دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

زمانیکه همه چیز سر جای خودش قرار دارد.

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۴ ب.ظ

وقتی همه چیز سر جای خودش قرار دارد...

مامان از وقتی فهمید شب ها سر یخچال میروم و خودم را سیر میکنم دست از سرم برداشت. تمام نگرانی مادرانه اش خلاصه می شد در قار و قور کردن شکم دختر نازنینش، نه های و هوی توی مغزش و نه خط خطی های روی دیوار و یا زخم های گاها عفونت کرده کنار ناخن هایش، و یا حتی گریه هایش.

گریه هایی که از نظر او یه لوس بازی از حد گذشته بود.

مامان بزرگ هم که تز خودش را داشت و روی آن چنان تعصبی داشت که انگار نتیجه نظریه اش را بارها و بارها زیر مدرن ترین میکروسکوپ ها اندازه گیری کرده است.

مامان بزرگ هر بار که به خانه مان می آمد، میزد پشت دست مامان و میگفت: دخترت شوهر می خواد.

مامان هم خودش را کنار می کشید و از اینکه مامان بزرگ زیادی با او صمیمی شده که به او دست بزند بدش می آمد. به مامان بزرگ چشم غره ای میرفت که برای مامان بزرگ کاملا بی اهمیت بود.

فرقی نمی کرد. مامان کلا از اینکه کسی با او شوخی دستی بکند بدش می آمد چه برسد به اقوام شوهرش. که باید فاصله شان را با عروس حفظ می کردند. گاهی حس می کردم مامان خودش را مثل یک ضریح مقدس می داند، که بدش می آید کسی بی اذن و اجازه اش او را لمس کند.

این مشکلی بود که بابا هم سال ها با آن درگیر بود. صدای دعوایشان را زیاد از اتاقشان می شندیدم که مامان سر بابا فریاد می کشید: دست خودم نیست بدم میاد. هرچقدر هم که دستاتو شسته باشی بدم میاد بزنی به بدنم. نمیشه بدون اینکه هی خودت رو به من بچسبونی کارت رو بکنی و بری بخوابی؟

بابا هم همین موقع ها از اتاق بیرون می زد ودیگر تا صبح آرامش بود.

همین شد که بابا هم یک روز دست یک دختر بچه را گرفت و به خانه آمد.

البته دختر بچه اسمی بود که مامان روی او گذاشت و گرنه از نظر من او نه تنها حسابی بزرگ و خانم بود بلکه صد تا مثل مامان را آموزش می داد.

مامان که به قول خودش از یک خانواده متشخص بود و پدر بزرگش یکی از خان های زمان قاجار بود حالا چطور می توانست حضور یک هوو آن هم یک بچه سالش را توی خانه بپذیرد.

این شد که بار بندیلش را بست تا از این خانه برود. اما ناگهان یادش آمد که پدر بزرگ خانش حالا سال هاست که مرده و دیگر خیلی وقت است که خان و رعیت با هم فرقی ندارند. مادرش مرده بود و پدرش هم داشت توی خانه برادرش نفس های آخرش را میکشید. یادش آمد که هیچ وقت خواهری نداشته و زن برادرهایش هم هیچ وقت برایش خواهری نکرده اند از بس که مامان خواهر شوهر کم انعطافی بوده.

خلاصه مامان مجبور شد دوباره چمدانش را باز کند و دوباره همه شان را مرتب و تمیز توی کمدش بچیند.

مامان از آن روز به بعد فقط گریه کرد. بیشتر از قبل خودش را می شست. اشپزخانه را شلنگ می گرفت و انقدر می شست و می شست که انگار می خواست با این آب بی گناه تمام غصه هایش را هم آب بکشد و خیالش راحت شود.

دختر بچه به اتاق من نقل مکان کرد. در اولین برخورد به او گفتم: ببین خانم من سال دیگه کنکور دارم. هرکاری می خوای بکن فقط به وسایلم دست نزن و مزاحمم نشو. برای من مهمه که همه چیزم سر جای خودش باشه.

اوهم چشمکی زد که به دلم نشست.

بابا واقعیتش هیچ ارتباطی با این زن نداشت. او فقط چند روزی کنار ما غذا خورد، تلوزیون تماشا کرد و مادرم را حسابی در اشک چلاند ورفت.

این کار بابا هیچ نتیجه ای نداشت. حال مامان روز به روز بدتر شد. هر روز صبح که از خواب بیدار می شد انقدر می شست ومی شست تا از پا می افتاد.

دست هایش زخم شدند. پاهایش از شدت واریس ورم کردند و دیوار های خانه پوسیدند.

دستمال توی دست مامان نبدیل شده بود به جزیی از بدنش، گاهی اگر بی تفاوت روی مبل می نشستیم مارا هم دستمال می کشید. انقدر محکم که انگار می خواست به کلی از هستی پاکمان کند.

یک روز بابا تصمیم گرفت مامان را به بیمارستان روانی بفرستد. این فکر همین طوری ناگهانی به فکر بابا نرسیده بود. از آن جایی بابا به این فکر افتاد که یک روز مامان داشت توی حمام غرق می شد. او تمام درزهای دیوار و چاه را بسته بود تا بتواند حمام را حسابی بشوید. انقدری آب را باز گذاشته بود که حمام شده بود یک استخر پر و مامان توی آن دست و پا میزد و تمیز نمی شد.

مامان که به بیمارستان رفت، بابا یک بیماری تازه گرفت. مرض شمردن. شمردن قدم هایش. شمردن سرامیک های کف اشپزخانه. کاشی های توالت. شمردن قاشق و چنگال ها، تفاله های توی فنجان چایش و گاهی شمردن لپه های توی بشقاب قیمه و بعد هم قرینه کردن به هر قیمتی. مثلا قرینه کردن قاشق و چنگال ها و حتی نصف کردن یک چنگال برای مساوی شدنش با قاشق ها.

شکستن قسمتی از طاغچه برای قرینه شدنش. بعد از مرض شمردن و قرینه کردن با دچار بیماری اندازه گیری شد و متری که حالا توی دست بابا عضوی از بدنش شده بود.

همه جا را متر می کرد. مرا بار ها و بارها. طول انگشت هایم، میزان بازی چشم هایم. اندازه دندان هایم. بابا گاهی دلش می خواست میزان تباهی عمرش را هم اندازه بگیرد. نمی توانست و عصبی می شد انقدری که خودش را می زد و گریه می کرد و من خوب می فهمیدم بابا دلش برای مامان تنگ شده  و شاید برای صدای ممتد آب توی خانه...

مامان به خانه برگشت و حالا بابا و مامان همدیگر را بهتر درک می کردند. مامان خوب نشده بود فقط کمی آرام تر شده بود. همچنان می شست  ومی رّفت اما دیگر اعتراضی نمی کرد و خبری هم از گریه و زاری هایش نبود.

خانه جایی بود که بابا می شمرد و اندازه می گرفت. مامان هم مدام می شست و می سابید. دعوایشان هم میشد گاهی.

مثلا بابا می گفت: چرا اون جایی که من اندازه گرفتم رو دستمال کشیدی حالا مقدار جرمش تغییر کرده و تمام محاسبات من به هم ریخت مامان هم خنده اش می گرفت. بعد بابا هم می خندید و هر دو دوباره از نو شروع می کردند.

خلاصه اینکه اتاق من تنها جایی بود که کسی نه کسی عمق و طولش را اندازه می گرفت و نه کسی می خواست آن را از هزار دلتنگی و خستگی پاک کند.

حجم تمام اتاق روی دوشم بود. و اینجا گوشه ای بود برای من تا بنشینم و هرچقدر بخواهم روی خودم کار کنم. روی ظرافت دست هایم و ناخن هایم با ابزار لازم مثل ناخن گیر و سوهان و قیچی چسب زخم. انقدر که خیالم راحت شود دیگر از گوشه ناخن هایم پوست  اضافه ای در نمی آید. آن زمان که مطمین شوم همه چیز سر جای خودش قرار دارد...

سعیده سعیدی 

 

 

 

  • سعیده سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی