز روی هم جمع شود. مثل گرمای تابستان ، روز های بلند و یک کوشه ی دور افتاده ی شهری که کسی تو را در آن نمی شناسد.

تلمبار دنیا دنیا کار و کتابی که رقبت نگاه کردن به آن را هم نداری.

همین طور جنازه ی بی مصرف گوشی موبایلت که روز به روز صدایی از ان بلند نمی شود.

وقتی همه چیز این طور روی هم جمع شود باعث می شود که کنج همین پنجره و پرواز دسته جمعی کبوتر ها چیزی باشد که با هیچ چیز عوضش نمی کنی.

وقتی می گویم گوشه ای از پنجره شده ام. یعنی حتی اگر تشنه شوم. یا اصلا بدنم از این همه یک جا نشستن خشک شود باز از جایم بلند نمی شوم.

اسم این گوشه را هم گذاشته ام نقطه ی ایکس.

همیشه یکی از کبوتر های بالای سرم را انتخاب میکنم و با نگاهم پروازش را زیر نظر می گیرم.

بعد خودم می شوم همان کبوتر و از آن بالا دیگر کنج این پنجره را انتخاب نمی کنم برای نوشتن.

پرواز می کنم بالای تمام خیابان ها و فکر می کنم چه خوب که توی این شهر شلوغ حواس هیچ کس به یک کبوتر چاهی پا پتی جلب نمی شود.

یک کوچه را انتخاب می کنم و خانه اش را.

و اینجا می شود همان نقطه ی ایکس که ساعت ها بنشینم رفت و امد ادم ها را نگاه کنم. درخت های اطراف خانه را انقدر نگاه کنم که برای تک تک برگ هایشان اسمی انتخاب کنم و حتی مورچه هایی که از جلوی در خانه اش می گذرند بشمارم.

 و ناگهان چرتم پاره شود وقتی که در را باز می کند. و بیرون می آید.

چه خوب که کسی نگران نمی شود اگر یک کبوتر تمام راه از بالای سرش مراقبش باشد. مراقب سنگی که جلوی پایش سبز نشود. مراقب بادی که توی سرش نپیچد. مراقب مگسی که اذیتش نکند.

چه خوب که از این جایی که نشسته ام شهر را نمی بینم که مدام بخواهم حساب کنم، میان هفت میلیون جمعیت این شهر، هزارها واحد خانه و آپارتمان. میان صدها کوچه ها ی تو در تو نمی دانم او توی کدام خانه روی تختش چشم هایش را می بندد.

اما میدانی خوشحالم.

گمت نکرده ام. تو توی همین شهری. همین اطراف بیدار می شوی. موهایت را از صورتتت کنار می زنی . چشم هایت را می مالی. صدای ترق ترق انگشت هایت سکوت را می شکند.

بعد زل می زنی به پنجره ی رو به روی تخت که کبوتر چاهی پاپتی روی انتن یک خانه نشسته و مدام سرش را تکان می دهد. کبوتری که مال قفس همسایه ی رو به روی ماست.

کبوتری که مدام توی چشم های من بال و پر می زند. میروی برایم از تو بشقاب دیشبت که ته مانده اش را نخورده ای کمی از برنجت را لبه ی پنجره میریزی و نگاهم میکنی و اینجاست که یک کبوتر میتواند شاعر شود...

  • سعیده سعیدی

نظرات (۱)

 حتی یک کبوتر هم  مینواند شاعر شود اگر قفس ،درهایش   باز شود ..... چقدر زیبا بود 

پاسخ:
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی