دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

آینه

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۳ ب.ظ

«اآینه»                                                                                                                          

همه چیز از اون جایی شروع شد که یک روز آدمیزاد رفت لب یک برکه که آب برداره. توی یک برکه که آبش صاف بود و آروم یه چهره ی جدید که نمی شناخت دید.
شاید سعی کرد با اون ارتباط برقرار کنه. اما نتونست.
شاید از اینکه اون موجود توی آب باهاش شوخی می کرد و اداش رو در می آورد عصبانی شده بود.
یا شاید اصلا خیلی تعجب کرده بود. اما تعجب کردن خیلی واسه آدم اون روز عادی بود.
همه چیز از اون روز شروع شد که آدم خودش رو دید و خودش رو شناخت.
حالا اینکه از چهره ی خودش خوشش اومد یا نه مهم نیست.
اما همه چیز اینجای قصه است که آدم از نگاه کردن به خودش خسته نشد.
از اون روزی که آدم به چهره ی خودش نگاه کرد و احساس کرد اون برق عجیب رو توی گودال سیاه چشمش دوست داره چیزی به اسم من متولد شد.
که تا امروز و قرن ها بعد علم، فلسفه و هنر و هر علمی در حال تفسیر این کلمه است.
ادمیزاد اگر تکثیر شد به خاطر عشق به همون موجود توی برکه بود.
اگر جنایت کرد به خاطر این بود که آب برکه گل الود بود و خودش رو توی برکه ندید.
اگر عاشق شد به خاطر این بود که توی چشم های یک نفر دیگه خودش رو دید.
اگر درد کشید درد کوری بود چون چشمی نداشت خودش رو ببینه.
اگر لذت برد به خاطر این بود که چشم های زیادی بودند که اون رو می دیدند.
گناه رو نه آدم و نه حوا هیچ کدوم نکردن.
گناه رو اون آدمیزادی کرد که توی برکه کسی رو دید و فهمید خودشه. کاش کسی جرئت داشت چشم از آینه برداره.

 

  • سعیده سعیدی

مثل وقتی که دلتنگ میشوی

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ

مثل وقتی که دلتنگ می شوی

پتو را روی صورتش می کشم و گوشه لپش را می بوسم و می گویم: شبت بخیر پسرم!

او هم خواب و بیدار میخندد و میگوید: شب بخیر مامانی.

از اتاق که بیرون می آیم با خودم می گویم: چقدر شیک. مثل توی فیلم ها که همیشه قسمت های قشنگ زندگی را نشان میدهند انگار که پسر بچه شان از صبح برایشان فقط شیرین زبانی کرده و با رفتارش مایه افنخارشان بوده، انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش سر خوردن چند قاشق اضافه غذا چقدر گریه کرده بود و بعد هم سر نوشتن مشق هایش چه خونی به جگر من کرده بود، و حالا که شب شده با یک شب بخیر و یک بوس همه آن تلخی ها را ریخته بودم یک گوشه از روحم و مثل انباری درش را بسته بودم.

به رخت خواب که میروم دلم می خواهد فکر کنم که همه چیز عادی و نرمال است. مثل همان شب بخیر شیک توی فیلم ها.

سرم را گرم گوشی ام می کنم. از اینکه شوهرم زود خوابیده  خوشحالم. وقتی حوصله خودم را هم ندارم چطور دوباره خیلی شیک به صورت او هم لبخند بزنم و به روی خودم هم نیاورم که توی وجودم هیچ چیز شیکی نسیت.

خیره می شوم به گوشه پنجره که پرده اش خیلی نرم تکان می خورد. دلم می خواهد توی این هوای ملایم پاییزی کمی قدم بزنم.

اما یک زن تنها و شب و یک خیابان خلوت...

گوشی را کنار می گذارم سرم را زیر پتو میبرم و تا شاید خوابم ببرد اما امشب دلم بدجوری هوای یک نفس تنهایی کرده.

بلند می شوم و توی تاریکی اتاق و زیر نوری که از کوچه می تابد به صورت مردی نگاه می کنم که کنارم خوابیده. گاهی لب هایش را غنچه می کند و گاهی نفس بلندی می کشد که شبیه یک خروپف بلند است.

دوست دارم خیلی شیک گوشه لب های او را هم ببوسم و کنار گوشش زمزمه کنم دوستت دارم. مثل توی فیلم ها.

اما خیال میکنم حالا که مجبور نیستم ادا در بیاورم چرا خودم نباشم.

کنار پنجره میروم. یاد روزهای دانشجویی ام می افتم. حدود 15 سال پیش وقتی که تازه همین موقع ها با بچه ها از خانه بیرون می زدیم و زود تر از ساعت 2 به خانه برنمی گشتیم. جیگر خوردن کنار گاری های اتوبان و پیاده روی های دسته جمعی.

چرا آن روزها شهر تاریک نا امن نبود؟

دوباره بالای سر امیر میروم. توی خواب انگار دارد چیزی را می مکد. یاد نوزادی اش می افتم که پیرم کرد تا از شیر بگیرمش. غلت می زند و با لگد پتو را از رویش پس می زند. پتو را رویش میکشم و حس میکنم دلم برای بچگی هایش چقدر تنگ شده. حالا که چاقیش توی چشم میزند و دیگر هیکلش بچه گانه نیست. انگار امشب شب دلتنگی های من است.

دوباره پشت پنجره میروم، حس ماهی را دارم که پشت شیشه تنگ ایستاده و دارد دنیا را می بیند. آن بیرون هنوز هم دختران جوان دانشجو تا نیمه شب خیابان ها را گز میکنند و توی تنگ ترین و تاریک ترین کوچه ها سیگار یا سیگاری می کشند. بعد به میو میو گربه ها می خندند و راه نمی روند انگار پرواز می کنند.

هوا کمی سرد شده. بی فکر لباس می پوشم. شال گردنی دورم می اندازم. کیفم را با کمی پول و گوشی برمیدارم و از خانه بیرون می روم

کوچه خلوت و تاریک است و صدای رد شدن موتور سوارها حسابی می ترساندم. اگر احمد بیدار شود چه فکری میکند؟ اصلا شاید طلاقم بدهد. این موقع شب از خانه بیرون رفته ام. اخر کجا رفته ام؟

میدانم هرچقدر هم که بگویم : احمد جان! من فقط دلم یکم قدم زدن می خواست باورش نمی شود.

میخواهد بارها و بارها مرابنشاند رو به رویش و با چشم های قرمز اشکی به من زل بزند و بگوید: ناهید جان بگو. بگو همه چیز رو بهم. حقمه بدونم. اخه چطور دلت اومد. به بچه ات فکر نکردی کثافت؟ و من که چیزی ندارم بگویم.

با همه این فکرها به سر خیابان می رسم. خیابان انقدر ها هم خلوت نیست. دخانیات و بستنی فروشی دور میدان باز هستند.

توی پارک وسط میدان میروم و کنار حوض می نشینم. سرما مثل یک حشره زیر لباسم خزیده و دارد نیش میزند.

توی فلکه هیچ چیز به جزصدای موتورهای که تند رد می شوند نمی ترساندم.

آب توی حوض آرام آرام است. برگ ها روی آن می رقصند. احساس میکنم چنان تشنه ام که وجودم لحظه لحظه ی این تنهایی را می بلعد. دلم می خواهد بلند بلند با خودم حرف بزنم. به آسمان صاف بالای سرم نگاه می کنم و روی نیمکت پایم را دراز میکنم و بعد هم آرام روی نیمکت می خوابم.

صدای باد که برگ های خشک را دنبال خودش روی زمین می کشد و صدای آب... چشم هایم را می بندم. اما یکجورهایی ترس راحتم نمی گذارد. چشم هایم را باز میکنم. زنی تقریبا چاق و مسن به طرفم می آید. صورتش را با شال گردن خاکی رنگی پوشانده. بلند می شوم. کمی غوزی راه میرود. سلانه سلانه می آید و کنارم می نشیند. خودم را جمع میکنم. دستانش را با های دهانش گرم می کند. شال اش را باز میکند روی صورتش کرک های بلند و بوری نشسته که نشان میدهد مدت هاست صورتش را اصلاح نکرده. رو به من می کند و می گوید: منتظر کسی هستی؟  

می گویم: نه. راستش داشتم رانندگی میکردم حالم بد شد زدم کنار یکم هوا بخورم و ماشینی را کنار میدان نشان میدهم.

ذیپ کوله ی رنگ و رو رفته اش را باز می کند. ترس برم میدارد. نکند چاقویی زیر گلویم بگذارد و بخواهد تلکه ام کند. توی این جای خلوت اگر سرم را هم ببرد آب از آب تکان نمی خورد. از جیب کوله اش یک کارت بیرون می کشد و به من می دهد و میگوید: من و پسرم تو این شرکت خدماتی کار میکنیم اگر کارگر خواستید زنگ بزنید بگید میخوام ملکی بیاد قبول میکنن.

کارت را می گیرم و می گویم: ممنون.

دوباره دستش را توی کیفش می برد و یک پلاستیک در می آورد و می پرسد: چیزی خوردی؟ شاید گرسنه ای حالت بد شده. من یه ساندویچ کوکواز ظهرم دارم، میخوای بخوری؟ شاید بهتر بشی. خودم درست کردم.

تشکر می کنم و می گویم: بهترم.

یک موتور توی میدان می پیچد. زن می گوید: اینم پسرمه. بعد ترک موتورپسر می نشیند.

پسر کلا سیاه پوشیده و چکمه های بلند دارد از آن هایی است که اگر توی خیابان می دیدمش احتمالا از او فرار می کردم. زن با سر خداحافظی می کند و از میدان می رود.

بلند می شوم تا به خانه برگردم. دست هایم بدجوری یخ کرده. کارت زن را توی مشتم فشار میدهم و زیر لبی شعری می خوانم. لالایی که هیچ وقت برای امیر نخواندم. فقط بعضی وقت ها که دلم برای مامان تنگ می شود ان را برای خودم می خوانم.

کلید را توی در می اندازم و در را آرام باز مکنم. هردویشان هنوز خوابند. دوباره کنار پنجره می روم یک استکان چای برای خودم می ریزم. لالایی قدیمی توی ذهنم مرور می شود. همان که مامان بعد از فوت بابا وقتی آخر شب ها از سر کار به خانه می آمد برایم می خواند و دست های تاول زده اش از وایتکس را روغن میزد.

لالاییه دهاتی که واقعی بود و ادعای شیک بودن نداشت.

لالالالا گل سوسن

سرت وردار لب بوسم

لبت بوسم که بو دره

که با گل گفتگو دره

لالالالا گل نعنا

بابات رفته شدم تنها

لالالالا گل عناب

شدم از گریه ها بی تاب

لالالا گلم باشی

تسلای دلم باشی

بخوابی از سرم واشی

نمیری همدم باشی

  • سعیده سعیدی

نقطه ایکس

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ

«نقطه ی ایکس»

لبه ی پنجره که خوب جا گیر شدم فکر کردم که ای کاش می توانستم از چند متر ان طرف تر خودم را ببینم.

وقتی اینجا می نشستم انگار برایم زمان نمی گذشت.

دوست داشتم خودم را از کمی دورتر ببینم که شده بودم جزیی از پنجره که لبه اش می نشستم و پرواز دسته جمعی کبوتر ها را نگاه می کردم. کبوتر هایی که همه شان خوب می دانستند متعلق به قفس همسایه رو به رویمان هستند.

می دانستند برای بعد از ظهر های بلند که مجبور بودند کز کنند کنار قفسشان پیدا کردن کنجی از آسمان بهترین چیز است. می دانستم که تک تکشان حاضر نیستند این کنج آسمان را با هیچ جای دیگر عوض کنند.

اصلا وقتی همه چیز روی هم جمع شود. مثل گرمای تابستان ، روز های بلند و یک کوشه ی دور افتاده ی شهری که کسی تو را در آن نمی شناسد.

تلمبار دنیا دنیا کار و کتابی که رقبت نگاه کردن به آن را هم نداری.

همین طور جنازه ی بی مصرف گوشی موبایلت که روز به روز صدایی از ان بلند نمی شود.

وقتی همه چیز این طور روی هم جمع شود باعث می شود که کنج همین پنجره و پرواز دسته جمعی کبوتر ها چیزی باشد که با هیچ چیز عوضش نمی کنی.

وقتی می گویم گوشه ای از پنجره شده ام. یعنی حتی اگر تشنه شوم. یا اصلا بدنم از این همه یک جا نشستن خشک شود باز از جایم بلند نمی شوم.

اسم این گوشه را هم گذاشته ام نقطه ی ایکس.

همیشه یکی از کبوتر های بالای سرم را انتخاب میکنم و با نگاهم پروازش را زیر نظر می گیرم.

بعد خودم می شوم همان کبوتر و از آن بالا دیگر کنج این پنجره را انتخاب نمی کنم برای نوشتن.

پرواز می کنم بالای تمام خیابان ها و فکر می کنم چه خوب که توی این شهر شلوغ حواس هیچ کس به یک کبوتر چاهی پا پتی جلب نمی شود.

یک کوچه را انتخاب می کنم و خانه اش را.

و اینجا می شود همان نقطه ی ایکس که ساعت ها بنشینم رفت و امد ادم ها را نگاه کنم. درخت های اطراف خانه را انقدر نگاه کنم که برای تک تک برگ هایشان اسمی انتخاب کنم و حتی مورچه هایی که از جلوی در خانه اش می گذرند بشمارم.

 و ناگهان چرتم پاره شود وقتی که در را باز می کند. و بیرون می آید.

چه خوب که کسی نگران نمی شود اگر یک کبوتر تمام راه از بالای سرش مراقبش باشد. مراقب سنگی که جلوی پایش سبز نشود. مراقب بادی که توی سرش نپیچد. مراقب مگسی که اذیتش نکند.

چه خوب که از این جایی که نشسته ام شهر را نمی بینم که مدام بخواهم حساب کنم، میان هفت میلیون جمعیت این شهر، هزارها واحد خانه و آپارتمان. میان صدها کوچه ها ی تو در تو نمی دانم او توی کدام خانه روی تختش چشم هایش را می بندد.

اما میدانی خوشحالم.

گمت نکرده ام. تو توی همین شهری. همین اطراف بیدار می شوی. موهایت را از صورتتت کنار می زنی . چشم هایت را می مالی. صدای ترق ترق انگشت هایت سکوت را می شکند.

بعد زل می زنی به پنجره ی رو به روی تخت که کبوتر چاهی پاپتی روی انتن یک خانه نشسته و مدام سرش را تکان می دهد. کبوتری که مال قفس همسایه ی رو به روی ماست.

کبوتری که مدام توی چشم های من بال و پر می زند. میروی برایم از تو بشقاب دیشبت که ته مانده اش را نخورده ای کمی از برنجت را لبه ی پنجره میریزی و نگاهم میکنی و اینجاست که یک کبوتر میتواند شاعر شود...

  • سعیده سعیدی