دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

تخت پادشاهی

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۰۱ ب.ظ

 

 توی تخت خوابش نیم خیز شد. اتاق تارک تاریک بود. دستش را بین پاهایش برد و محکم فشار داد. مثانه اش انگار که داشت میترکید. بلند شد. پشت گردن و کمرش عرق کرده بود. یاد هندوانه هایی افتاد که که قبل خواب خورده بود. در اتاق را باز کرد. نور مهتابی خاک گرفته توی سالن یک حالت سرد و مرگ الود به در و دیوار سالن داده بود. برای رفتن تا دستشویی مجبور بود تا اخر حیاط برود اما حالا توی رد شدن از از سالن هم مشکل داشت. نگاهی به سالن انداخت. همیشه خیال میکرد شب ها توی این نور کم رنگ مهتابی توی سالن، توی کنج های دیوار، خفاش هایی به بزرگی یک عقاب کمین کرده اند تا او پایش را از اتاق بیرون بگذارد و آن ها بپرند روی سرش و چشم هایش را از حدقه بیرون بکشند و بخورند.

زیر شکمش باد کرده بود. بالای سر بابا رفت که با دهان باز خوابیده بود. توی تاریکی اتاق یک لحظه تصور کرد از توی دهان بابا ممکن است یکهو یک عنکبوت بیرون بپرد.

بالای سر مامان رفت. سرش را زیر پتو برده بود . خیلی یواش تکانش داد. فکر کرد نکند الان به جای مامان از زیر پتو یک جانور عجیب بیرون بیاید.

یک حیوان که صورتش شبیه گوریل باشد و بدنش شبیه یک خرس و با یک حرکت او را بخورد.

جرئت نکرد دوباره مامان راتکان بدهد. دوباره نزدیک در رفت. توی کنج های دیوار هیچ چیزی شبیه به خفاش نبود. پایش را بیرون گذاشت و پاورچین پاورچین تا دم در حیاط رفت. فکر می کرد اگر برگردد و پشت سرش را نگاه کند خفاش ها را می‌بینید که دهانشان را باز کرده اند و سر او را لای دندان هایشان گذاشته اند. پس برنگشت.

حالا دیگر درد فقط توی شکمش نبود. حالا تمام مجرای ادرارش می‌سوخت. پیچی به بدنش داد و دوباره دستش را لای پاهایش فشار داد. حیاط تاریک تاریک بود. سایه های درخت شکل های درهم و عجیبی پیدا کرده بودند و این طور به نظر می‌رسید که همه شان چشم دراورده اند و او را می‌بینند.

تا ته حیاط حداقل ده قدم راه بود.

تازه امکان داشت که توی توالت سوسک هم باشد. آن هم از آن پروازیی ها. دهانش جوری خشک شده بود که زبانش به سقف دهانش می چسبد.

پایش را از پله پایین گذاشت و ناگهان صدای چرقی زیر پایش شنید. جیغ نازکی از دلش کنده شدو توی اتاق دوید.

فکر کرد احتمالا پایم را روی غول تاریکی گذاشته ام و حالا بیدارش کرده ام. بالای سر بابا رفت. هنوز دهانش باز بود و توی دهانش مثل غار متروکه ای تاریک بود.

بالای سر مامان رفت و اورا تکان داد. مامان زمزمه وار از زیر پتو گفت : چیه؟

  • مامان جیش دارم.

زن سرش را از زیر پتو بیرون اورد و گفت: خب برو.

  • میترسم.

فکر کرد حالا حتما مامان می‌گوید: دختر خرس گنده هشت سالته. ترس نداره. برو توالت تا نجس نکردی جایی رو.

اما مامان چشم هایش را باز کرد. موهای رنگ کرده اش را از صورتش کنار زد و گفت: خب برو من دارم نگاهت میکنم.

  • مامان باهان بیا.

مامان نیم خیز شد و گفت: باشه برو الان میام.

رویش نشد که به مامان بگوید دم غول تاریکی را لگد کرده و خفاش های غول پیکر منتظرش هستند. دوباره پاورچین پاورچین تا حیاط رفت. گوش تیز کرد صدای پای مامان نمی آمد اما همچنان نمی‌توانست خودش را راضی کند که برگردد و عقب را نگاه کند.

اینبار از طرف دیگر پله ها رد شد. چشم هایش را بست و سعی کرد زیر لبی برای خودش شعر بخواند که نه چیزی ببیند و نه چیزی بشنود. اگر بیشتر از این معطل میکرد حتما خودش را خیس می کرد . دیگر مامان واقعا تنبیهش می‌کرد.

در دستشویی را باز کرد و چراغ را روشن کرد. چشم هایش گوشه گوشه توالت را گشت. غیر از تار عنکبوت های کهنه کنار سقف جانوری به چشم نمی خورد.

سریع نشست و خودش را رها کرد. یاد داستانی افتاد که چند وقت پیش مامانجون برایش گفته بود که روزگاری یک خانواده خوشبخت در یک جنگل زیبا زندگی می‌کردند. روزی از روزها جادوگری در شکل یک دختر زیبا به خانه آن ها رفت. آن ها از دختر پذیرایی کردند بهترین غذایشان را برای او آوردند و بهترین اتاقشان را برای خواب او اماده کردند. جادوگر وقتی که دید این خانواده چقدر مهربان و دوست داشتنی و خوشبخت هستند به آن ها حسودی کرد چون خودش نه خانواده ای داشت و نه کسی او را دوست می داشت. پس چند دانه انجیر را به طلسمی آلود کرد و موقع رفتن به عنوان هدیه به آن ها داد. آن ها انجیر ها را خوردند و تبدیل به حشراتی زشت و کثیف شدند. جادوگر وقتی آن ها را دید که ترسیده بودند و از هم فرار می‌کردند خندید و گفت: این طلسم فقط به دست یک قهرمان از بین میرود یک آدم شجاع که وقتی شما را می‌بینید قلب مهربانتان را ببیند نه چهره زشت و چندش اورتان را.

شلنگ آب را برداشت تا خودش را بشوید اما درست همان موقع یک سوسک بزرگ از زیر شلنگ تکان خورد و به طرف دیوار رفت. از جا پرید و لرزان جیغ نازکی کشید . حتی اگر آن سوسک یک آدم بود که طلسم شده بود باز هم نمیشد از پاهای بند بندی و نازک و چندش اورش و آن بدن قهوه ای و شاخک های بلندی که تند تند تکانشان می‌داد متنفر نبود.

شلوارش را بالا کشید و بلند شد. سوسک گوشه دیوار ایستاده بود و انگار داشت اورا نگاه می‌کرد. دلش نیامد برود. شاید میتوانست همان قهرمانی باشد که طلسم جادوگر حسود را بشکند.

بیرون توالت کنار روشویی یک سبد بود که مامان اکثرا رخت ها را توی آن میگذاشت. سبد را برداشت و دوباره به توالت برگشت. سوسک به سمت در و بیرون توالت آمد به جستی سبد را روی او گذاشت و سوسک را زیر سبد اسیر کرد. با خودش فکر کرد سوسک ها هرچی که باشند توی روشنایی روز قابل تحمل تر هستند.

رو به سبد گفت: تا صبح صبر کن من نجاتت میدم.

وقتی که به اتاق برمیگشت دیگر نه چشم هایش را بست و نه می دوید. جوری قدم برمی داشت که انگار خون یک قهرمان توی رگ هایش می‌جوشد.

توی اتاق رفت و زیر پتو دراز کشید و توی ذهنش تصور کرد که وقتی فردا آن سوسک را نجات داد و او تبدیل به آدم شد به او کمک خواهد کرد تا خانواده اش را پیدا کند و به کمک هم اون جادو گر بدجنس را هم پیدا می‌کنند و طلسم را به او برمی گرداند. آن وقت او می‌تواند ملکه شهر آن ها شود. چون شجاع ترین آدم آن سرزمین است.

مدام توی جایش غلت می خور و فکر می‌کرد وقتی ملکه شود بهترین لباس ها را می پوشد از آن هایی که سیندرلا شب مهمانی شاهزاده پوشیده بود. هوا ذره ذره به روشنی میرفت و ملکه تازه داشت روی تخت پادشاهیش به خواب میرفت.

سعیده سعیدی 

  • سعیده سعیدی

بچه خوب

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

 

نوک ناخن هایش را روی لبه ی کاغذ دیواری های نو گذاشت. لبه کاغذ دیواری ور آمد ، آن را گرفت و کشید.

چندین بار این کار را تکرار کرد و هر بار با دقت بیشتری، تا اینکه موفق شد یک قسمت گلدار کاغذ دیواری را بکند، تکه کنده شده را برداشت و به طرف مادرش دوید تا به او نشان بدهد چه زور و قدرتی دارد. می خواست مامان ببیند که او بزرگ شده و می تواند چه کارهایی بکند. یاد آن روزی افتاد که بابا یک آقایی را آورده بود تا کاغذ دیواری های قبلی را بکند و این جدید ها را بچسباند. حالا او هم مثل همان مرد قوی شده بود و به همین راحتی می توانست آن ها رابکند.

توی آشپزخانه رفت و خودش را به پای مادرش که جلوی سینک ایستاده بود آویزان کرد و تکه کنده شده کاغذ دیواری را به او نشان داد.

زن با دیدن کاغذ دیواری نو رنگ از صورتش پرید. توی حال دوید. درست وسط دیوار روی قسمت گلدار یک تکه از کاغذ دیواری پاره شده بود و توی دست های پسرک بود. زن در حالیکه صورتش از خشم می لرزید، فریاد کشید: چرا کندی کاغذ ها رو؟  ها؟

کودک وحشت زده در حالیکه فکر میکرد مادر او را مثل وقت هایی که غذایش را کامل میخورد تحسینش می کند، روی بازویش را نوازش می کند و می گوید: به به چقدر پسرم قوی شده. اما با ناراحتی نگاهش می کرد.

کودک زیر گریه زد.در لجظه دلش می خواست خودش را توی بغل مامان بیندازد و از خشم مامان به خودش پناه ببرد. اما زن او را پس زد ودوباره پرسید: چرا کندی؟ ها؟ حالا من چی کارکنم؟ پسر بی ادب. برو ببینم...

دلش نمی خواست هیچ حا برود. مبادا توی اتاق برود و مامان دنبالش نیاید و او مجبور شود تا همیشه توی اتاق بماند.

دوست داشت بگوید: مامان من میترسم بغلم کن.

اما زن پریشان تکه کنده شده را مدام روی قسمت سوراخ دیوار میگذاشت و آه میکشید و نچ نچ می کرد ومی گفت: حالا جواب بابات رو چی بدم؟ پسر بد!

پسرک با گریه خودش را روی زمین انداخت. می دانست مادرش پسر بد نمی خواهد. پس حالا دوستش ندارد و اگر مادر دوستش نداشته باشد او تنها و پناه است.

بلند دادکشید وگفت:من پسر بد نیستم.

زن با اخم گفت: دادنکش ببینم بچه بد. خیلی کار بدی کردی.

احساس می کرد هرچه می گذرد بیشتر می ترسد. خودش را روی کمر مادر انداخت. فکر کرد شاید کمی دلش به رحم بیاید و او را رها نکند. اما زن او را به عقب هل داد و گفت: خیلی خیلی از دستت ناراحتم.

بلند تر فریاد کشید. خیلی بلندتراما نمی توانست بگوید: خیلی زیاد ترسیده.

داد کشید. فکر کرد شاید مامان خسته شود و دیگر قهر نکند. آن وقت بیاید بغلش کند و بگوید که اوپسر بدی نیست و مامان تا همیشه دوستش دارد و هچ وقت تنهایش نمی  گذارد.

بلند تر فریاد کشید. زن هم بلند شد و دست او را گرفت و به طرف اتاق برد و گفت: برو تو اتاق گریه کن.

کار بدی کرده بود؟ اما آخر چرا؟ چرا آن زمان که آن آقا کاغذ ها را از دیوار کند کسی به او نگفت آقای بد؟ من بد هستم؟ مامان پسر بد را بغل نمیکند؟

بلند تر جیغ کشید وپایش را به زمین کوبید و فکر کرد چرا مامان دلش برای او نمی سوزد. مامان که صبحا وقتی بیدارش می کرد قشنگ ترین خنده دنیا روی صورتش بود. مامان که شب ها وقتی او را روی پاهایش تاب می داد صدای لالایی اش مهربان بود. اما حالا دلش برای من به رحم نمی آید؟ برای منی که واقعا ترسیده ام؟

زن رفت و چسب آورد تا تکه کنده شده را دوباره بچسباند. کودک به صورت مادر نگاه کرد. صورتش انقدری ناراحت بود که تحمل آن را نداشت و هیچ خبری از آن صورت شاد صبح ها نبود.

زن گفت: ببین خونمون رو زشت کردی؟

کوچک تر از آن بود که بفهمد این حس تلخ و عجیبی که به وجودش چنگ می انداخت اسمش احساس گناه است.

به دیوار نگاه کرد. زشت نبود. بامزه تر از قبل شده بود. گریه های و جیغ هایش به مویه کردن رسیده بود. فکر کرد چرا مامان از کارش ناراحت شده؟

می دانست حالا اگر بابا هم بیاید سرش داد و فریاد می کند و دیگر مثل روزهای قبل او را روی دوشش سوار نمی کند و نمی چرخاند. می دانست بابا قرار است امشب فقط اخم کند هم به او هم به مامان.

از گریه کردن خسته شد. مامان دوباره توی آشپرخانه رفته بود. رو به روی دیوار دراز کشید و فکر کرد: شاید مامان برای این ناراحت شده که من انقدر قوی نبودم تا تمام کاغذ ها را بکنم و آن آقا که همه کاغذ ها را کنده بود بهتر بود. با خودش فکر کرد دفعه بعدهمه کاغذ ها را می کنم و بعد تمام دفتر نقاشی ام را روی دیوار می چسبانم. آن وقت مامان و بابا خوشحال می شوند و به من می گویند: آفرین بچه خوب...

پلک هایش آرام روی هم بسته می شد و توی خیالش مامان او را روی پا تاب می داد و برایش مهربان ترین لالایی دنیا را می خواند.

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

چترهای مهربان

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ

 

بارون میاد جر جر

رو پشت بوم هاجر

هاجر عروسی داره

دم خروسی داره

این صدای من است وقتی هفت ساله بودم و پشت پنجره قدی خانه مادر بزرگ منتظر می نشستم تا باران تمام شود و بدوم توی حیاط و با یک تکه چوب کرم خاکی ها را که از زیر خاک بیرون می آمدند کنار دیوار به صف کنم و بعد بنشینم مسابفه دو کرم ها را گذارش کنم و غش غش بخندم به کرم ها که در هم می لولیدند و یه قدم هم جلو نمی رفتند. بعد با خشک شدن زمین دوباره فرو می رفتند لای درز های سنگ فرش های حیاط.

هیچ وقت از چترها خوشم نمی آمد. هرچند خوش رنگ و لعاب بودند. هم کلاسی هایم از هر شکل و شمایلی که فکرش را بکنی داشتند. گل گلی، عروسکی، راه راه، چهارخانه، شیشه ای و ساده

ولی من فکر می کردم چترها مهربان نیستند که باران را از سر آدم ها دریغ می کنند.

بعد تر ها وقتی که باران می آمد راه می افتادم توی خیابان ها بدون چتر و بدون کلاه میرفتم و تمام پول تو جیبی ام را سوسیس می خریدم و خرج شکم گربه هایی می کردم که زیر باران احتمالا بدترین روز زندگی شان را می گذراندند.

حالا که روزهای بارانی بهترین روزهای زندگی من بود خیراتش را به گربه های خیس می دادم. بعد هم مثل موش آبکشیده می رفتم توی پارک ها که همیشه وقت باران خلوت بودند. روی نیمکت ها دراز می کشیدم و اجازه می دادم باران روی صورتم بچکد.

آن روزهایی که انگار هیچ وقت سرما نمی خوردم. آن روزهایی که فکرمی کردم این همه حال خوب و سلامتی هیچ روزی تمام نخواهد شد .

اما درست یک روز بارانی وقتی پدر پشت پنجره نشسته بود و چایش را هورت می کشید، چای با نفسش در گلو گره خوردند و چنان این گره کور شد که هیچ وقت باز نشد.

بابا را توی باران زیر خاک کردند و از آن روز دیگر باران خواستنی نبود. از آن روز که گونی جوراب های بابا آمده بود روی دوش من تا هر روز آن را گوشه یک خیابان ولو کنم و نانی دربیاورم.

دوباره امروز داشت باران می بارید. زیر باران می لرزیدم و گوشه ای کز کرده بودم. گونی جوراب ها خیس و گلی کنارم بود. مردی از جلویم رد شد. پرسیدم: ساعت چنده؟

اقا نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت: 4

درست سه ساعت بود که منتظر بودم باران تمام شود، تا دوباره بساطم را پهن کنم و چندرغازی تا شب دربیاورم. حتی راه افتادم و رفتم کنار مترو. زیر سایه بان کنار ایستگاه تا بساطم را پهن کنم اما آن زن کولی شورت فروش وحشی با لگد زده بود به بقچه جوراب هایم و همه را پخش زمین کرده بود. گفتم: مگه خریدی اینجا رو؟

چیزی نگفت فقط دو انگشت اشاره اش را با حالت قلاب شده با عصبانیت به دوطرف کشید و هلم داد.

زورم به آن زنیکه چاق نمی رسید ومی دانستم که نباید دیگر آن طرف ها پیدایم شود. آمده بودم و زیر طاقی یک بانک نشسته بودم. گربه خیسی آمد و بدنش را به گونی جوراب ها کشید و ملتمسانه میو میو کرد.

زیر لبی گفتم: دیگه سوسیس ندارم بهت بدم. منم مثل تو الان هم گرسنه ام هم از این بارون بیزارم. هم چتر ندارم.

گربه روی گونی ام چمباتمه نشست و چشم هایش را بست. من هم سرم را روی زانویم گذاشتم و منتظر ماندم تا باران تمام شود با خودم خواندم: بارون میاد جرجر رو پشت بوم هاجر هاجر عروسی داره دم خروسی داره.

نگاهم روی باغچه کناری ام افتاد که چند کرم خاکی توی گل ها می لولیدند. گربه ناگهان به جستی پرید و همه شان را به دندان گرفت و درست مثل همان موقع ها که به گربه ها سوسیس می دادم، وقتی شکمشان سیر میشد او هم راهش را کشید و رفت.

برای اولین بار فکر کردم. چترها چقدر مهربان اند...

 

 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی