دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

چترهای مهربان

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ

 

بارون میاد جر جر

رو پشت بوم هاجر

هاجر عروسی داره

دم خروسی داره

این صدای من است وقتی هفت ساله بودم و پشت پنجره قدی خانه مادر بزرگ منتظر می نشستم تا باران تمام شود و بدوم توی حیاط و با یک تکه چوب کرم خاکی ها را که از زیر خاک بیرون می آمدند کنار دیوار به صف کنم و بعد بنشینم مسابفه دو کرم ها را گذارش کنم و غش غش بخندم به کرم ها که در هم می لولیدند و یه قدم هم جلو نمی رفتند. بعد با خشک شدن زمین دوباره فرو می رفتند لای درز های سنگ فرش های حیاط.

هیچ وقت از چترها خوشم نمی آمد. هرچند خوش رنگ و لعاب بودند. هم کلاسی هایم از هر شکل و شمایلی که فکرش را بکنی داشتند. گل گلی، عروسکی، راه راه، چهارخانه، شیشه ای و ساده

ولی من فکر می کردم چترها مهربان نیستند که باران را از سر آدم ها دریغ می کنند.

بعد تر ها وقتی که باران می آمد راه می افتادم توی خیابان ها بدون چتر و بدون کلاه میرفتم و تمام پول تو جیبی ام را سوسیس می خریدم و خرج شکم گربه هایی می کردم که زیر باران احتمالا بدترین روز زندگی شان را می گذراندند.

حالا که روزهای بارانی بهترین روزهای زندگی من بود خیراتش را به گربه های خیس می دادم. بعد هم مثل موش آبکشیده می رفتم توی پارک ها که همیشه وقت باران خلوت بودند. روی نیمکت ها دراز می کشیدم و اجازه می دادم باران روی صورتم بچکد.

آن روزهایی که انگار هیچ وقت سرما نمی خوردم. آن روزهایی که فکرمی کردم این همه حال خوب و سلامتی هیچ روزی تمام نخواهد شد .

اما درست یک روز بارانی وقتی پدر پشت پنجره نشسته بود و چایش را هورت می کشید، چای با نفسش در گلو گره خوردند و چنان این گره کور شد که هیچ وقت باز نشد.

بابا را توی باران زیر خاک کردند و از آن روز دیگر باران خواستنی نبود. از آن روز که گونی جوراب های بابا آمده بود روی دوش من تا هر روز آن را گوشه یک خیابان ولو کنم و نانی دربیاورم.

دوباره امروز داشت باران می بارید. زیر باران می لرزیدم و گوشه ای کز کرده بودم. گونی جوراب ها خیس و گلی کنارم بود. مردی از جلویم رد شد. پرسیدم: ساعت چنده؟

اقا نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت: 4

درست سه ساعت بود که منتظر بودم باران تمام شود، تا دوباره بساطم را پهن کنم و چندرغازی تا شب دربیاورم. حتی راه افتادم و رفتم کنار مترو. زیر سایه بان کنار ایستگاه تا بساطم را پهن کنم اما آن زن کولی شورت فروش وحشی با لگد زده بود به بقچه جوراب هایم و همه را پخش زمین کرده بود. گفتم: مگه خریدی اینجا رو؟

چیزی نگفت فقط دو انگشت اشاره اش را با حالت قلاب شده با عصبانیت به دوطرف کشید و هلم داد.

زورم به آن زنیکه چاق نمی رسید ومی دانستم که نباید دیگر آن طرف ها پیدایم شود. آمده بودم و زیر طاقی یک بانک نشسته بودم. گربه خیسی آمد و بدنش را به گونی جوراب ها کشید و ملتمسانه میو میو کرد.

زیر لبی گفتم: دیگه سوسیس ندارم بهت بدم. منم مثل تو الان هم گرسنه ام هم از این بارون بیزارم. هم چتر ندارم.

گربه روی گونی ام چمباتمه نشست و چشم هایش را بست. من هم سرم را روی زانویم گذاشتم و منتظر ماندم تا باران تمام شود با خودم خواندم: بارون میاد جرجر رو پشت بوم هاجر هاجر عروسی داره دم خروسی داره.

نگاهم روی باغچه کناری ام افتاد که چند کرم خاکی توی گل ها می لولیدند. گربه ناگهان به جستی پرید و همه شان را به دندان گرفت و درست مثل همان موقع ها که به گربه ها سوسیس می دادم، وقتی شکمشان سیر میشد او هم راهش را کشید و رفت.

برای اولین بار فکر کردم. چترها چقدر مهربان اند...

 

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی