دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

حباب

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

حباب

اون که دقیقا پشت سرت نشسته. کت سبز تنشه. ته ریش داره. خودشه. همون که انگار تو چشاش اشکه. همیشه خدا انگار حس می کنم تو چشاش اشکه. همیشه فکر می کنم یه غمی داره که نمی تونه به هیچکی بگه. آهان همون که الان انگشت هاش رو برد لای موهاش. آره. آره چشماش قهوه ای روشنه. فهمیدی کیو می گم؟

همون که الان زل زده به سنگ قبر. همیشه همین طوره. تنها میاد می شینه. حدود هفت یا هشت تا نخ سیگار می کشه. هر یکدونه سیگار رو هم انقدر عمیق می کشه که یاد بابا می افتم.

نه شبیه بابا نیست.  اره بابا سیگاری هم نیست. فقط یک بار سیگار کشید و زود هم ترک کرد. وقتی تو مردی. تو هنوز تو بیمارستان بودی و منتقلت نکرده بودن سردخونه که بابا رفت و یکدونه از این بسته های کوچیک بهمن گرفت و همون جا تو حیاط بیمارستان یه بسته سیگارو تموم کرد.

نه اینکه الان از غم و غصه گفتم فکر کنی همش از این آدماست که یکجا می شینه غمبرک می زنه ها. خیلی وقت ها هم می خنده. برگرد نگاه  کن. الان داره می خنده. برگرد نگاه کن. تو رو خدا...

خنده اش یه جوری انقدر شیرین و شاده که فکر می کنی همون لحظه داره لذتی رو تجربه می کنه که تا حالا هیچکی عینشو تجربه نکرده.

نمیدونم همیشه سرما خورده ست که انقدر سرفه می کنه یا از زیاد سیگار کشیدنشه. میدونی خیلی بده گاهی به این فکر می کنم که شاید مشکل ریه داره. و قراره به زودی...

نه بابا آدم نباید نفوذ بد بزنه.

باورت نمیشه؟ آره یک ساله که اون میاد سر همین قبر می شینه  و منم همیشه همین جا.

نمی دونم روم نمیشه برم بهش بگم یا اینکه همیشه با خودم فکر می کنم خیلی بده که یک دختر به یه پسر پیشنهاد بده. اینو همیشه تو میگفتی . می گفتی اگه یه دختر عاشق یه پسر بشه اما پسره اونو نخواد واسه دختر ننگه.

وقتی آبجی عاشق پسر عمو شد تازه اونقدی که  همه فامیل فهمیدن  و من میفهمیدم که حرفا و نیش و کنایه هاشون ذره ذره تورو آب کرد.

یادته بهت می گفتم: مامان جان اهمیت نداره. اما برای تو از همه چی مهم تر بود.

حالا غمبرک نزن دیگه مردی و همه چی تموم شده. میدونم اون موقه که فهمیدی آبجی حامله است داغون شدی. ولی دیگه بعدش ازدواج کردن.

باشه قبول مجبور شد بیاد ابجی رو بگیره. الکی خودتو کشتی و انداختی گوشه قبرستون که چی؟ من هنوز بهت خیلی نیاز دارم. بابام که هیچی افسرده افتاده گوشه خونه و ابجی مثل یه بچه تر وخشکش میکنه. نمرده ولی از تو مرده تره.

بابا هنوز که هنوزه به ابجی می گه. مامان از دست تو دق کرد و مرد. اون از اون جوری رسوایی عاشق شدنت و بعد هم اون جوری ازدواج کردنت و بعد هم بچه دار شدنت به اون وضع و بعد هم طلاقت و یه بچه که موند رو هوا.

مامان اونم مثل مرده هاست. یه صورت بی روح داره که هیچ وقت نه میخنده و نه گریه میکنه. فقط صبح تا شب کار میکنه و کار میکنه و کار میکنه.

راستش الان دارم خدا رو شکر می کنم که نیستی بخوای بفهمی منم عین آبجی انگاری عاشق شدم.

آه میکشم؟ آره آه می کشم.  آخه یک ساله همین وضعه اما تا حالا یکبار هم با هم حرف نزدیم.

اره اصلا خوب شد که تو نیستی.

می دونی اصلا خیلی وقتا فکر می کنم نمی خوام برم و این سکوت وتنهایی شو خراب کنم.

مثل یه آدمی که بعد از یه عالمه درد کشیدن اروم شده  دلت نمیاد بری حتی یه ذره تکونش بدی مبادا دوباره درد بیاد سرغش. انگار سکوتش و اون آروم نشستنش اونجا یه حریم داره که نمی تونم بهش نزدیک بشم.

گاهی هم اصلا فکر می کنم اون یه حبابه . حبابی زاده ی تصور من که نه فقط من اگه هر کس دیگه ای نزدیکش بشه ممکنه این حباب بترکه. آخ اگه این حباب بترکه.

انگار تمام زندگی من یکدفه دود میشه میره هوا. انگار که هرگز یه پسر اینطوری آروم و بی سر و صدا نیومده اینجا بشینه. انگار من هرگر نبودم که بیام چند قدم اون طرف تر از اون بشینم و هی نگاهش کنم . وای نه فکر ترکیدن این تصور حتی اگر هیچ وقت نگاهم نکنه خیلی وحشتناکه.

برگرد یه لحظه نگاهش کن. ببین خم شده رو قبر و چشماش رو بسته.

یک وقت هایی اینجوریه.فقط انگار داره بو میکشه، گوش می کنه، حس میکنه.

_ یک لحظه صبر کن. همون پسره کت سبزه رو میگی دیگه آره؟

_ آره همون.

_ دختر تو دیگه انقدر گذشته رو شخم میزنی که دیگه انگار اومدی تو دنیای ما. اون پسره همسایه ی منه. بعد از من اوردنش اینجا. سرطان ریه داشت بنده خدا. هر روز میاد میشینه روی قبر خودش و زل میزنه به سنگ قبرش. تاریخ تولد روی قبر رو نخوندی؟

بیچاره هنوز قبول نکرده که مرده نه عزاداری میکنه، نه مردگی. هیچی همین جوری بین مرگ و زندگی وایساده. یکی مثل اون که قبول نداره مرده یکی مثل تو انقدر توی دنیای مرده ها میگرده که عتشق مرده جماعت میشه.

پاشو برو. فکر عشق و عاشقی ام از کله ات بیرون کن. دیگه هم لازم نکرده بیای سر قبر من دید بزنی و رسوا بازی در بیاری. خدا رحم کرد این یکی حباب بود.

نگاهش کردم. انقدری نگاهش کردم که چشم هام تار شد و میان سیاهی رفتن چشمم یک حباب بزرگ و بزرگ تر میشد و لحظه به لحظه نازک تر.

مامان رفت و توی قبر خوابید. نیشگونی از خودم گرفتم. زنده بودم .دوست داشتم به مامان بگویم: تا وقتی که عاشق بشم ینی هنوز زنده ام. فرق من با تو اینه. اما میدانستمم با همین حرف احتمال دق کردن دوباره مامان هست.

بلند شدم حباب زیبایم را ترکاندم و رفتم...

سعیده سعیدی 

 

  • سعیده سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی