دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

نگاهی به رمان لیدی ال نوشته ی رومن گاری

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ

رمان لیدی ال به قلم رومن گاری(1914-1980) نویسنده ای روسی است.
شناخت مختصر نویسنده:
رومن گاری با نام اصلی رومن کاتسِف در ۸ مه ۱۹۱۴ در شهر ویلنا (اکنون: ویلنیوس، واقع در لیتوانی) در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. رومن چهارده ساله به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه رفتند. رومن خاطرات نخستین سال‌های زندگی در فرانسه را در کتاب وعده ی سپیده دم نوشته است. و در فرانسه به تحصیل حقوق پرداخت،
پس از اشغال فرانسه توسط نازی‌ها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید.
و نگارش نخستین رمانش را مادامیکه در ارتش بود شروع کرد. در سال ۱۹۴۵، در فرانسه جایزه ی منتقدین را دریافت کرد. در سال ۱۹۵۶ به نوشتن رمان «ریشه‌های بهشتی»پرداخت. این داستان نخستین رمان وی بود که برندهٔ جایزهٔ گنکورشد. رومن زندگیش با سیبرگ همسر دومش را در کتابی به نام سگ سفید به رشته ی تحریر دراورده است.
رومن در دوران زندگی سیاسی‌اش حدود ۱۲ رمان نوشت. به همین دلیل بسیاری از کارهایش را با نام را مستعار می‌نوشت.  وی همچنین فیلمنامه طولانی ترین روزرا نوشت و نیز فیلمنامه ی قتل را با بازی همسر دوم خود کارگردانی کرد.
وی بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلوله‌ایی به زندگی خود خاتمه داد.
اثاراو:
تربیت اروپایی (۱۹۴۵)
    ریشه‌های آسمان (۱۹۵۶)
    میعاد در سپیده‌دم (۱۹۶۰)
    سگ سفید (۱۹۷۰)
    خداحافظ گاری کوپر (۱۹۶۵)
    لیدی ال (۱۹۵۷)
    شبح سرگردان
    رنگ‌های روز (۱۹۵۲)
    پرنده‌ها می‌روند در پرو می‌میرند
    تولیپ یا لاله (۱۹۴۶)
    بادبادک‌ها
    زندگی در پیش رو (۱۹۷۵) (با نام مستعار امیل آژار)
    مردی با کبوتر
    شب آرام خواهد بود
خلاصه رمان:
داستان زندگی زنی به نام انت است که در یک خانواده ی متوسط به دنیا می اید. پدرش مردی بود با گرایشات انارشیستی. مردی که مدام مست بود و از شعار ازادی برابری برادری دم میزد.
این باعث می شد که در ذهن کودکانه ی انت این شعار و این تفکر حسی منزجر کننده به وجود آورد مثلا بعضی از شعار های پدر انت که می گفت:« ازدواج یک جور دزدی است. و به هیچ وجه عادلانه تر از انواع دیگر مالکیت خصوصی نیست.»
او ازدواج  و ناموس پرستی را نوعی احتکار جنسی به حساب می آورد.
انت و پدرش در خیابانی به نام لاپ زندگی میکردند که مرکز فعالیت پااندازان است. پااندازانی که هر شب کنار تیر برق می ایستند و منتظر می مانند.
«شب ها محله در غرق پااندازان بود.کسی نمی توانست مانعی بر سر راه جنتلمن ها با آن لباس های شب و کلاه های سیلندر و عصا های دسته عاج و شنل های ابریشمی داشتند به وجود بیاورد. بلکه برعکس برای وازدگان حقیقی با نیت های سادیستی و مازو خیستی و لذت جویان آب از سر گذشته چیزی جذاب تر از تاریکی خطر ناک و خشونت اعماق این لجنزار وجود نداشت.»
پدر انت وظیفه ی خودش می دانست تااصول انارشی را بی کم و کاست به او بیاموزد.
و همین موجب فاصله گرفتن مدام انت از پدرش می شد.
«مسیو بودن(پدر انت) غالبا بطری اسفنتین در دست به اتاق انت می امد قدری از آن مایع سبز رنگ را به حلقومش می ریخت. پس از چند آه عمیق چنان پر احساس و لبریز از اشتیاق به انت نگاه می کرد که چشمانش تقریبا از حدقه بیرون می زد و شبیه چشمان سوسک هایی میشد که کف اشپزخانه می دویدند. سپس مدت طولانی در مورد نهاد خانواده داد سخن می داد و تشریح می کرد که چقدر ضروری است که والدین و فرزندان خود را از قید و بند روابط بورژوایی برهانند.
انت در حال خواب بیداری بود و به حرف هایش گوش نمی داد. آن وقت بود که حملات علیه نهاد خانواده واضح تر و صریح تر می شد. مسیو بودن به دخترش نزدیک می شد و کاملا روشن می کرد منظورش از اینکه پدران و دختران باید خود را از روابط بورژایی رها کنند و به ازادی دست یابند چیست. به زودی هیچ گونه شکی باقی نمی ماند که چطور می خواهد تئوری های انارشی خود را در باره ی خانواده به مرحله ی اجرا بگذارد. پس از ان انت وردنه را برمیداشت و ان را بر سرش می کوبید و مسیو بودن پس پس می رفت و غر می زد و می نالید»
انت در یک رخت شوی خانه که از مادرش به او ارث رسیده بود کار میکرد. اما پس از مدتی انت می فهمد که نمی تواند رخت شویخانه را اداره کند.
«دلیلش ساده بود نه قدرت و عزم مادرش را داشت و نه توکل و تسلیمی که در او بود.»
انت کار در رخت شویخانه رها میکند و یکی از پا اندازان محله ی لاپ می شود. پس از مدتی پدرش را از خانه بیرون می کند و جنازه ی پدرش را بعد از مدتی پیدا می کنند. و پس از مرگ پدرش راز همکار بودن او با نیرو های پلیس فاش می شود.
بعد از مدتی انت به عنوان یکی از عوامل انقلابی انارشیست به کار گرفته میشود.
او در طول کار در محله ی لاپ با مردی به نام الفونس لوکور اشنا می شود. «لوکور در آن زمان معروف ترین پا انداز پاریس بود. لغت دلال محبت در مورد او مصداق داشت او در خیابان نمی ایستاد تا تعداد مشتریانش را بشمارد بلکه خودش یک عشرتکده داشت. انت بعد ها از دیگران شنیده بود که چطور توجه الفونس لوکر به دختر تازه ای از کوچه ی لاپ جلب شد. تنها دلیل این توجه زیبایی فوق العاده ی او نبود. در پاریس دختران زیبا و جذاب فراوان بود. برای مقصودی که الفونس لوکور در ذهن داشت تنها زیبایی مطرح نبود ذهنی سریع الانتقال، استعدادی فراگیر و به خاطر داشتن وقار طبیعی و نکته سنجی و جاه طلبی و شهامت فراوانی لازم بود.»
انت پس از اشنایی با این فضا با جوان انارشیسمی به نام آرمان دنی اشنا میشود.
انت به عنوان زنی که رفتاری اشرافی دارد برای پیشبرد اهداف انارشیستی آرمان به کار گرفته می شد.
آرمان مردی بود که اهدافش مبارزه با هر نوع حکومت و مبارزه با ثروت های باد آورده ی بورژوازی بود.
انت بی پروا عاشق آرمان میشود. و آرزو دارد فراتر از ماموریت های بی وقفه ی آرمان با او زندگی کند و در آرامش باشد. این جا تقابل عشق و دغدغه های سیاسی رو به روی هم قرار می گیرد و کشمکش را بین این دو تاآخر رمان حفظ می کند.
«آرمان داشت از عشق جهانی حرف می زد و برای انت عشق جهانی بسیار دور از دسترس بود. تنها چیزی که می خواست اینکه چشم ها و گونه ها و موهای او را نوازش کند.اما با چنان احساس و اعتقادی نقش خود را بازی کرده بود که ارمان از اینکه رفیق بی نقص و کاملی در او یافته بود غرق شعف و ستایش بود. »
انت به همراه ارمان به سویس می رود و آن جا به عنوان بیوه ی جوان کنت دوسدری تنها در هتل دبرگ زندگی میکند. و برنامهای انارشیستی ارمان که کشتن پادشاه فرانسه و سرقت اموال دولتی و... بود به او کمک می کرد.
انت به عنوان لیدی مهمان خانه ی اشراف می شود و مقدمات سرقت های مسلحانه را به وجود می آورد.
در حین این ماموریت ها و مهمانی ها انت با مردی به نام دیکی (دوک گلدینل) مردی که در مورده گذشته ی  انت چیزی جست و جو نمی کند. اما از نوع بعضی برخورد های که به بعضی آدم های کوچه بازاری شبیه است چیزهایی می فهمد.
انت  پس از مدتی از ارمان باردار می شود و این باعث می شود تا به خاطر آینده ی فرزندش هم که شده جور دیگری تصمیم بگیرد.

«-لطفا کمکم کن دیکی! خواهش میکنم.
اما این که خیلی ساده است عزیزم سعی کن دیگر به دیدنش نروی. برای این که کارت اسان تر شود بیا باهم به ترکیه و ژاپن برویم.
ولی من نمیتوانم بیایم دیکی تا زنده ام به طرفش برخواهم گشت. خیلی دوستش دارم خدایا دیکی چه کار باید بکنم؟
گلدینل آهسته گفت: خب گمانم یک کار می ماند که بکنیم. باید کارها را طوری ترتیب بدهیم که تو نتوانی او را ببینی. در ابتدا خیلی دردناک است. اما بعد از یکی دو سال خوب زندگی است دیگر. به جرات می توانم بگویم که بر ضعفت غلبه میکنی.
فایده ای ندارد.
پس تنها کاری که می ماند این است که تو را پشت دیوارهای زخیم و پشت میله ای آهنی بگذاریم. و نگهبان های سختگیر و دقیقی از تو محافظت کنند. چنان که آرمان نتواند به تو دسترسی داشته باشد.
منظورت چیست من که نمیتوانم یک عمر توی قلعه ها بمانم.
نه عزیزم. تو رانه. ما می توانیم ارمان را در یمی از آن زندان های سبک قدیم که ایتالیایی ها از زمان تسلط اتریش ارث برده اندو خیلی خوب نگهش میدارند حبس می کنیم.»

انت با وجود علاقه ای که به ارمان دارد به پیشنهاد دیکی و به کمک او در یکی از عملیات های سرقت ارمان و همراهانش را به پلیس معرفی میکند و ارمان برای سال ها به زندان می افتد.
انت با دیکی ازدواج می کند و پسرش را به دنیا می آورد و وارث تمام ثروت دیکی میشود.
پس از چند سال دیکی به علت مریضی از دنیا می رود و پس از آن انت با مردی در انگلستان به نام ال ازدواج میکند و  لیدی ال یکی از اشراف معروف انگلستان می شود.
داستان در تمام مدت در حال روایت شدن از زبان لیدی ال است. لیدی ال داستان زندگی اش را برای مردی به نام سر پرسی مردی که تمام مدت عاشق وفا دار لیدی ال بوده است و تصمیم داشته تا داستان زندگی او را بنویسد تعریف می کند.
پس از حدود 30 سال آرمان دوباره آزاد می شود و از لیدی ال می خواهد مراسم رقصی را ترتیب بدهد تا طی آن مراسم ارمان و همدستانش بتوانند جواهرات مهمان ها را بدزدند.
«- کیفها کجاست؟
در اتاق من اما خواهش می کنم این کار را نکن. من جواهرات خودم را به تو میدهم قیمتشان خیلی زیاد است.
انت اینجا پای اصول در میان است. من میخواهم این زالو ها را که انگل وار از خون کارگران تغذیه میکنند. خونی که مکیده اند تف کنند.
تمنا میکنم ارمان آخر این کار خطرناک است. ممکن است باز یک جای کار بلنگد.
نگران نباش همه چیز به خوبی برگذار میشود.
نمیخواهم دوباره تو را از دست بدهم. خواهش میکنم جواهرات مرا قبول کن.
انت عزیزم البته جواهرات تو را هم بر میدارم. فرقی نمیکند آن هم از چنگ مردم در آمده است.
اما همه دارایی این انگل ها را با خودم می برم.با تمام وجود از آن ها بیزارم.
اگر می توانستم جور دیگری به آنها صدمه بزنم دریغ نمیکردم. »

لیدی ال به خاطر علاقه ای که به ارمان دارد قبول میکند. اما سرقت بین مهمانان لو میرود. و لیدی ال برای حفظ جان ارمان. او را در گاو صندوق کاخ کلاه فرنگی مخفی میکند. تا پلیس او را پیدا نکند.
در پایان داستان لیدی ال برای سر پرسی در گاو صندوق را باز می کند و یک اسکلت را در گاو صندوق به پیر مرد نشان میدهد.
«گاهی وقت ها نمیتوانم تحملش کنم. نمیتوانم این فکر را تحمل کنم که یک روز بمیرم تو را برای همیشه از دست بدهم. نمیتوانم روزی را تصور کنم. که نتوانم به اینجا بیایم که تو را ببینم و با تو زندگی کنم. همین طور که در 50 سال پیش هر روز همین کار را کرده ام.
پیر مرد که صدایش به طرز غریبی بلندو نازک بود گفت: منطورت این است که او هنوز هم...
که تو او را...
لیدی ال از جیبش کلید سیاه سنگینی را بیرون کشید و آن را در قفل گذاشت. سپس دوباره کلید را چرخاند و در را باز کرد.
ارمان در لباس خاکستری در باری اش. در انجا چمباتمه زده بود. شلوار کوتاه و جوراب های ساق بلند به استخوان های اسکلت چسبیده بود. یا به عبارتی شل و ول گردش اویخته بودند. و یک کیف چرمی هم در کنارش افتاده بود. تپانچه ای بین کفش های سگک دار افتاده بود و در دست راست اسکلت یک رز سرخ مصنوعی قرار داشت. »



  • سعیده سعیدی

لیدی ال- رومن گاری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی