دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

تشیع جنازه مورچه ها

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۵۲ ب.ظ

 

روی قالی وسط اتاق دراز کشیده بودم و خوب یادم هست داشتم نقاشی یک کلبه ی چوبی را می کشیدم. مثل همیشه یک درخت و یک دختر با موهای بلند طلایی که توی دستش یک دانه سیب درشت داشت.

چشمم از روی سفیدی کاغذ قل خورد روی مورچه ای که یک مورچه ی بی جان دیگر را روی دوشش گرفته بود و می کشید. مداد رنگی از دستم رها شد. صورتم را نزدیک تر بردم و نگاه کردم.

مورچه جنازه ی مورچه ی دیگری که هم اندازه های خودش بود را به چنگال هایش گرفته بود و از لای پرزهای قالی آرام، گاهی به چپ و گاهی به راست راه می رفت.

سریع از جایم بلند شدم و توی آشپزخانه دویدم و با آب و تاب برای مامان تعریف کردم: مامان نمیدونی توی اتاق یه مورچه هست که داره یه مورچه مرده رو تشیع جنازه می کنه.

این کلمه را که گفتم توی خودم هیجانی احساس کردم که دویدم توی اتاق تا ببینم مورچه های دیگری هم همراهی اش می کنند.  با چشم هایم دنبالش گشتم و حاشیه ی دیوار پیدایش کردم چند مورچه ی دیگر هم ردیف پشت سرش می آمدند.

دوباره توی آشپزخانه دویدم و لباس مامان را کشیدم که داشت سیب زمینی ها را پوست می کند و گفتم: مامان مورچه ها هم مثل ما تشیع جنازه می گیرن. جلوی پاهایش پریدم و گفتم: مامانی می خوام نگاه کنم که چه جوری مرده شونو خاک میکنن.

تصور گریه کردن مورچه ها بالای قبر یک مورچه ی دیگر چیزی بود که توی دلم آشوب می انداخت.

مامان سری تکان داد و دوباره شروع کرد به هم زدن سیب زمینی ها در ماهیتابه.

کمی ایستادم و نگاهش کردم. توی ذهنم فکر می کردم: یعنی خرد کردن سیب زمینی ها و پختن نهار هر روز، همین کار تکراری که مامان  سر یک ساعت مقرر با جدیت تمام انجامش می داد . خیلی جذاب تر از شنیدن خبر تشیع جنازه ی مورچه هاست؟

دوباره جلوی پای مامان پریدم و دستش را کشیدم و گفتم: مامان تورو خدا بیا ببین الان میره. مامان تو رو خدا .

مامان دستش را از دستم کشید و سریع پیاز های خرد شده را توی روغن ریخت و گفت: نمی تونم بیام الان غذام می سوزه.

و باز هم فکر کردم این همه دقت کردن در یک کاری تکراری همیشگی چطور می تواند از دیدن گریه کردن مورچه ها پای قبر یک مورچه ی دیگر جالب تر باشد؟

آن روز آن مورچه ی عزادار را گم کردم. تمام روز حتی گوشه گوشه ی خانه را خوب

گشتم اما پیدایش نشد که نشد.

خیلی سال از آن روز می گذرد. نمی دانم بعد از آن روز که سعی کردم نقاشی مورچه ها را توی مجلس عزا بکشم چند بار و چند بار صحنه ی کشیدن جنازه ی مورچه ای روی دوش مورچه ی دیگر را دیدم و خیلی بعد ها فهمیدم مورچه نمی روند که مرده هایشان را به خاک بسپارند و بعد بالای سرشان چند قطره ای اشک بریزند.

آنها جنازه ی مورچه ها را به انبار غذاهایشان می برند تا شکمشان را و شکم مورچه ی ماده را سیر نگه دارند.

دیگر برایم عجیب نبود که چرا برای مادر انجام کار تکراری هر روز پوست کندن سیب زمینی ها و خرد کردن پیاز ها در طول روز از هر کاری مهم تر بود .

مثل انجام کار تکراری مورچه های کارگر و تمام طبیعت و من و مادرم و پدرم که جزوی از همین طبیعت بودیم.

پدر که تمام عمرش کار کرد تا شکممان سیر باشد. مادر که تمام عمرش پای گاز غذا می پخت و من که امروز درس می خوانم. درس صنایع، اقتصاد، کشاورزی، ریاضیات و علوم تجربی و ..

برای اینکه حرفه ای داشته باشم. تا پولی داشته باشم تا گرسنه نمانم.

این روزها بیشتر از روز های کودکی ام به مورچه ها نگاه می کنم و اتاقم پر از نقاشی مورچه های سیاه است.

مورچه ها وقتی طعمه ای را با هم به لانه می برند. مورچه ها وقتی توی قوطی عسل غرق می شوند. مورچه ها وقتی جنازه هایشان را به انبار می برند. وقتی یک را ه بی مقصد را بارها می روند و برمی گردند.

و امروز بیش از همیشه فکر می کنم که زندگی ما و مورچه ها چقدر شبیه به هم است.

  • سعیده سعیدی

پاییز پشت پنجره

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ

پاییز پشت پنجره

خواب های اول صبح را دوست ندارم هرچند واقعا لذت بخش اند. خنکای اول صبح که از پنجره نیمه باز توی اتاق نیمه روشن میریزد، هم خلصه آور و دوست داشتنی است هم باعث می شود بیشتر بینی ام بگیرد و نفس کشیدنم سخت شود. حالا فکر کن این روز بارانی هم باشد، هی دلت قیری ویری برود که بروی توی خیابان های باران زده قدم بزنی، بعد هم راهی یک کافه شوی با یک صبحانه گرم و بعد هم پرسه زنی توی پاساژها و بعد هم خوش خوشک و بی  دغدغه راهی خانه شدن با خرید چند تا لباس و کمی هم لوازم آرایشی.

توی همین خیالات بودم که دوباره خوابم برد و نفهمیدم که چی شد ساعت شد12.

با چند غلت واغلت و بد وبیراه گفتن به خودم و این خواب بی موقع، بدنم را توی توالت بعد سر سینک ظرفشویی میکشم. سرپا یک لیوان شیر میخورم و چند لقمه نان خالی.

یادم می افتد که حالا باید جارو برقی بکشم، لباس ها را توی ماشین بریزم و بعد اتو کنم. کف اتاق ها را دستمال بکشم و گرد گیری کنم. انگار تمام این افکار تزریق یک امپول بی حوصلگی بود توی رگ هایم که مرا دوباره روی تخت انداخت. زیر لبی گفتم فقط 10 دقیقه.

دراز کشیدم. گوشی ام را چک کردم. از اینکه کسی با من کاری نداشت دلم گرفت. حس تلخ اینکه من دوست صمیمی ندارم ناگهان پرم می کند. احساس تنهایی و ترس از تنها تر شدن. فکر می کنم شاید اگر توی شهر خودمان بودم اوضاع بهتر بود. غربت این شهر بزرگ روی قلبم سنگینی می کند. شاید باید باز هم بچه دار میشدم. اگر الان یک دختر 3 ساله داشتم چقدر شیرین بود.  

بلند می شوم میدانم اگر کمی بیشتر ادامه بدهم گریه ام می گیرد. برای اینکه جلوی خودم را بگیرم تا از زیر کارهای خانه در نروم کارهایم را لیست می کنم تا مجبور شوم دانه دانه اش را تیک بزنم. وسواس فکری ام اینجا به دردم می خورد. می گردم تا ببینم راحت ترین کارها کدامند. جارو کشی و دستمال کشی را می گذارم برای آخر. لباس شویی و اتو کاری را اول.

تلوزیون را روشن میکنم از شبکه پی ام سی موزیک ویدئوهای تکراری که هزار بار گوش کرده ام دوباره پخش می شوند. . از همه شان خسته شده ام اما دلم نمی آید تلوزیون را خاموش کنم.مبادا چیز جدیدی امروز پخش شود و من نبینم.. اهنگی از عقیلی پخش میشود. حدودا سه سال است که ان را مرتب پخش میکنند. وسواسم اجازه نمیدهد ان را رد کنم ویا شبکه را عوض کنم. دلم میخواهد همه چیز به ترتیب جلو برود. تکراری بودنش حس خوبی به من نمی دهد اما همین که خیالم راخت است همه اهنگ ها به ترتیب پلی می شوند و اهنگ نیده و نشنیده ای آن گوشه ها نمی ماند آرام میشوم.

لباس ها را اتو می زنم. چندان مرتب از آب در نمی آید. دوباره اتویشان می کنم این بار با دقت بیشتر. بعضی قسمت های لباس بدقلقی می کنند ومن هم اصرار دارم تا رامشان کنم. چین و چروک های بی جا و به درد نخو دم آستین ها. شقی دم یقه.

آن ها را توی کمد اویزان می کنم. بعد هم با خوشحالی تیک قرمزی جلوی اتو کاری می زنم. به خودم تایم استراحت می دهم، لم می دهم روی تخت. از گروه ها هیچ خبری نیست، برعکس من انگار امروز همه خیلی سرشان به خودشان گرم است. چند تا کانال را زیر و رو می کنم و بلند می شوم، لباس ها را توی ماشین لباس شویی می چپانم و از یخچال یک سیب برمی دارم و ایستاده گاز می زنم. موزیک ها چنگی به دلم نمی زنند که هیچ کلافه ام کرده اند. به بهانه جارو برقی صدا را قطع می کنم. خانه هایی یادم می آید که به شکل عجیبی تمیزند. همان هایی که همیشه حسرتشان را میخورم و همیشه برای من سوال است که آخر این زن های لعنتی چطور گوشه گوشه خانه شان اینطوری برق می زند؟ یعنی تمام روز در حال سابیدن در و دیوارند؟ لبی کج می کنم و ادامه می دهم. جارو را به آشپزخانه خرکش می کنم و با خودم فکر می کنم همین؟

تمام روز را مثل اسب کار کنی و عصر که شوهر و بچه ات آمدند به استقبالشان بروی و الکی بخندی و و الکی ادای خوشبخت ها را در بیاوری تا خستگی را از تنشان در کنی و فردا دوباره روز از نو روزی از نو.

جارو برقی را سرجایش می گذارم، دست مالی خیس می کنم و به کف سرامیکی اتاق می کشم که پر از پرز و مو شده. بدنم شروع کرده از درد و خستگی تیر کشیدن. کار را نیمه کاره رها می کنم و تمام خستگی ام را روی تن تخت می پاشم. دوباره گوشی را برمی دارم و زیر لبی می گویم هنوز هیچ خبری نیست و دوباره گوشی را به طرفی می اندازم میدانم اگر حالا وسط روز پیامی عاشقانه برای همسرم بفرستم کلی خوشحالش می کنم اما این کاررا نمی کنم.

پلک هایم را روی هم می بندم و دلم می خواهد کمی بخوابم با خودم می گویم: تازه دوساعته که بیدار شدم.  اما پلک هایم بدجوری خسته اند.

شکمم قار و قور می کند یخچال را توی ذهنم تصور می کنم کمی از کتلت دیشب مانده. شیر هم داریم با شیرینی. دستی روی چربی های انباشته شده شکم و پهلوهایم می کشم و می گویم: کارد بخوری.

خوابم می برد و تمام مدت پرت و پلاهایی پریشان می بینم و بعد از یک ساعت خسته تر از قبل بیدار می شوم. ساعت حدود سه بعد از ظهر است بلند می شوم کتلت ها را گرم می کنم و با نان و خیار شور می آورم جلوی تلوزیون. کانال های تلوزیون را بالا و پایین میکنم و همراه با تبلیغ رب و سس و پفک ناهارم را میخورم وبعد هم سومین تکراراز قسمت 178 سریال کوزی گونی را می بینم  به آشپزخانه می روم.

خروار ظرف های کثیف روی هم. پیش بند می بندم و مشغول می شوم. ظرف ها تمام می شود. گاز را دستمال می کشم . ساعت حدود 4 است. لباسم را عوض می کنم لباس ها را درست طبق چینش توی کمد انتخاب می کنم باید همه شان به ترتیب پوشیده شوند.یک تاپ مشکی با یک شلوارک کرم.

جلوی آینه می ایستم. ابروهایم پرشده. هر روز به خودم می گویم امروز به آرایشگاه میروم اما هی نمی شود. کرم سفید کننده را روی صورتم می مالم. کمی رژلب و یک مداد مشکی زیر چشم. موهایم را شانه می زنم و دوباره روی تخت ولو می شوم، این بار گوشی ام را بی توقع برمیدارم و کمی زیر و رویش می کنم. بازی ام را می آورم مرجله 201 و سرگرم می شوم تا زنگ خانه را می زنند.

در را باز می کنم. سعید با یک پلاستیک شیر و یک سطل ماست و چند دانه تخم مرغ وارد می شود. خرید ها را از دستش می گیرم. بوسه ای سطحی از لپش می کنم و سلام وخسته نباشی می گویم. پسرم هم خسته و کوفته وارد می شود. اورا هم می بوسم و هر دو به اتاقشان می روند تا لباس عوض کنند. پسرکم طبق معمول همیشه گرسنه است. دوست داشتم از آن مادرهایی بودم که الان یک عصرانه خوب و مفصل برای پسرکم حاضر کرده بودم. اما نیستم. می گویم برواز یخچال میوه بردار.

  • میوه نمیخوام گشنمه.
  • خب برو شیر و کیک بخور.

میرود. سعید هم با یک شلوارک و زیر پیراهنی می آید می شیند و می پرسد: خب چه خبر؟

واقعا چه خبری دارم که به او بدهم. می گویم: هیچی سلامتی. تو چه خبر؟

احتمالا روز او هم مثل من تکراری بوده می گوید: هیچی.

گوشی اش را برمیدارد و مشغول می شود. امیر می آید رو به روی تلوزیون لم می دهد و در حالیکه بوی عرق پایش خانه را پر کرده شیر و کیکش را می خورد و شبکه پویا می بیند.

میروم توی آشپزخانه. باید به فکر شام باشم. کار ماشین لباس شویی تمام شده. آن ها را توی سبد میریزم تا سر فرصت پهنشان کنم.

شام چی بپزم؟ کوکو. الویه. سوپ. میشود هم حاضری بخوریم

سعید بلند میگوید: کجا رفتی بیا بشین ببینمت.

کمی سیب زمینی را توی قابلمه پر آب روی گاز می گذارم  و بلند می گویم: چای میخوری؟

می گوید: بله. یاد بابا خدا بیامرز می افتم که میگفت: زنی به درد زندگی میخوره که چایش همیشه حاضر باشد.

میروم می نشینم. می گوید: خب نگفتی چه خبر؟

می گردم تا شاید خبری پیداکنم. اما دوباره می گویم: هیچی؟

می پرسم: ناهار چی خوردی؟

  • استامبولی.

رو به امیر که آخرین تکه کیک کاکایویی را توی دهانش می چپاند می پرسم: تو ناهار چی خوردی؟

میگوید: ساندویچ مرغ.  من سه تا خوردم.

نگاهی به شکم برآمده و لپ های آویزانش می کنم و افسوس می خورم و می گویم: خب چرا؟

به تقلا می افتد که: اخه مامان ساندویچاش خیلی کوچیک بود.

سعید سرگرم چک کردن تلگرام و اینستاگرامش شده. بلند می شوم و به آشپزخنه می روم. سیب زمینی های پخته را له می کنم. تخم مرغ میزنم و ادویه بعد هم توی روغن سرخشان میکنم.

لباس ها را پهن می کنم و برای شام سالاد درست می کنم. صدای کل کل کردن های سعید و امیر می آید سر کانال های تلوزیون.

 دوباره می روم و روی مبل می نشینم. سعید دوباره می پرسد:خب خانومی نگفتی چه خبر؟

و من دوباره میگویم: هیچی.

نگاهم نمی کند، سرش توی گوشی و تلوزیون است. می گویم: برات لباس اتو کردم.

  • عه دستت درد نکنه.

سرش را بلند می کند، لبخندی می زند و یواشکی می گوید: دلم برات تنگ شده بود. امروز اصلن خبری ازم نگرفتی. می گویم: تو هم نگرفتی.

  • من که سرم گرم کاره.
  • منم که لابد تو خونه بیکارم.

خنده ای می کند و می گوید: نه بابا شما که خیلی زحمت می کشی.

درست نمیفهمم حرفش و طعنه و تکه است یا جدی می گوید. در هرحال برایم مهم نیست.

شام حاضر است اما برای شام خوردن زود است. حوله را برمیدارم و راهی حمام میشوم. سعید چشمکی می زند و زیر لبی می گوید: اوووف. امشب کار دارم باهاش. آماده اش کن.

لبخندی تحویلش می دهم و در را می بندم. با اینکه تمام روز تنها بوده ام اما باز هم تو تنهایی اتاقک حمام حالم بهتر می شود.

بدن خسته و بی حالم را زیر دوش اب گرم رها می کنم. یادم می آید از بچگی حمام برایم پر از خیال پردازی بود.

تصور می کنم به یک مهمانی بزرگ دعوت شده ایم. رژیم گرفته ام و حسابی لاغر شده ام. لباس قرمز یلندی پوشیده ام و شبیه پرنسس ها به نظر می رسم و به همراه سعید که کت و شلوار پوشیده و کراوات زده می رقصیم و از رقصمان همه انگشت به دهان مانده اند.

مادر شوهرم ما را به همه نشان می دهد و می گوید: این عروسمه ماشاالله.

من هم موهای بلند و بلوند نداشته  ام را مدام در هوا تاب می دهم و بدنم را کش و قوس می دهم و عربی, ترکی و باباکرم می رقصم و توی نگاه ستایش گر سعید هی عشوه می آیم و چشم ابرو نازک می کنم.  

تقه ای به در می خورد. امیر ازپشت در می گوید: مامان گشنمه. دلم میخواهد فریاد بکشم: کارد به شکمت بخوره. اما دلم برایش می سوزد. ژیلت کهنه ای را برمیدارم و روی تمام پوست تنم می کشم. و تمام تخیلاتم را همراه موهای زائد توی چاه حمام می ریزم.

تند لباس می پوشم. یک ساحلی ساده. سشوار نمی کشم. موهایم را پشت سرم می بندم و راهی اشپزخانه می شوم. شام را می برم و سفره را جلوی تلوزیون ولو می کنم. مدام شبکه های تلوزیون را عوض می کنیم و شام میخوریم. سعید اخر غذا می گوید: خانم دستت درد نکنه.

سفره را جمع میکنم. سرم گیج است. انگار خوابم می آید. تازه باید سراغ درس و مشق های امیر بروم. میگویم برو مشقات رو بیار ببینم. کیفش را می آورد. مشق هایش را نوشته. دیکته ای سرسری میگویم و دفترش را امضا می کنم و راهی تخت خوابش می کنم. می گویم: مسواک یادت نره. با نق و نوق مسواکی سرسری روی دندان های زردش می کشد و شب بخیر می گوید میرود توی اتاق. میدانم تازه سراغ تبلتش می رود. سعید لم می دهد همان جا که از وقتی آمده نشسته و می گوید: خب برام بگو چی کارا کردی امروز؟

  • هیچی کار خونه.

دوباره محو تلوزیون می شود.مسابقات آسیایی وزنه برداری است. بلند می شوم که به اتاق خواب بروم، می گوید: شارژر منو از تو کیفم بیار.

این یعنی میخواهد حالا حالا ها تلوزیون تماشا کند و قصد خوابیدن ندارد. شارژر را برایش می برم. دستم را می گیرد و می گوید: ناراحت میشی من بشینم این رو ببینم؟

  • نه عزیزم راحت باش من خسته ام می خوام دراز بکشم.
  • برو اما نری با خودت فکر و خیال کنی عجب شوهر بی خودی دارم از راه اومده نشسته پای تلوزیون محل من نذاشته.
  • نه عزیزم نمیگم.

توی اتاق پنجره باز است و دوباره خنکای شب های اول پاییز خودش را توی اتاق میچرخاند. باز به سرم میزند: فکر کن میشد برویم دوتایی قدم بزنیم.

قدم زنی های شبانه را از بچگی دوست داشتم. می رفتم توی حیاط می نشستم و آسمان را تماشا می کردم و با خودم می گفتم: بزرگ که شدم شوهر که کردم هر شب دست تو دست هم می ریم شب گردی و تمام مدت باهم حرف های عاشقونه می زنیم و یواشکی هم رو می بوسیم و دلم چنان غنجی می رفت که خنده ام را زیر شرم کودکانه ام پنهان می کردم.

فکر می کنم شاید دو یا سه بار کلا رفتیم قدم زنی های شبانه. آن هم نه به قصد قدم زدن. بیرون کاری داشتیم و ماشین نداشتیم.

پتوی نازک تابستانی را روی خودم میکشم و خودم را به دست گیجی و کسلی ام می سپارم و خوابم می برد.

در حالت خواب و بیداری حس می کنم که سعید تنگ بغلم می کند و نفس نفس می زند. بیدار می شوم. دستش را دور تنم قلاب می کند و گردنم را می بوسد. به طرفش برمیگردم و می پرسم: ساعت چنده؟

  • تقریبا یک.

حدود دوساعتی از خوابم گذشته. دلم می خواهد پسش بزنم اما رویم نمی شود. ذستش را روی تنم می کشد و زیر گوشم می گوید: تنت آتیشه.

با خودم می گویم: کدام آتش؟ می داند که با این حرف می تواند ناگهان آن حس جفت خواهی ام را بیدار کند تا بلند شوم و به جانش بیقتم. . البته که هیچ وقت واقعا این کلمه تاثیرش روی من واقعی نبود ادای زن های گرم و سوزان را در می آوردم که همیشه آماده اند تا مردشان را تا مرز جنون ببرند.  مامان همیشه می گفت: مردا اگه زن گرم مزاج داشته باشن سراغ کس دیگه ای نمیرن.

اما الان حال فیلم بازی کردن هم ندارم. در مقابل تمام واکنش ها و نوازش هایش بی حس می شوم و خودم را به خواب می زنم.

زیر گوشم می گوید: پاشو بیچاره ام کن. پاشو عشق من...

جوابش را نمی دهم و اوهم بعد از چند دقیقه خوابش می برد و صدای خر و پفش بلند می شود. خودم را از میان بازو های سنگین و مردانه اش بیرون می کشم و از اتاق هم بیرون می آیم. به اتاق فرید می روم. اوهم خواب است پتو را رویش می کشم و توی تراس می روم.

پاییز دارد با رقص ابرهایش در آسمان طنازی می کند. بادی با کرشمه دست ابری را وسط صحنه می کشد و از آن طرف  ابری چشمک زنان جلو می آید.

ستاره ها زیر نور دودی رنگ ابرها پنهان می شوند و بعد برقی آسمان را روشن می کند و این شروع پایکوبی پاییز است.

از اتاق ملافه ای برمی دارم و دور خودم می پیچم. از میان وسایل روی میز فندک و سیگار سعید را برمی دارم و اتش می زنم و فکر می کنم از فردا دیگر باید برای زندگی ام برنامه داشته باشم. کلی کتاب نخوانده دارم. اصلا فردا می روم ین فرهنگسرای سر خیابان ببینم چه کلاس هایی دارند. این دفعه واقعا از فردا شروع می کنم. شاید بروم کاموا بخرم و چند پولیور ببافم. میرم توی این سایت کتابخوانی که مسابقه می گذارند شرکت می کنم.

اصلن از فردا...

حالم کمی بهتر می شود. میخواهم فردا صبح زود از خواب بیدار شوم. دوباره به رخت خواب برمی گردم و به پاییز نگاه می کنم که پشت پنجره ایستاده و دارد نگاهم می کند.

چشمکی به او می زنم و می خوابم...

سعیده سعیدی

 

 

 

  • سعیده سعیدی