دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

۱۷ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

نقطه ایکس

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ

«نقطه ی ایکس»

لبه ی پنجره که خوب جا گیر شدم فکر کردم که ای کاش می توانستم از چند متر ان طرف تر خودم را ببینم.

وقتی اینجا می نشستم انگار برایم زمان نمی گذشت.

دوست داشتم خودم را از کمی دورتر ببینم که شده بودم جزیی از پنجره که لبه اش می نشستم و پرواز دسته جمعی کبوتر ها را نگاه می کردم. کبوتر هایی که همه شان خوب می دانستند متعلق به قفس همسایه رو به رویمان هستند.

می دانستند برای بعد از ظهر های بلند که مجبور بودند کز کنند کنار قفسشان پیدا کردن کنجی از آسمان بهترین چیز است. می دانستم که تک تکشان حاضر نیستند این کنج آسمان را با هیچ جای دیگر عوض کنند.

اصلا وقتی همه چیز روی هم جمع شود. مثل گرمای تابستان ، روز های بلند و یک کوشه ی دور افتاده ی شهری که کسی تو را در آن نمی شناسد.

تلمبار دنیا دنیا کار و کتابی که رقبت نگاه کردن به آن را هم نداری.

همین طور جنازه ی بی مصرف گوشی موبایلت که روز به روز صدایی از ان بلند نمی شود.

وقتی همه چیز این طور روی هم جمع شود باعث می شود که کنج همین پنجره و پرواز دسته جمعی کبوتر ها چیزی باشد که با هیچ چیز عوضش نمی کنی.

وقتی می گویم گوشه ای از پنجره شده ام. یعنی حتی اگر تشنه شوم. یا اصلا بدنم از این همه یک جا نشستن خشک شود باز از جایم بلند نمی شوم.

اسم این گوشه را هم گذاشته ام نقطه ی ایکس.

همیشه یکی از کبوتر های بالای سرم را انتخاب میکنم و با نگاهم پروازش را زیر نظر می گیرم.

بعد خودم می شوم همان کبوتر و از آن بالا دیگر کنج این پنجره را انتخاب نمی کنم برای نوشتن.

پرواز می کنم بالای تمام خیابان ها و فکر می کنم چه خوب که توی این شهر شلوغ حواس هیچ کس به یک کبوتر چاهی پا پتی جلب نمی شود.

یک کوچه را انتخاب می کنم و خانه اش را.

و اینجا می شود همان نقطه ی ایکس که ساعت ها بنشینم رفت و امد ادم ها را نگاه کنم. درخت های اطراف خانه را انقدر نگاه کنم که برای تک تک برگ هایشان اسمی انتخاب کنم و حتی مورچه هایی که از جلوی در خانه اش می گذرند بشمارم.

 و ناگهان چرتم پاره شود وقتی که در را باز می کند. و بیرون می آید.

چه خوب که کسی نگران نمی شود اگر یک کبوتر تمام راه از بالای سرش مراقبش باشد. مراقب سنگی که جلوی پایش سبز نشود. مراقب بادی که توی سرش نپیچد. مراقب مگسی که اذیتش نکند.

چه خوب که از این جایی که نشسته ام شهر را نمی بینم که مدام بخواهم حساب کنم، میان هفت میلیون جمعیت این شهر، هزارها واحد خانه و آپارتمان. میان صدها کوچه ها ی تو در تو نمی دانم او توی کدام خانه روی تختش چشم هایش را می بندد.

اما میدانی خوشحالم.

گمت نکرده ام. تو توی همین شهری. همین اطراف بیدار می شوی. موهایت را از صورتتت کنار می زنی . چشم هایت را می مالی. صدای ترق ترق انگشت هایت سکوت را می شکند.

بعد زل می زنی به پنجره ی رو به روی تخت که کبوتر چاهی پاپتی روی انتن یک خانه نشسته و مدام سرش را تکان می دهد. کبوتری که مال قفس همسایه ی رو به روی ماست.

کبوتری که مدام توی چشم های من بال و پر می زند. میروی برایم از تو بشقاب دیشبت که ته مانده اش را نخورده ای کمی از برنجت را لبه ی پنجره میریزی و نگاهم میکنی و اینجاست که یک کبوتر میتواند شاعر شود...

  • سعیده سعیدی

صبح شنبه پاییزی

يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۳۳ ب.ظ

صبح یک روز شنبه پاییزی

 صبح شنبه یک روز پاییزی باشه و توی خونه تنها باشی و منتظر یک حادثه. حادثه ای که تمام روزت رو تبدیل کند به یک خاطره عجیب و نگفتنی. چیزی که همه عمر توی وجودت موج بخوره و تو از اون لبریز شوی و هر نفس از اشتیاق به خودت ببالی و ادامه بدی. میشه یه صبح شنبه پاییزی همون روزی باشه که تو عاشق شده باشی .

یه دختر بچه دبیرستانی باشی و از خوش شانسی دبیر ساعت اول نیومده باشه ، به وسوسه بچه های ته کلاس و به همکاری اونایی که خودشون توی هیچ عملیاتی شرکت نمی کنند اما پوشش دهنده های خوبی هستن ، اونم به خاطر داشتن این افتخار که از همه آتو داشته باشند از مدرسه فرار کنی و بعد با بچه ها یواشکی تو کوچه پشتی مدرسه رژلب بمالی و برین کنار یه خیابون بیاستید و به قول خودمون اتو بزنید. سوار ماشین مشکی رنگ پسری بشی که وقتی برای اولین بار برمیگرده عقب و نگاهت می کنه دلت میخواد قربون صدقش بری.  اما اون عوضی تمام حواسش پیشه همکلاسی حرفه ایه که رفته جلو نشسته ، مقنعه اش را عقب داده  و حسابی داره خوش میگذرونه همون لحظه چیزی رو برای همه عمرت میفهمی احساس عشق اگه تنها توی دلت بمونه و گوشه ای از قلبت و هیچ کس ندونه و نفهمه میتونه خیلی دل انگیز باشه اما اگه این عشق آلوده بشه به دریافت و گرمای سوزان رابطه پر میشه از ناکامی و توقع،  از عقده و حقارت و و حسادت و رنج وابستگی و ترس ...

هوای اول صبح پاییز و چشم هایی که توی وجودت داری قربون صدقه شون میری یه دفعه برمیگرده و نگاهت می کنه و می پرسه شما چقدر ساکتی.  توی دلت التماس می کنی به چشمهای طوسی که دست از سر دلت برداره دلت میخواد بهش بگی من با همین یک نگاه حالا حالاها خوشم .

چشم های طوسی برق حیرت‌آوری گرفته چیزی که دلت را چنان بسوز میندازه که نزدیکه به خودت بپیچی و بپیچی و بپیچی.

میگه: می خوای بیای جلو بشینی؟ باهم بیشتر اشنا بشیم؟

خنده ات میگیره. همزمان که توی دل تو با این حرف غش میره دل دوستت که جلو نشسته از نفرت پر میشه.

 حالا کنار خیابون می ایسته.

آه از این هوای گرفته ی بارونی.می خوای همه چیز رو گردن هوا بندازی با اون بچه های ته کلاس که فقط دنبال آتو تو رو تا اینجا فرستادن، یا اون دبیر لعنتی که امروز نیومده.

می خوام از اینجا ماجرا رو با دو روایت بیان کنم و از این به بعد با ضمیر من بنویسم.

روایت اول:

پسر کنار خیابون ایستاد دوستم پیاده شد و اومد عقب نشست و من هم جلو. وای که چشم های طوسی اش. وای که چشم های طوسی از نزدیک چقدر اغوا کننده اند.

دستش رو روی رون پام کشید. انگار توی تنم خون جدید فوران می کرد. گفت: خب اسم تو چیه؟

کرشمه ای به صورتم دادم که تا به حال به کارم نیامده بود. گفتم: باران.

باران هم تازه نم نم شروع شده بود. دستش رو جلو آورد. دستم رو به دستش دادم و این آغاز دوستی ما بود.

دوستم از اون روز به بعد با من قهر کرد چون فکر می کرد سوژه اش رو بر زدم اما من خوب می دونستم چشم طوسی من با اون هم در ارتباطه اما وقتی بهش میگفتم چنان قربون صدقه ام میرفت که برای مدتی باورم میشد.

فردای ان روز دیدم که دوستم نشسته کنار بقیه ته کلاسی ها و با آب و تاب داره از جعبه موزیکالی حرف میزنه که چشم طوسی من براش هدیه گرفته بود. قلبم هنوز لبریز عشقش بود و ازش دلخور بودم و از اون روز حس کردم دیگه هیچ صبح پاییزی زیبا نیست. توی قلبم چنان غمی نشسته بود که با هیچ ماشین دیگه ای و راننده توش التیام نمی گرفت.

کارت رو توی تلفن عمومی کذاشتم. شماره اش رو گرفتم و به چشم طوسی نازنینم فحش دادم حتی به همکلاسی هرزه و عوضی ام. باز قربان صدقه ام رفت و گفت که حاضر است برایم بمیرد. می گوید همان جا که هستم بیاستم تا بیاید از دلم در بیاورد و باز گولم بزند و من مثل یک برده سر به راه می ایستم کنار خیابان. خیلی بیشتر از چند دقیقه. یک ساعت منتظرش می ایستم تا بیاید و باورم را سلاخی کند. لعنت به این باران های پاییزی. خیس شده ام حسابی. ماشین نقره ای تمیزی می ایستد. دل دل می کنم. سردم است. بغضی پاهایم را شل کرده. توی ماشین انقدر گرم است که شیشه ها بخار کرده. سوار میشوم. چشم های قهوه ای پسر با لبخندی فرشته گون می گوید: سلام موش کوچولو...

روایت دوم:

پسر کنار خیابان می ایستد. دوستم پیاده می شود و عقب می نشیند. من هم میروم که جلو بنشینم. اما سوار نمیشوم. کمی زل میزنم به چشم های طوسی اش و از زیبایی چشم هایش بغضم می گیرد. دلم می خواهد همان جا چشم های طوسی را توی قلبم قرنظینه کنم. برایم مهم نیست او واقعا چه کسی است. راهم را می کشم و می روم. دنبالم می اید و میپرسد: چرا ناراحت شدی. بیا سوار شو. اصلا اسمت رو بهم نگفتی. بر میگردم و می گویم: باران. و باران شروع می شود.

توی کوچه می پیچم. او هم گازش را میگیرد و میرود. کنار دیوار می استم و سعی میکنم قلبم را توی مشتم ارام کنم. به مدرسه برمیگردم. از ان روز به بعد برای او می نویسم. برایش شعر می گویم. شب های برای چشم های طوسی دعا می کنم. خوابش را میبینم. صبح ها به یادش بیدار می شوم و دوره دبیرستانم تمام می شود. توی تمام دوره دانشگاه. توی خیابان ها توی کلاس توس مهمانی هاف مترو، تلویزیون، همه جا و همه جا دنبالش میگردم. بزرگ شده ام. انگار وقت تشکیل خانواده است. دلم همچنان گیر یک روز شنبه ی پاییزی است و یک جفت چشم طوسی.

با خیال چشم های طوسی به سوال عاقد که برای سومین بار می پرسید ایا وکیلم: بله می گویم. زندگی چیز ساده ای است اگر همیشه توی قلبت مامن و امیدی داشته باشی.

چند سالی گذشته و شکمم جلو آمده و چند ماه دیگر فرزندم به دنیا می آید اما من دستم را روی شکمم می گذارم و برای چشم های طوسی دعا میکنم.

توی بیمارستان وقتی از عمق وجودم زور میزنم و جیغ از دلم کنده می شود حواسم هست نکند عشق قدیمی ام را در نعره های دردآلودم از کف وجودم بکنم و بیرون پرت کنم . با اخرین فریادم و اولین گریه فرزندم ناف را میبرند و خونی و کثیف روی سینه ام رهایش میکنند، به خودم میقشارمش، عمیق و محکم به وسعت تمام دردی که کشیده ام. پیشانی اش را می بوسم. پسرکم گریه اش بند می آید. چشم های باد کرده اش را باز می کند. یک جفت چشم طوسی از حال میبردم.

 

 سعیده سعیدی.

 

  • سعیده سعیدی

حباب

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

حباب

اون که دقیقا پشت سرت نشسته. کت سبز تنشه. ته ریش داره. خودشه. همون که انگار تو چشاش اشکه. همیشه خدا انگار حس می کنم تو چشاش اشکه. همیشه فکر می کنم یه غمی داره که نمی تونه به هیچکی بگه. آهان همون که الان انگشت هاش رو برد لای موهاش. آره. آره چشماش قهوه ای روشنه. فهمیدی کیو می گم؟

همون که الان زل زده به سنگ قبر. همیشه همین طوره. تنها میاد می شینه. حدود هفت یا هشت تا نخ سیگار می کشه. هر یکدونه سیگار رو هم انقدر عمیق می کشه که یاد بابا می افتم.

نه شبیه بابا نیست.  اره بابا سیگاری هم نیست. فقط یک بار سیگار کشید و زود هم ترک کرد. وقتی تو مردی. تو هنوز تو بیمارستان بودی و منتقلت نکرده بودن سردخونه که بابا رفت و یکدونه از این بسته های کوچیک بهمن گرفت و همون جا تو حیاط بیمارستان یه بسته سیگارو تموم کرد.

نه اینکه الان از غم و غصه گفتم فکر کنی همش از این آدماست که یکجا می شینه غمبرک می زنه ها. خیلی وقت ها هم می خنده. برگرد نگاه  کن. الان داره می خنده. برگرد نگاه کن. تو رو خدا...

خنده اش یه جوری انقدر شیرین و شاده که فکر می کنی همون لحظه داره لذتی رو تجربه می کنه که تا حالا هیچکی عینشو تجربه نکرده.

نمیدونم همیشه سرما خورده ست که انقدر سرفه می کنه یا از زیاد سیگار کشیدنشه. میدونی خیلی بده گاهی به این فکر می کنم که شاید مشکل ریه داره. و قراره به زودی...

نه بابا آدم نباید نفوذ بد بزنه.

باورت نمیشه؟ آره یک ساله که اون میاد سر همین قبر می شینه  و منم همیشه همین جا.

نمی دونم روم نمیشه برم بهش بگم یا اینکه همیشه با خودم فکر می کنم خیلی بده که یک دختر به یه پسر پیشنهاد بده. اینو همیشه تو میگفتی . می گفتی اگه یه دختر عاشق یه پسر بشه اما پسره اونو نخواد واسه دختر ننگه.

وقتی آبجی عاشق پسر عمو شد تازه اونقدی که  همه فامیل فهمیدن  و من میفهمیدم که حرفا و نیش و کنایه هاشون ذره ذره تورو آب کرد.

یادته بهت می گفتم: مامان جان اهمیت نداره. اما برای تو از همه چی مهم تر بود.

حالا غمبرک نزن دیگه مردی و همه چی تموم شده. میدونم اون موقه که فهمیدی آبجی حامله است داغون شدی. ولی دیگه بعدش ازدواج کردن.

باشه قبول مجبور شد بیاد ابجی رو بگیره. الکی خودتو کشتی و انداختی گوشه قبرستون که چی؟ من هنوز بهت خیلی نیاز دارم. بابام که هیچی افسرده افتاده گوشه خونه و ابجی مثل یه بچه تر وخشکش میکنه. نمرده ولی از تو مرده تره.

بابا هنوز که هنوزه به ابجی می گه. مامان از دست تو دق کرد و مرد. اون از اون جوری رسوایی عاشق شدنت و بعد هم اون جوری ازدواج کردنت و بعد هم بچه دار شدنت به اون وضع و بعد هم طلاقت و یه بچه که موند رو هوا.

مامان اونم مثل مرده هاست. یه صورت بی روح داره که هیچ وقت نه میخنده و نه گریه میکنه. فقط صبح تا شب کار میکنه و کار میکنه و کار میکنه.

راستش الان دارم خدا رو شکر می کنم که نیستی بخوای بفهمی منم عین آبجی انگاری عاشق شدم.

آه میکشم؟ آره آه می کشم.  آخه یک ساله همین وضعه اما تا حالا یکبار هم با هم حرف نزدیم.

اره اصلا خوب شد که تو نیستی.

می دونی اصلا خیلی وقتا فکر می کنم نمی خوام برم و این سکوت وتنهایی شو خراب کنم.

مثل یه آدمی که بعد از یه عالمه درد کشیدن اروم شده  دلت نمیاد بری حتی یه ذره تکونش بدی مبادا دوباره درد بیاد سرغش. انگار سکوتش و اون آروم نشستنش اونجا یه حریم داره که نمی تونم بهش نزدیک بشم.

گاهی هم اصلا فکر می کنم اون یه حبابه . حبابی زاده ی تصور من که نه فقط من اگه هر کس دیگه ای نزدیکش بشه ممکنه این حباب بترکه. آخ اگه این حباب بترکه.

انگار تمام زندگی من یکدفه دود میشه میره هوا. انگار که هرگز یه پسر اینطوری آروم و بی سر و صدا نیومده اینجا بشینه. انگار من هرگر نبودم که بیام چند قدم اون طرف تر از اون بشینم و هی نگاهش کنم . وای نه فکر ترکیدن این تصور حتی اگر هیچ وقت نگاهم نکنه خیلی وحشتناکه.

برگرد یه لحظه نگاهش کن. ببین خم شده رو قبر و چشماش رو بسته.

یک وقت هایی اینجوریه.فقط انگار داره بو میکشه، گوش می کنه، حس میکنه.

_ یک لحظه صبر کن. همون پسره کت سبزه رو میگی دیگه آره؟

_ آره همون.

_ دختر تو دیگه انقدر گذشته رو شخم میزنی که دیگه انگار اومدی تو دنیای ما. اون پسره همسایه ی منه. بعد از من اوردنش اینجا. سرطان ریه داشت بنده خدا. هر روز میاد میشینه روی قبر خودش و زل میزنه به سنگ قبرش. تاریخ تولد روی قبر رو نخوندی؟

بیچاره هنوز قبول نکرده که مرده نه عزاداری میکنه، نه مردگی. هیچی همین جوری بین مرگ و زندگی وایساده. یکی مثل اون که قبول نداره مرده یکی مثل تو انقدر توی دنیای مرده ها میگرده که عتشق مرده جماعت میشه.

پاشو برو. فکر عشق و عاشقی ام از کله ات بیرون کن. دیگه هم لازم نکرده بیای سر قبر من دید بزنی و رسوا بازی در بیاری. خدا رحم کرد این یکی حباب بود.

نگاهش کردم. انقدری نگاهش کردم که چشم هام تار شد و میان سیاهی رفتن چشمم یک حباب بزرگ و بزرگ تر میشد و لحظه به لحظه نازک تر.

مامان رفت و توی قبر خوابید. نیشگونی از خودم گرفتم. زنده بودم .دوست داشتم به مامان بگویم: تا وقتی که عاشق بشم ینی هنوز زنده ام. فرق من با تو اینه. اما میدانستمم با همین حرف احتمال دق کردن دوباره مامان هست.

بلند شدم حباب زیبایم را ترکاندم و رفتم...

سعیده سعیدی 

 

  • سعیده سعیدی

زمانیکه همه چیز سر جای خودش قرار دارد.

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۴ ب.ظ

وقتی همه چیز سر جای خودش قرار دارد...

مامان از وقتی فهمید شب ها سر یخچال میروم و خودم را سیر میکنم دست از سرم برداشت. تمام نگرانی مادرانه اش خلاصه می شد در قار و قور کردن شکم دختر نازنینش، نه های و هوی توی مغزش و نه خط خطی های روی دیوار و یا زخم های گاها عفونت کرده کنار ناخن هایش، و یا حتی گریه هایش.

گریه هایی که از نظر او یه لوس بازی از حد گذشته بود.

مامان بزرگ هم که تز خودش را داشت و روی آن چنان تعصبی داشت که انگار نتیجه نظریه اش را بارها و بارها زیر مدرن ترین میکروسکوپ ها اندازه گیری کرده است.

مامان بزرگ هر بار که به خانه مان می آمد، میزد پشت دست مامان و میگفت: دخترت شوهر می خواد.

مامان هم خودش را کنار می کشید و از اینکه مامان بزرگ زیادی با او صمیمی شده که به او دست بزند بدش می آمد. به مامان بزرگ چشم غره ای میرفت که برای مامان بزرگ کاملا بی اهمیت بود.

فرقی نمی کرد. مامان کلا از اینکه کسی با او شوخی دستی بکند بدش می آمد چه برسد به اقوام شوهرش. که باید فاصله شان را با عروس حفظ می کردند. گاهی حس می کردم مامان خودش را مثل یک ضریح مقدس می داند، که بدش می آید کسی بی اذن و اجازه اش او را لمس کند.

این مشکلی بود که بابا هم سال ها با آن درگیر بود. صدای دعوایشان را زیاد از اتاقشان می شندیدم که مامان سر بابا فریاد می کشید: دست خودم نیست بدم میاد. هرچقدر هم که دستاتو شسته باشی بدم میاد بزنی به بدنم. نمیشه بدون اینکه هی خودت رو به من بچسبونی کارت رو بکنی و بری بخوابی؟

بابا هم همین موقع ها از اتاق بیرون می زد ودیگر تا صبح آرامش بود.

همین شد که بابا هم یک روز دست یک دختر بچه را گرفت و به خانه آمد.

البته دختر بچه اسمی بود که مامان روی او گذاشت و گرنه از نظر من او نه تنها حسابی بزرگ و خانم بود بلکه صد تا مثل مامان را آموزش می داد.

مامان که به قول خودش از یک خانواده متشخص بود و پدر بزرگش یکی از خان های زمان قاجار بود حالا چطور می توانست حضور یک هوو آن هم یک بچه سالش را توی خانه بپذیرد.

این شد که بار بندیلش را بست تا از این خانه برود. اما ناگهان یادش آمد که پدر بزرگ خانش حالا سال هاست که مرده و دیگر خیلی وقت است که خان و رعیت با هم فرقی ندارند. مادرش مرده بود و پدرش هم داشت توی خانه برادرش نفس های آخرش را میکشید. یادش آمد که هیچ وقت خواهری نداشته و زن برادرهایش هم هیچ وقت برایش خواهری نکرده اند از بس که مامان خواهر شوهر کم انعطافی بوده.

خلاصه مامان مجبور شد دوباره چمدانش را باز کند و دوباره همه شان را مرتب و تمیز توی کمدش بچیند.

مامان از آن روز به بعد فقط گریه کرد. بیشتر از قبل خودش را می شست. اشپزخانه را شلنگ می گرفت و انقدر می شست و می شست که انگار می خواست با این آب بی گناه تمام غصه هایش را هم آب بکشد و خیالش راحت شود.

دختر بچه به اتاق من نقل مکان کرد. در اولین برخورد به او گفتم: ببین خانم من سال دیگه کنکور دارم. هرکاری می خوای بکن فقط به وسایلم دست نزن و مزاحمم نشو. برای من مهمه که همه چیزم سر جای خودش باشه.

اوهم چشمکی زد که به دلم نشست.

بابا واقعیتش هیچ ارتباطی با این زن نداشت. او فقط چند روزی کنار ما غذا خورد، تلوزیون تماشا کرد و مادرم را حسابی در اشک چلاند ورفت.

این کار بابا هیچ نتیجه ای نداشت. حال مامان روز به روز بدتر شد. هر روز صبح که از خواب بیدار می شد انقدر می شست ومی شست تا از پا می افتاد.

دست هایش زخم شدند. پاهایش از شدت واریس ورم کردند و دیوار های خانه پوسیدند.

دستمال توی دست مامان نبدیل شده بود به جزیی از بدنش، گاهی اگر بی تفاوت روی مبل می نشستیم مارا هم دستمال می کشید. انقدر محکم که انگار می خواست به کلی از هستی پاکمان کند.

یک روز بابا تصمیم گرفت مامان را به بیمارستان روانی بفرستد. این فکر همین طوری ناگهانی به فکر بابا نرسیده بود. از آن جایی بابا به این فکر افتاد که یک روز مامان داشت توی حمام غرق می شد. او تمام درزهای دیوار و چاه را بسته بود تا بتواند حمام را حسابی بشوید. انقدری آب را باز گذاشته بود که حمام شده بود یک استخر پر و مامان توی آن دست و پا میزد و تمیز نمی شد.

مامان که به بیمارستان رفت، بابا یک بیماری تازه گرفت. مرض شمردن. شمردن قدم هایش. شمردن سرامیک های کف اشپزخانه. کاشی های توالت. شمردن قاشق و چنگال ها، تفاله های توی فنجان چایش و گاهی شمردن لپه های توی بشقاب قیمه و بعد هم قرینه کردن به هر قیمتی. مثلا قرینه کردن قاشق و چنگال ها و حتی نصف کردن یک چنگال برای مساوی شدنش با قاشق ها.

شکستن قسمتی از طاغچه برای قرینه شدنش. بعد از مرض شمردن و قرینه کردن با دچار بیماری اندازه گیری شد و متری که حالا توی دست بابا عضوی از بدنش شده بود.

همه جا را متر می کرد. مرا بار ها و بارها. طول انگشت هایم، میزان بازی چشم هایم. اندازه دندان هایم. بابا گاهی دلش می خواست میزان تباهی عمرش را هم اندازه بگیرد. نمی توانست و عصبی می شد انقدری که خودش را می زد و گریه می کرد و من خوب می فهمیدم بابا دلش برای مامان تنگ شده  و شاید برای صدای ممتد آب توی خانه...

مامان به خانه برگشت و حالا بابا و مامان همدیگر را بهتر درک می کردند. مامان خوب نشده بود فقط کمی آرام تر شده بود. همچنان می شست  ومی رّفت اما دیگر اعتراضی نمی کرد و خبری هم از گریه و زاری هایش نبود.

خانه جایی بود که بابا می شمرد و اندازه می گرفت. مامان هم مدام می شست و می سابید. دعوایشان هم میشد گاهی.

مثلا بابا می گفت: چرا اون جایی که من اندازه گرفتم رو دستمال کشیدی حالا مقدار جرمش تغییر کرده و تمام محاسبات من به هم ریخت مامان هم خنده اش می گرفت. بعد بابا هم می خندید و هر دو دوباره از نو شروع می کردند.

خلاصه اینکه اتاق من تنها جایی بود که کسی نه کسی عمق و طولش را اندازه می گرفت و نه کسی می خواست آن را از هزار دلتنگی و خستگی پاک کند.

حجم تمام اتاق روی دوشم بود. و اینجا گوشه ای بود برای من تا بنشینم و هرچقدر بخواهم روی خودم کار کنم. روی ظرافت دست هایم و ناخن هایم با ابزار لازم مثل ناخن گیر و سوهان و قیچی چسب زخم. انقدر که خیالم راحت شود دیگر از گوشه ناخن هایم پوست  اضافه ای در نمی آید. آن زمان که مطمین شوم همه چیز سر جای خودش قرار دارد...

سعیده سعیدی 

 

 

 

  • سعیده سعیدی

قهوه واقعی

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ

«قهوه ی واقعی» 

آفتاب اول صبح چشم های عسلی اش را زرد رنگ کرده بود و طره ی نامرتب و در هم گره خورده ی موهایش را بورتر.
چشم هایش را از نور افتاب جمع کرد. صورتش را زیر سایه ی کوتاه مرد گرفت. استکان چای را سر کشید.چشم های روشنش ته استکان را می گشت. انگار که چیزی میان تفاله های ته آن گیر کرده باشد.
با لبخندی مشتاق استکان خالی را به طرف دست های خاکی مرد گرفت. گفت: بیا فالمو بگیر.
مرد هم چشم هایش برق زد و خنده اش زیر سبیل بلندش که روی دهانش هم آمده بود محو شد.
استکان را گرفت دستش. زن کمی رسمی تر نشست و به صورت مرد نگاه کرد. انگار که با دقت به درس استادی گوش می داد.
مرد یک چشمش را بست و به ته استکان نگاه کرد:چهره اش کاملا جدی بود گفت: توی تفاله های شما یک اسکناس چندصد دلاری می بینم.
زن کمی لبخند زد. اما مرد نه.
ادامه داد: خب این خیلی خوبه. ابرو هایش را در هم برد و گفت: اما نه من یه آینه ی شکسته هم می بینم.
استکان را با شتاب پایین آورد. به چشم های عسلی رنگ زن زل زد و گفت: غلط نکنم آینه ی بختته.
بادی به هر دویشان وزید که کمی به هم نزدیک تر نشستند. زن گفت: خب میرم با اون اسکناس چند صد دلاری یه آینه ی بخت دیگه می خرم. مشکلی نیست بقیه شو بگو.
مرد عضلات صورتش را در هم کشید. استکان را روی تکه موکت گذاشت و به ساختمان نیمه کاره ی رو به رویش نگاهی انداخت و گفت: پس برو به همون آینه ی جدیدت بگو برات فال چایی بگیره که ایشالا بشه آینه ی دِققِت.
زن خنده ی ریزی کرد. به بازوی مرد آویزان شد و گفت: باشه ببخشید. من تو این دنیا یه آینه ی زنگار گرفته ی شلخته ی رنگ و رو رفته دارم که از شیک ترین آینه شمعدونا هم بیشتر دوسش دارم.
دستش را روی موهای فرفری و به هم چسبیده ی مرد کشید و پایین آورد تا روی موهای بلند و زبر سینه اش.
مرد نشست و از زیر سبیل های بلندش خندید و گفت: خر شدم الهام بسه.
دوباره به ته استکان خیره شد و گفت: یه چمدون گل و گشاد هم هست. با یه ساختمون بلند که توش یه تخت گرم و نرمه.
مرد چشم هایش محو شده بود و دیگر نه ته استکان را که به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. گفت: تو از راه میای می پری تو وان آب گرم منم زنگ میزنم از تو لابی واسمون قهوه بیارن.
زن مثل اینکه شکی به او وارد شده باشد پرید و گفت: قهوه ی واقعی؟
مرد جواب نداد. استکان خاکی را انقدر به صورتش نزدیک کرد که انگار می خواست تفاله های آن را هم بخورد.
با صدایی خیلی آرام تر و کمی خش دار گفت: میدونی الهام چند تا تیر آهن هم هست که دارن توی اون اسکناس های چندصد دلاری محو می شن.
سرش را بالا آورد. به تیرآهن های جلوی ساختمان نیمه کاره نگاه کرد و به چادری که چند قدمیشان بر پا بود و انتهای افق که لحظه لحظه روشنایی اش از تازگی صبح کم می کرد.
- الهام من دیگه اون موقع صاحب یه هتلم. نه نگهبان شبونه ی این آهن پاره های مسخره.
مرد به ساعتش نگاه کرد. ماشینی از دور می آمد. خاک بلند شده بود.
بازوی زن را گرفت و بلندش کرد. گفت: خب دیگه مهندس اومد بریم دنبال کارمون. مرسی از صبحانه ات خانومی.
استکان چای را در سبد گذاشت. استکان تا پشت وانت نگاهشان را با خود برد. انگار که هر دو گوی آرزو هایشان را دنبال می کردند.
داخل وانت آبی نشستند و از کوچه ها تا خیابان را در سکوت گذراندند.
آرام صدای خش دار مردی که سبیل هایش روی دهانش را گرفته بود میان کوچه ها و شهر می پیچید: اهن ضایعات. وسایل انباری میخریم...
آفتاب هم تا وسط آسمان خودش را می کشید و می تابید به چشم های زن که رنگ آن را زرد می کرد. اشک می انداخت داخلشان و آرام آن ها را روی هم می بست و غرق می کرد او را در وان آب گرم و قهوه ی داغِ داغ.

سعیده سعیدی.

  • سعیده سعیدی

وقتی ادامه میدهی

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

زمانی که ادامه می دهی:

یک ماهی بود که قناری زرد و کوچکمان دیگر نه می پرید و نه اواز می خواند. پیر شده بود یا مریض مردنی به نظر می رسید.

فکر می کردم خوش به حال حیواناتی مثل پرنده ها، پیر و جوانشان معلوم نیست فقط یکهویی می افتند و می میرند و تمام.

قناری زرد  داشت روز به روز تحلیل می رفت، در حالیکه موشی که توی آشپزخانه بود و نمی توانستیم بگیریمش روز به روز پروارتر و چاق تر می شد.

این را از میزان فضله اش زیر کابینت ها می فهمیدم که روز به روز بیشتر می شدند.

اما قناری زرد مدت ها بود سمت اخور دانه هایش نمی رفت. انگار قناری برای اینکه زود تر بمیرد خودش تصمیم به خود کشی گرفته بود.

به وحید گفتم: من دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم. خونه ای که بوی گند همه جا رو برداشته و به هر جایی که دست میزنی پر از فضله موشه، تازه بعضی هاشونم داغن انگار تازه چند ثانیه ایه که از مقعد یه موش سیاه بیرون اومدن.

 چسب موش، تله موش، مرگ موش هیچ کدام افاقه نکرده بود.

موش هم از اشپزخانه بیرون نمی امد. به قول وحید یک چنین ماجرایی احتمالا جرقه نوشتن داستان موش سر اشپز شده بود توی ذهن نویسنده اش.

وقتی به وحید گفتم توی خانه ای نمی مانم که تویش موش هست انگار عجیب ترین حرف را از زبانم شنیده بود. بعد از مدتی مکث ابرویش را بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی.

اما من هیچ جا نرفتم. فقط به اتاق خواب رفتم. تا شیشه های اتاق را که دیروز باران زده بود پاک کنم. بعد ظرف ها را وایتکس بزنم و بعد بنشینم پلیوری که برای وحید می بافتم را تمام کنم.

روز ها گدشت و قناری هر روز انگار جان می داد و نمی مرد. وحید گفت: بیا قناری رو ولش کنیم توی کوچه. باخره گربه هام غذا می خوان. اما من هیچ جوری راضی نمی شدم که در جریان مرگ تدریجی قناری شرکت داشته باشم. یکجورهایی شبیه خودم بود که سال ها ارزو داشتم به جای موش یک بچه کوچک توی دست و پایم وول بخورد و مدام مثل جغجغه مامان کند.

وحید بچه نمی خواست و من با او کنار امده بودم و نگذاشته بودم کسی دخالتی بکند. خاله میگفت شکایت کن. مامان میگفت دو ماه قهر کن بیا خونه ما سر عقل میاد. ابجی می گفت: خودتو بزن به دیوونگی راضی میشه. بابا می گفت: بهتر بچه می خوای چه کار کنی. و من با تمام این ها فکر می کردم باید اجازه داد همه چیز در روال خودش جلو برود، مثل جریان مرگ قناری.

موش توی خانه وقیح تر از همیشه اش شده بود. تا قبل تر ها وقتی یکی از ما را میدید فرار می کرد اما حالا گاهی روی میز ناهار خوری می ایستاد و توی چشم هایمان نگاه می کرد و فین فین می کرد.

وحید هم از یک داستان و دو داستان رسید به چاپ یک مجموعه داستان به اسم قصه های موش سیاه.

امروز صبح مثل همیشه از خواب بیدار شدم. تنم از سرما کرخت شده بود. خودم را به زور توی دستشویی کشاندم. توی توالت به خودم گفتم: یک ساعت دیگر هم بخوابم. وقت هست.

کنار بخاری رفتم. روشنش کردم و چسبیده به آن خوابیدم پتو را روی سرم کشیدم. گرمای بخاری پلک هایم را سنگین کرد. از آن روزهای ابری بود که تمام روز شبیه دم غروب می شود.

اما رو به رویم روی میز تلوزیون ناگهان دهان باز یک موش سیاه را دیدم و شکم ورم کرده اش را. تنم از حاتی تهوع اور لرز گرفت. موش درست کنار تلوزیون مرده بود . در حالیکه بدنش یک برابر و نیم باد کرده.

نگاهی به اطراف انداختم. ظرف یک بار مصرف غذای دیشب روی میز نصف شده بود. موش سیاه حتی به ظرف پلاستیکی یک بار مصرف هم رحم نکرده.

به قناری زرد نگاهی می کنم. حالش درست شبیه همین یکی دوماه اخیر است. بدنش را باد کرده و گوشه ای کز کرده است و هنوز هم توی روال کندش ادام می دهد. خوب که نگاهش می کنم. چشم هایش درست روی تن موش سیاه قفل شده. پلک نمی زند. فقط نگاهش می کند شاید حسرت الود ترین نگاهش را.

 


سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی

شش انگشتی

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۷ ب.ظ

شش انگشتی

شاید همه چیز از اآن جایی شروع شد که خیلی اتفاقی توی یه روز بارانی و زمستانی رفتم تا موهایم رو کوتاه کنم. کوتاه پسرانه.اما انگار این روند از کمی قبل تر شروع شده بود. وقتی چند روز قبل ناخن هایم رو از ته گرفتم و تا مدت ها هر چیزی را که می خواستم بردارم از دستم می افتاد.

یا اینکه وقتی لوازم آرایشی ام رو توی کیسه ی زباله ریختم و بی معطلی گذاشتم دم در.

حتی قبل تر ، وقتی کفش های پاشنه بلندم را به خواهر کوچکم هدیه کردم و لباس های آستین بلند پوشیدم.

وقتی آینه ی اتاقم را شکستم و سیگار انگشت ششمم شد.

مانتویی که سال ها پیش با آن به دبیرستان می رفتم را پوشیدم و پشت فرمان نشستم و کنار ماشین فریاد زدم: بنیاد سه نفر.

دیگر دردم لاغر شدن گونه هایم نبود. دردم نداشتن سبیل های چخماقی بود. چند روزی نگذشت که دیدم بدون سبیل چخماغی بهتر است و اصلا باید مسیرم را بگذارم از بازار به تمام قسمت های شهر .

چیزی نگذشت که دیدم شدم سرویس بانوان با دست های پر از بازار لباس و لوازم خانگی به آشپز خانه هایشان.

_ ببخشید شما دختر سرمد خانوم نیستید؟

_ طفلکی سن و سالی هم نداره.

گاهی حتی دعواهایم با این راننده های خطی که رقابت با جنس ظعیف برایشان گران تمام می شود.

و برایم مهم نیست اگر چرخ هایم را پنچر کنند یا جوری پارک کنند که مجبور شوم چند ساعتی منتظر بایستم تا این راننده های لعنتی بیاییند و ماشین هایشان را جابه جا کنند.

بعد از همه ی این ها شب ها بروم و توی یکی از همین خیابان ها پشت در یک خانه  یک ساعتی منتظر بیاستم و سیگار دود کنم.

بعد هم توی رخت خوابم چند قطره ای اشک بریزم تا یادم بماند درست است که موهایم کوتاه است و ناخن هایم را لاک نمی زنم و لباس های پر از منجوق و پولک نمی پوشم اما زیر این دست های زمخت که زیر افتاب و گاهی از روغن ماشین و اب جوش اورده ی رادیات سوخته و پوستش حسابی کلفت شده ظرافت دست هایی هست که گاهی در خواب هایم با عشوه ای خاص توی اشپزخانه اش برای شام شب کوفته میپزد و کیک زنجبیلی.

شاید در خواب هایم در خانه ای که هر شب انجا منتظر می ایستم باز شود و من یک شبه مادر شوم برای دخترکی که هنوز عروسک بازی را دوست دارد و قابلمه و فنجان و سماورش را زیر درخت انجیر ان خانه جا گذاشته

شاید توی ان خانه رخت خوابی هست که اغوشی را در ان انتظار میکشم نه اشک هایم را...

 

 

  • سعیده سعیدی