دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

صبح شنبه پاییزی

يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۳۳ ب.ظ

صبح یک روز شنبه پاییزی

 صبح شنبه یک روز پاییزی باشه و توی خونه تنها باشی و منتظر یک حادثه. حادثه ای که تمام روزت رو تبدیل کند به یک خاطره عجیب و نگفتنی. چیزی که همه عمر توی وجودت موج بخوره و تو از اون لبریز شوی و هر نفس از اشتیاق به خودت ببالی و ادامه بدی. میشه یه صبح شنبه پاییزی همون روزی باشه که تو عاشق شده باشی .

یه دختر بچه دبیرستانی باشی و از خوش شانسی دبیر ساعت اول نیومده باشه ، به وسوسه بچه های ته کلاس و به همکاری اونایی که خودشون توی هیچ عملیاتی شرکت نمی کنند اما پوشش دهنده های خوبی هستن ، اونم به خاطر داشتن این افتخار که از همه آتو داشته باشند از مدرسه فرار کنی و بعد با بچه ها یواشکی تو کوچه پشتی مدرسه رژلب بمالی و برین کنار یه خیابون بیاستید و به قول خودمون اتو بزنید. سوار ماشین مشکی رنگ پسری بشی که وقتی برای اولین بار برمیگرده عقب و نگاهت می کنه دلت میخواد قربون صدقش بری.  اما اون عوضی تمام حواسش پیشه همکلاسی حرفه ایه که رفته جلو نشسته ، مقنعه اش را عقب داده  و حسابی داره خوش میگذرونه همون لحظه چیزی رو برای همه عمرت میفهمی احساس عشق اگه تنها توی دلت بمونه و گوشه ای از قلبت و هیچ کس ندونه و نفهمه میتونه خیلی دل انگیز باشه اما اگه این عشق آلوده بشه به دریافت و گرمای سوزان رابطه پر میشه از ناکامی و توقع،  از عقده و حقارت و و حسادت و رنج وابستگی و ترس ...

هوای اول صبح پاییز و چشم هایی که توی وجودت داری قربون صدقه شون میری یه دفعه برمیگرده و نگاهت می کنه و می پرسه شما چقدر ساکتی.  توی دلت التماس می کنی به چشمهای طوسی که دست از سر دلت برداره دلت میخواد بهش بگی من با همین یک نگاه حالا حالاها خوشم .

چشم های طوسی برق حیرت‌آوری گرفته چیزی که دلت را چنان بسوز میندازه که نزدیکه به خودت بپیچی و بپیچی و بپیچی.

میگه: می خوای بیای جلو بشینی؟ باهم بیشتر اشنا بشیم؟

خنده ات میگیره. همزمان که توی دل تو با این حرف غش میره دل دوستت که جلو نشسته از نفرت پر میشه.

 حالا کنار خیابون می ایسته.

آه از این هوای گرفته ی بارونی.می خوای همه چیز رو گردن هوا بندازی با اون بچه های ته کلاس که فقط دنبال آتو تو رو تا اینجا فرستادن، یا اون دبیر لعنتی که امروز نیومده.

می خوام از اینجا ماجرا رو با دو روایت بیان کنم و از این به بعد با ضمیر من بنویسم.

روایت اول:

پسر کنار خیابون ایستاد دوستم پیاده شد و اومد عقب نشست و من هم جلو. وای که چشم های طوسی اش. وای که چشم های طوسی از نزدیک چقدر اغوا کننده اند.

دستش رو روی رون پام کشید. انگار توی تنم خون جدید فوران می کرد. گفت: خب اسم تو چیه؟

کرشمه ای به صورتم دادم که تا به حال به کارم نیامده بود. گفتم: باران.

باران هم تازه نم نم شروع شده بود. دستش رو جلو آورد. دستم رو به دستش دادم و این آغاز دوستی ما بود.

دوستم از اون روز به بعد با من قهر کرد چون فکر می کرد سوژه اش رو بر زدم اما من خوب می دونستم چشم طوسی من با اون هم در ارتباطه اما وقتی بهش میگفتم چنان قربون صدقه ام میرفت که برای مدتی باورم میشد.

فردای ان روز دیدم که دوستم نشسته کنار بقیه ته کلاسی ها و با آب و تاب داره از جعبه موزیکالی حرف میزنه که چشم طوسی من براش هدیه گرفته بود. قلبم هنوز لبریز عشقش بود و ازش دلخور بودم و از اون روز حس کردم دیگه هیچ صبح پاییزی زیبا نیست. توی قلبم چنان غمی نشسته بود که با هیچ ماشین دیگه ای و راننده توش التیام نمی گرفت.

کارت رو توی تلفن عمومی کذاشتم. شماره اش رو گرفتم و به چشم طوسی نازنینم فحش دادم حتی به همکلاسی هرزه و عوضی ام. باز قربان صدقه ام رفت و گفت که حاضر است برایم بمیرد. می گوید همان جا که هستم بیاستم تا بیاید از دلم در بیاورد و باز گولم بزند و من مثل یک برده سر به راه می ایستم کنار خیابان. خیلی بیشتر از چند دقیقه. یک ساعت منتظرش می ایستم تا بیاید و باورم را سلاخی کند. لعنت به این باران های پاییزی. خیس شده ام حسابی. ماشین نقره ای تمیزی می ایستد. دل دل می کنم. سردم است. بغضی پاهایم را شل کرده. توی ماشین انقدر گرم است که شیشه ها بخار کرده. سوار میشوم. چشم های قهوه ای پسر با لبخندی فرشته گون می گوید: سلام موش کوچولو...

روایت دوم:

پسر کنار خیابان می ایستد. دوستم پیاده می شود و عقب می نشیند. من هم میروم که جلو بنشینم. اما سوار نمیشوم. کمی زل میزنم به چشم های طوسی اش و از زیبایی چشم هایش بغضم می گیرد. دلم می خواهد همان جا چشم های طوسی را توی قلبم قرنظینه کنم. برایم مهم نیست او واقعا چه کسی است. راهم را می کشم و می روم. دنبالم می اید و میپرسد: چرا ناراحت شدی. بیا سوار شو. اصلا اسمت رو بهم نگفتی. بر میگردم و می گویم: باران. و باران شروع می شود.

توی کوچه می پیچم. او هم گازش را میگیرد و میرود. کنار دیوار می استم و سعی میکنم قلبم را توی مشتم ارام کنم. به مدرسه برمیگردم. از ان روز به بعد برای او می نویسم. برایش شعر می گویم. شب های برای چشم های طوسی دعا می کنم. خوابش را میبینم. صبح ها به یادش بیدار می شوم و دوره دبیرستانم تمام می شود. توی تمام دوره دانشگاه. توی خیابان ها توی کلاس توس مهمانی هاف مترو، تلویزیون، همه جا و همه جا دنبالش میگردم. بزرگ شده ام. انگار وقت تشکیل خانواده است. دلم همچنان گیر یک روز شنبه ی پاییزی است و یک جفت چشم طوسی.

با خیال چشم های طوسی به سوال عاقد که برای سومین بار می پرسید ایا وکیلم: بله می گویم. زندگی چیز ساده ای است اگر همیشه توی قلبت مامن و امیدی داشته باشی.

چند سالی گذشته و شکمم جلو آمده و چند ماه دیگر فرزندم به دنیا می آید اما من دستم را روی شکمم می گذارم و برای چشم های طوسی دعا میکنم.

توی بیمارستان وقتی از عمق وجودم زور میزنم و جیغ از دلم کنده می شود حواسم هست نکند عشق قدیمی ام را در نعره های دردآلودم از کف وجودم بکنم و بیرون پرت کنم . با اخرین فریادم و اولین گریه فرزندم ناف را میبرند و خونی و کثیف روی سینه ام رهایش میکنند، به خودم میقشارمش، عمیق و محکم به وسعت تمام دردی که کشیده ام. پیشانی اش را می بوسم. پسرکم گریه اش بند می آید. چشم های باد کرده اش را باز می کند. یک جفت چشم طوسی از حال میبردم.

 

 سعیده سعیدی.

 

  • سعیده سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی