دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

وقتی ادامه میدهی

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

زمانی که ادامه می دهی:

یک ماهی بود که قناری زرد و کوچکمان دیگر نه می پرید و نه اواز می خواند. پیر شده بود یا مریض مردنی به نظر می رسید.

فکر می کردم خوش به حال حیواناتی مثل پرنده ها، پیر و جوانشان معلوم نیست فقط یکهویی می افتند و می میرند و تمام.

قناری زرد  داشت روز به روز تحلیل می رفت، در حالیکه موشی که توی آشپزخانه بود و نمی توانستیم بگیریمش روز به روز پروارتر و چاق تر می شد.

این را از میزان فضله اش زیر کابینت ها می فهمیدم که روز به روز بیشتر می شدند.

اما قناری زرد مدت ها بود سمت اخور دانه هایش نمی رفت. انگار قناری برای اینکه زود تر بمیرد خودش تصمیم به خود کشی گرفته بود.

به وحید گفتم: من دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم. خونه ای که بوی گند همه جا رو برداشته و به هر جایی که دست میزنی پر از فضله موشه، تازه بعضی هاشونم داغن انگار تازه چند ثانیه ایه که از مقعد یه موش سیاه بیرون اومدن.

 چسب موش، تله موش، مرگ موش هیچ کدام افاقه نکرده بود.

موش هم از اشپزخانه بیرون نمی امد. به قول وحید یک چنین ماجرایی احتمالا جرقه نوشتن داستان موش سر اشپز شده بود توی ذهن نویسنده اش.

وقتی به وحید گفتم توی خانه ای نمی مانم که تویش موش هست انگار عجیب ترین حرف را از زبانم شنیده بود. بعد از مدتی مکث ابرویش را بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی.

اما من هیچ جا نرفتم. فقط به اتاق خواب رفتم. تا شیشه های اتاق را که دیروز باران زده بود پاک کنم. بعد ظرف ها را وایتکس بزنم و بعد بنشینم پلیوری که برای وحید می بافتم را تمام کنم.

روز ها گدشت و قناری هر روز انگار جان می داد و نمی مرد. وحید گفت: بیا قناری رو ولش کنیم توی کوچه. باخره گربه هام غذا می خوان. اما من هیچ جوری راضی نمی شدم که در جریان مرگ تدریجی قناری شرکت داشته باشم. یکجورهایی شبیه خودم بود که سال ها ارزو داشتم به جای موش یک بچه کوچک توی دست و پایم وول بخورد و مدام مثل جغجغه مامان کند.

وحید بچه نمی خواست و من با او کنار امده بودم و نگذاشته بودم کسی دخالتی بکند. خاله میگفت شکایت کن. مامان میگفت دو ماه قهر کن بیا خونه ما سر عقل میاد. ابجی می گفت: خودتو بزن به دیوونگی راضی میشه. بابا می گفت: بهتر بچه می خوای چه کار کنی. و من با تمام این ها فکر می کردم باید اجازه داد همه چیز در روال خودش جلو برود، مثل جریان مرگ قناری.

موش توی خانه وقیح تر از همیشه اش شده بود. تا قبل تر ها وقتی یکی از ما را میدید فرار می کرد اما حالا گاهی روی میز ناهار خوری می ایستاد و توی چشم هایمان نگاه می کرد و فین فین می کرد.

وحید هم از یک داستان و دو داستان رسید به چاپ یک مجموعه داستان به اسم قصه های موش سیاه.

امروز صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم. تنم از سرما کرخت شده بود. خودم را به زور توی دستشویی کشاندم. توی توالت به خودم گفتم: یک ساعت دیگر هم بخوابم. وقت هست.

کنار بخاری رفتم. روشنش کردم و چسبیده به آن خوابیدم پتو را روی سرم کشیدم. گرمای بخاری پلک هایم را سنگین کرد. از آن روزهای ابری بود که تمام روز شبیه دم غروب می شود.

اما رو به رویم روی میز تلوزیون ناگهان دهان باز یک موش سیاه را دیدم و شکم ورم کرده اش را. تنم از حاتی تهوع اور لرز گرفت. موش درست کنار تلوزیون مرده بود . در حالیکه بدنش یک برابر و نیم باد کرده.

نگاهی به اطراف انداختم. ظرف یک بار مصرف غذای دیشب روی میز نصف شده بود. موش سیاه حتی به ظرف پلاستیکی یک بار مصرف هم رحم نکرده.

به قناری زرد نگاهی می کنم. حالش درست شبیه همین یکی دوماه اخیر است. بدنش را باد کرده و گوشه ای کز کرده است و هنوز هم توی روال کندش ادام می دهد. خوب که نگاهش می کنم. چشم هایش درست روی تن موش سیاه قفل شده. پلک نمی زند. فقط نگاهش می کند شاید حسرت الود ترین نگاهش را.

 


سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

شش انگشتی

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ

شش انگشتی

شاید همه چیز از اآن جایی شروع شد که خیلی اتفاقی توی یه روز بارانی و زمستانی رفتم تا موهایم رو کوتاه کنم. کوتاه پسرانه.اما انگار این روند از کمی قبل تر شروع شده بود. وقتی چند روز قبل ناخن هایم رو از ته گرفتم و تا مدت ها هر چیزی را که می خواستم بردارم از دستم می افتاد.

یا اینکه وقتی لوازم آرایشی ام رو توی کیسه ی زباله ریختم و بی معطلی گذاشتم دم در.

حتی قبل تر ، وقتی کفش های پاشنه بلندم را به خواهر کوچکم هدیه کردم و لباس های آستین بلند پوشیدم.

وقتی آینه ی اتاقم را شکستم و سیگار انگشت ششمم شد.

مانتویی که سال ها پیش با آن به دبیرستان می رفتم را پوشیدم و پشت فرمان نشستم و کنار ماشین فریاد زدم: بنیاد سه نفر.

دیگر دردم لاغر شدن گونه هایم نبود. دردم نداشتن سبیل های چخماقی بود. چند روزی نگذشت که دیدم بدون سبیل چخماغی بهتر است و اصلا باید مسیرم را بگذارم از بازار به تمام قسمت های شهر .

چیزی نگذشت که دیدم شدم سرویس بانوان با دست های پر از بازار لباس و لوازم خانگی به آشپز خانه هایشان.

_ ببخشید شما دختر سرمد خانوم نیستید؟

_ طفلکی سن و سالی هم نداره.

گاهی حتی دعواهایم با این راننده های خطی که رقابت با جنس ظعیف برایشان گران تمام می شود.

و برایم مهم نیست اگر چرخ هایم را پنچر کنند یا جوری پارک کنند که مجبور شوم چند ساعتی منتظر بایستم تا این راننده های لعنتی بیاییند و ماشین هایشان را جابه جا کنند.

بعد از همه ی این ها شب ها بروم و توی یکی از همین خیابان ها پشت در یک خانه  یک ساعتی منتظر بیاستم و سیگار دود کنم.

بعد هم توی رخت خوابم چند قطره ای اشک بریزم تا یادم بماند درست است که موهایم کوتاه است و ناخن هایم را لاک نمی زنم و لباس های پر از منجوق و پولک نمی پوشم اما زیر این دست های زمخت که زیر افتاب و گاهی از روغن ماشین و اب جوش اورده ی رادیات سوخته و پوستش حسابی کلفت شده ظرافت دست هایی هست که گاهی در خواب هایم با عشوه ای خاص توی اشپزخانه اش برای شام شب کوفته میپزد و کیک زنجبیلی.

شاید در خواب هایم در خانه ای که هر شب انجا منتظر می ایستم باز شود و من یک شبه مادر شوم برای دخترکی که هنوز عروسک بازی را دوست دارد و قابلمه و فنجان و سماورش را زیر درخت انجیر ان خانه جا گذاشته

شاید توی ان خانه رخت خوابی هست که اغوشی را در ان انتظار میکشم نه اشک هایم را...

 

 

  • سعیده سعیدی