دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

کوچه طاووس

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

 

اتاق از نور صبح در هوای نیمه ابری بهار مدام پرخالی می شد که بیدار شدم. سکوت بیدارم کرده بود. این سکوت توی این محله آن هم این موقع صبح بی سابقه بود. انقدری که از کله صبح ضایعاتی و سبزی فروش و نمکی می آمدند و هوار می کشیدند.

وقتی که احمد بعد از هزار نقشه و وعده و وعید مرآورده بود اینجا چیزی نگفتم. خودش شروع کرد به توجیه کردن که یه سال میایم اینجا می مونیم و بعدش رفتنی هستیم انگشت هایش را روی هم می گذاشت و صدای هوا پیما در می آورد.

فقط گفتم: این محل و این تیپ آدماش به اسمش نمی خوره.اسمش خیلی شیک تره. کوچه طاووس.

صاحبخانه مان پیرزنی بود که می گفت: من تو همین محل به دنیا اومدم. اسم این محل بی حکمت نیست. هر چند وقت یه بار طاووس ها میان و تو این کوچه راه میرن.

البته یک پر طاووس هم آویزان کرده بود به گردنش.

من و احمد به هم نگاه کرده بودیمو پوزخندی تحویل پیرزن داده بودیم. احمد گفته بود. حاج خانم می گفتی پلنگای افغانی رفت و آمد دارن منطقی تر بود.

بلند می شوم تا خودم را برای رفتن به شرکت آماده کنم. نیم ساعتی تا مترو پیاده راه اشت. برای اینکه خواب از سرم بپرد تاکسی نمی گیرم و پیاده می روم.

کمی جلوتر درست در وسط کوچه پرنده بزرگی راه می رود. باورم نمی شود یک طاووس.

دم بلندش روی آسفالت ها کشیده می شود و با هر قدم سرش به عقب و جلو می رود.

می دوم تا به طاووس برسم. توی کوچه هیچ کس نیست جز من و طاووسی که بی قید قدم می زند.

کنارش می روم و قدم قدم با اوراه می روم. اشتباه نمی کنم واقعا یک طاووس است با دم وپرهای سبز رنگش با گردنی باریک و کاکلی سبز و قرمز روی سرش.

می روم جلوی طاووس را می گیرم. می ایستد. اجازه می دهد تا بدن نرم اش را لمس کنم. دمش را تکان می دهد و پرهایش را باز می کند.

حیرت انگیز است. برایم چرخ می زند و دوباره راهش را می گیرد و می رود مطمئنم که خواب نیستم. همه چیز خیلی واقعی تر از خواب است. دلم می خواهد به خیابان برسیم و عکس العمل آدم ها را ببینم. فکر می کنم خب معلوم است اولش همه مثل من تعجب می کنند و بعد هم زنگ می زنند به پلیس آن ها هم می آیند و حیوان را در قفس می کنند و می برند. تصمیم می گیرم  به خانه ببرمش.

جلویش می ایستم. به اول و آخر کوچه نگاه می کنم. طاووس را زیر بغل می زنم. کمی دست و پا می زند اما وقتی می بیند امکان فرار ندارد آرام می شود.

تا خانه می دوم. اورا توی راهرو می گذارم و در را می بندم و نفس راحتی می کشم. به احمد زنگ می زنم و می گویم: اتفاق مهمی افتاده. همین حالا بیا خونه.

حسابی زیر و رویش می کنم گردنش،پاهایش، پرهایش شاید نشانی از صاحبش داشته باشد یاد کبوتر های باغ بابا می افتم که به پای همه شان یک نخ قرمز می بست. اما خبری نیست.

برایش کمی برنج پخته و جو می ریزم و سرچ می کنم قیمت طاووس چند است.

فکر می کنم باید به باغ وحش بفروشیمش.اصلا اگهی اش کنیم. سرچ می کنم غذای طاووس چیست.

طاووس توی اتاق راه می رود روی مبل میپرد و از پنجره به بیرون زل می زند. پرده را می کشم. تلفن را برمی دارم تا به یک پرنده فروشی زنگ بزنم و سفارش طاووس بدهم تا قیمت را بفهمم.

اصلا یک طاووس دیگر بگیریم و جفتشان کنیم و توی زیرزمین همین جا نگهشان داریم. بعد تخم بگذارند و زیاد شوند.

فکر می کنم اصلا ببریمش روستای بابا اینا و توی باغ ولش کنیم. یاد غازها و مرغ خروس هایی می افتم که با آن ها بزرگ شدم و یک شب سمور همه شان را تکه تکه کرد.تلفن را قطع می کنم.

احمد خودش را می رساند. سریع داخل خانه می شود و می گوید: عجب بارونی گرفته.

چشمش به طاووس که می افتد خشکش می زند. می آید و دو زانو روبه روی اش می نشیند.

می گویم: توی کوچه بود. همین جوری بی سر و صاحاب داشت را ه می رفت. نخواستم بدزدمش داشت بارون میگرفت حیوونی گناه داشت.

لبخند کجی می زند ومی گوید: میدونی این چقدر قیمتشه؟ شاید اونقدری که بشه باهاش رفت.

جوراب هایش را در می آورد. گوشی اش زنگ می خورد. رد تماس می کند و می گوید: شاید بشه یه پرورش طاووس را بندازیم و من دیگه جواب سلام این نادری حیوونو ندم که اینجوری منو واسه چند پاپاسی که ته ماه می ندازه کف دستم نگیره به بیگاری.

من اما هنوز با روسری و پالتو بیرونی ام ایستاده ام و به پرنده رنگارنگ نگاه می کنم که به گلدان حسن یوسف کنار حال نوک می زند.

به احمد می گویم: این به نظرت یکهو وسط کوچه چی کار میکرد؟ چرا من باید ببینمش؟

پرنده از راه رفتن توی اتاق کلافه به نظر می رسد. برایش یک طرف آب می آورم.

احمد سرش را پایین انداخته و در حالی که به پاهای طاووس نگاه می کند می گوید: هرچی که هست مال ما نیست. ای کاش بود.

هردو خوب فهمیده بودیم که این طاووس از سرٍما و قد آرزوهایمان بلند تر بود. نه دلمان می آمد بفروشیمش و بدهیم دست این قاچاقچی های حیوان فروش و نه شرایط نگه داشتنش را داشتیم. توی این خانه اجاره ای پایین شهر حتی یک جوجه ماشینی هم دوام نمی آورد.

باران بند آمده بود. آفتاب کم رنگی توی خانه ریخته بود. احمد بلند شد در خانه را باز کرد و آمد کنار من نشست. دست به سینه به طاووس نگاه می کنیم که آرام آرام از خانه بیرون می رود ودرست جلوی در یکی از پرهایش می اقتد. می رود و دوباره توی کوچه شروع می کند به خرامان راه رفتن.

کنار پنجره می رویم و به پرهای بلندش در حالی که روی زمین می کشدشان و جلو می رود نگاه می کنیم.

پسر بچه ای از ته کوچه می دود و خودش را به طاووس می رساند. طاووس برای پسر پرهایش را باز می کند و می چرخد. کودک از خوشحالی جیغ می زند. و در کوچه فریاد می زند: یه طاووس توی کوچه است...

از پنجره به خانه ها نگاه می کنیم به آدم هایی که ایستاده اند ومثل ما دارند طاووس توی کوچه رانگاه می کنند. طاووسی که همه شان او را دیده اند و او را به خانه هایشان مهمان کرده اند و برایش هزار نقشه کشیده اند و حالا مثل ما افسوس می خورند که امکان طاووس داشتن را نداشتند. پسر بچه به سختی طاووس را زیر بغلش می زند وبا تمام قوا به ته کوچه می رود.

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی