دنیای سفید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ مهر ۹۹، ۱۵:۴۲ - فاطمه میرزایی
    Yeeeep :)

قهوه واقعی

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ

«قهوه ی واقعی» 

آفتاب اول صبح چشم های عسلی اش را زرد رنگ کرده بود و طره ی نامرتب و در هم گره خورده ی موهایش را بورتر.
چشم هایش را از نور افتاب جمع کرد. صورتش را زیر سایه ی کوتاه مرد گرفت. استکان چای را سر کشید.چشم های روشنش ته استکان را می گشت. انگار که چیزی میان تفاله های ته آن گیر کرده باشد.
با لبخندی مشتاق استکان خالی را به طرف دست های خاکی مرد گرفت. گفت: بیا فالمو بگیر.
مرد هم چشم هایش برق زد و خنده اش زیر سبیل بلندش که روی دهانش هم آمده بود محو شد.
استکان را گرفت دستش. زن کمی رسمی تر نشست و به صورت مرد نگاه کرد. انگار که با دقت به درس استادی گوش می داد.
مرد یک چشمش را بست و به ته استکان نگاه کرد:چهره اش کاملا جدی بود گفت: توی تفاله های شما یک اسکناس چندصد دلاری می بینم.
زن کمی لبخند زد. اما مرد نه.
ادامه داد: خب این خیلی خوبه. ابرو هایش را در هم برد و گفت: اما نه من یه آینه ی شکسته هم می بینم.
استکان را با شتاب پایین آورد. به چشم های عسلی رنگ زن زل زد و گفت: غلط نکنم آینه ی بختته.
بادی به هر دویشان وزید که کمی به هم نزدیک تر نشستند. زن گفت: خب میرم با اون اسکناس چند صد دلاری یه آینه ی بخت دیگه می خرم. مشکلی نیست بقیه شو بگو.
مرد عضلات صورتش را در هم کشید. استکان را روی تکه موکت گذاشت و به ساختمان نیمه کاره ی رو به رویش نگاهی انداخت و گفت: پس برو به همون آینه ی جدیدت بگو برات فال چایی بگیره که ایشالا بشه آینه ی دِققِت.
زن خنده ی ریزی کرد. به بازوی مرد آویزان شد و گفت: باشه ببخشید. من تو این دنیا یه آینه ی زنگار گرفته ی شلخته ی رنگ و رو رفته دارم که از شیک ترین آینه شمعدونا هم بیشتر دوسش دارم.
دستش را روی موهای فرفری و به هم چسبیده ی مرد کشید و پایین آورد تا روی موهای بلند و زبر سینه اش.
مرد نشست و از زیر سبیل های بلندش خندید و گفت: خر شدم الهام بسه.
دوباره به ته استکان خیره شد و گفت: یه چمدون گل و گشاد هم هست. با یه ساختمون بلند که توش یه تخت گرم و نرمه.
مرد چشم هایش محو شده بود و دیگر نه ته استکان را که به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد. گفت: تو از راه میای می پری تو وان آب گرم منم زنگ میزنم از تو لابی واسمون قهوه بیارن.
زن مثل اینکه شکی به او وارد شده باشد پرید و گفت: قهوه ی واقعی؟
مرد جواب نداد. استکان خاکی را انقدر به صورتش نزدیک کرد که انگار می خواست تفاله های آن را هم بخورد.
با صدایی خیلی آرام تر و کمی خش دار گفت: میدونی الهام چند تا تیر آهن هم هست که دارن توی اون اسکناس های چندصد دلاری محو می شن.
سرش را بالا آورد. به تیرآهن های جلوی ساختمان نیمه کاره نگاه کرد و به چادری که چند قدمیشان بر پا بود و انتهای افق که لحظه لحظه روشنایی اش از تازگی صبح کم می کرد.
- الهام من دیگه اون موقع صاحب یه هتلم. نه نگهبان شبونه ی این آهن پاره های مسخره.
مرد به ساعتش نگاه کرد. ماشینی از دور می آمد. خاک بلند شده بود.
بازوی زن را گرفت و بلندش کرد. گفت: خب دیگه مهندس اومد بریم دنبال کارمون. مرسی از صبحانه ات خانومی.
استکان چای را در سبد گذاشت. استکان تا پشت وانت نگاهشان را با خود برد. انگار که هر دو گوی آرزو هایشان را دنبال می کردند.
داخل وانت آبی نشستند و از کوچه ها تا خیابان را در سکوت گذراندند.
آرام صدای خش دار مردی که سبیل هایش روی دهانش را گرفته بود میان کوچه ها و شهر می پیچید: اهن ضایعات. وسایل انباری میخریم...
آفتاب هم تا وسط آسمان خودش را می کشید و می تابید به چشم های زن که رنگ آن را زرد می کرد. اشک می انداخت داخلشان و آرام آن ها را روی هم می بست و غرق می کرد او را در وان آب گرم و قهوه ی داغِ داغ.

سعیده سعیدی.

  • سعیده سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی