دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

خواب زمستانی

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۰۷ ب.ظ

خواب زمستانی                                                       سعیده سعیدی

 

چشمانش را که باز کرد خشکی عجیبی را توی دهانش احساس کرد. دهانش به قدری خشک بود که حس می کرد اگر زبانش را تکان بدهد ممکن است زخم شود چون خیلی ترک خورده. حلقش شروع به سوختن کرد. سعی کرد بلند شود اما انگار سنگینی عجیبی را توی تنش حس می کرد. نوعی کرختی و کسلی مثل یک بختک روی تنش افتاد بود.

دستش را کنار پهلویش حمایل کرد. تمام قوایش را در کمرش جمع کرد و بلند شد، حس می کرد خروارها خاک رویش را پوشانده بودند. شعری عجیب توی ذهنش پیچید: گیرم که می زنید. گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

نمی دانست کجا اما قبلا این شعر را شنیده بود. پاهایش را روی زمین سرد گذاشت، تازه فهمید پاهایش کمی باد کرده و متورم اند.

تلو تلو خوران خودش را تا سینک ظرفشویی رساند و لب های خشکیده اش را روی شیر آب گذاشت. با بالا کشیدن اهرم آب را اول توی لوله ها و بعد انگار توی رگ هایش رها کرد. با هر قلپ آبی که می خورد احساس می کرد زمینی را از خشکسالی نجات می دهد.

شیر آب را بست. سعی کرد به بدنش کش و قوسی بدهد، اما نتوانست بدنش خشک شده بود.

هوا تاریک بود ساعت روی 4 ایستاده بود، اما چراغ اتاق روشن بود و ظرف غذایش روی میز بود.

قاشق را زیر برنج زد و بالا آورد تا نزدیکی دهانش اما بوی بد عذا حالش را به هم زد.

اصلن یادش نمی آمد کی خوابیده. نمی دانست ساعت چند است. سرش گیج می رفت. غذای فاسد روی میز و کرختی بدنش می گفت خیلی وقت است که خوابیده شاید یک روز یا حتی بیشتر.

پای یخچال رفت احساس می کرد تا به حال به اندازه حالا اشتها نداشته . ظرف غذایی که نمی دانست مال کی بود برداشت و تند بلعید بعد چند دانه خرما و یک عدد سیب.

لیوان را آب کرد تا پای گلدان خشک شده اش بریزد. پشه ای روی برگ گل شمعدانی اش نشسته بود.

پشه را به جستی روی هوا گرفت اما دوباره رهایش کرد.

خودش را دوباره روی تخت انداخت و بی اراده زمزمه کرد: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

دوست داشت به این فکر کند که این شعر از کجا توی ذهنش می چرخید. چشم هایش را بست، می دانست در تمام مدت خواب، رویا دیده اما چیزی یادش نبود.

یک خواب طولانی انگار که یک زندگی را دیده بود.

دوباره داشت پلک هایش گرم می شد. اما دوباره چشم هایش را باز کرد و بلند شد. پرده را کنار زد. بیرون برف می بارید و او هیچ سرمایی حس نمی کرد.

پنجره را باز کرد و هاااا کرد اما هیچ بخاری از دهانش بیرون نریخت. تصویری از خوابی که دیده بود ناگهان ذهنش را پر کرد. یک مزرعه بزرگ گندم که زیر افتاب سوزان ذره ذره پژمرده می شد و از دور غبار بزرگی پیدا بود مثل یک طوفان. طوفانی که نه باد داشت و نه خاک.

پنجره را بست. مزرعه ای که دچار خشکسالی بود را به وضوح می دید و توده عظیم ملخ ها که هجوم می آوردند.

زیر پتو خزید. سردش نبود. انگار می خواست از ملخ ها در امان باشد.

دیگر نیاز نداشت تا تمرکزکند و به یاد بیاورد. تصویر ملخ ها واضح جلوی چشم هایش بود. چشم هایش به شکل عجیبی انگار همه چیز را زیر زره بین می دید. خوشه های طلایی رنگ گندم را که با آفتاب و ملخ می جنگیدند. چشم هایش دندان ملخ ها را می دید که در دانه های گندم فرو می رفتند. می دید که خاک ترک خورده و نه ملخ و نه آفتاب سوزان هیچ کدام از مترسک ها نمی ترسند.

دوباره بلند شد و نشست. هوای خانه برایش سنگین بود.. انگار گرمای خورشید را روی سرش حس می کرد.

تن خیس از عرقش را در هوای سرد و برفی از خانه بیرون انداخت و راه افتاد. نمی دانست کجا می رود و یا حتی ساعت چند است. خیابان خلوت بود و صدای له شدن  برفها زیر پایش کمی شبیه جویده شدن آرام مزرعه بود زیر دندان ملخ ها .

سرش را پایین انداخت. دانه های برف روی سرش ذوب می شدند. حس کرد کفش هایش پایش را اذیت می کند. پاهایش را از کفش بیرون آورد حتی درد پایش شبیه درد جویده شدن دانه های گندم بود.

 پا برهنه راه افتاد. نگاهش به کلاغی افتاد که خیلی زیاد شبیه مترسک وسط مزرعه بود و آرام زیر لب میخواند: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

حالا یادش آمد این شعر از کجا توی ذهنش آمده.  نمی دانست چقدر راه رفته است اما گوشه دیواری چمباتمه نشست. احساس می کرد باز خوابش گرفته.

از خودش پرسید: توی این خواب عجیب من کجا هستم؟

چشم گرداند. خبری از او نبود. نه دهقانی آنجا بود و نه هیچ آدمی. با خودش فکر کرد شاید یکی از همین ملخ ها هستم. اما طعمی ازگندم زیر دندانش نبود و نه تجربه ای از پرواز در ذهنش. اما با تمام وجودش درد جویده شدن را حس می کرد. سوزش آفتاب را و تشنگی که لب هایش را دوباره خشک خشک کرده بود.

صورتش را بین برف های رو زمین گذاشت. کمی آرام شد. بلند شد و دوباره راه افتاد. خوشه گندمی بود که توی خاک ریشه داشت. به میدان وسط شهر رسید. روی همه درخت ها شبح سفید برف نشسته بود. کنار یکی از درخت ها رفت. روی زمین نشست و دوباره خواند: گیرم که می زنید، گیرم که می بُرید، با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

چنان بدنش را کسلی خواب گرفته بود که دیگر نمی توانست راه برود. گودالی کنار درخت چنار پیدا کرد. مقداری برف توی بغلش گرفت و زیر پیراهنش برد. شاید با همین مقدار هم می توانست ریشه هایش را از شر خشکی و ملخ نجات دهد.

توی گودال خزید و خوابید. می دانست جوانه خواهد زد. شاید خوشه گندمی از خواب بیدار می شد و به یاد می آورد که چند ثانیه ای خواب برف دیده بود و آرامش زمستان...

  • سعیده سعیدی