دنیای سفید

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «داستان های منو بچه هام» ثبت شده است

همین امروز

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ

همین امروز 

نشسته بود و پاهایش را توی آب میزد و با چوبی که توی دستش بود روی آب روان خط می‌انداخت. 
نیم ساعتی میشد که نشسته بود کنار آب و باخودش فکر میکرد. 
برایم عجیب بود امیر بچه ای نبود که باخودش سرگرم شود. ندیده بودم گوشه ای بنشیند و فکر کند. 
کنارش نشستم. پاچه هایم را بالا دادم و من هم پاهایم را توی آب گذاشتم. آب سرد بود. جیغ نازکی زدم و گفتم: خیلی سرده. 
به پاهایش نگاه کردم . پاهای سفید و بلوری اش حالا کاملا سبزه و آفتاب سوخته شده بود. از اول تابستان که به این روستا آمده بودیم تمام روز را توی باغ ها و زمین ها با بچه های ده می‌چرخید. 
از آب تنی بگیر، تا ساختن خانه درختی ، دیواره شنی کنار رودخانه و ساختن لانه برای پرنده ها و ماهیگیری...
اما حال امروزش با بقیه روزها فرق داشت. گفتم: امروز چرا نرفتی پیش بچه ها؟ 
گفت: دیگه دوسشون ندارم . 
_ چرا؟ 
_ چون دیروز من پام تا زانو رفته بود تو گل گیر کرده بود اما اونا بهم خندیدن و کمکم نکردن. من گریه ام گرفت اونام بهم گفتن بچه ننه. منم باهاشون قهرم. 
میدانستم اگر بغلش کنم این احساس ترحم من عصبانی اش میکند اما قطعا به یک حمایت فیزیکی از طرف من نیاز داشت. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: حتما وقتی توی گل کیر کرده بودی ترسیده بودی.  
سرش راتکان داد. گفتم: از اینکه به جای کمک کردن بهت خندیدن عصبانی شدی؟ّ
باز سرش را تکان داد. رفتارش چقدر مردانه به نظرم میرسید . گفتم: منم اگر جای تو بودم خیلی از کارشون ناراحت میشدم. شاید باید بهشون میگفتی از کارشون ناراحت شدی. 
_گفتم بازم خندیدن. وقتی من اومدم جواد اومد دنبالم ازم معذرت خواهی کرد. ولی من نبخشیدمش.
_ فهمیده بود کار بدی کرده. می تونستی ببخشیش. 
شانه هایش را بالا انداخت. گفتم: حالا برو دنبالشون دوستاتن. 
_ نمیرم.
بلند شدم و گفتم: هرجور دوست داری. توی اتاق رفتم. این همه بدقلقی و یک دندگی اش نگرانم میکرد.
بلند شدم و لباس پوشیدم و گفتم: امیر من می‌خوام برم بیرون سبزی بخرم. باهام میای؟ّ
چشم هایش برق زد و گفت: اره و از جوب آب بیرون پرید. 
این تنها راهش بود که می‌توانستم این حس را از وجودش بیرون کنم. نه میشد مجبورش کرد نه می‌توانستم کمکش نکنم. 
می دانستم بچه ها را ببیند همه چیز از یادش میرود و مشغول بازی میشود. 
راه افتادیم می‌دانستم بچه ها کنار رودخانه اند. راهم را به آن طرف کج کردم. گغت: کجا میری؟ 
_ حوصله ام سر رفته میگم اول بریم کنار رودخونه یکم حال و هوام عوض بشه. 
با اشتیاقی که توی صورتش پیدا بود اما میخواست نشانش ندهد گفت: بریم. 
نزدیک رودخانه که رسیدیم کمی روی یک تخته سنگ نشستیم. حواسم پرت این شدکه سطح آب چقدر پایین تر آمده  و با این وضعیت احتمالا آخر تابستان به کم آبی می خوریم که دیدم امیر بلند شد. 
جواد و محمد و سینا به طرفمان می دویدند. او هم دوید. 
جواد گفت: امیر امروز یه اقایی اومده تو ده یه اسب خوشگل داره  نزدیک نونواییه و دست هم را گرفتند و دویدند. 
می‌دانستم توی ذهن هیچ کدامشان خاطره ای از دیروز نیست اما یک دنیا جا هست برای تجربه های امروز. 

  • سعیده سعیدی

جاودانگی

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۷ ب.ظ

جاودانگی

بستنیش که داشت تموم میشد گفت: من دوست ندارم بستنیم تموم بشه.  گفتم: همه چی بلاخره تموم میشه گل مامان.  
به فکر فرو رفت. گفت: حتی ماهم تموم میشیم؟  
گفتم: اره.  وقتی ک بمیریم.  
سر سری جواب دادم.  حرفی از رستاخیز وجاوید بودن روح ادمی و...  نزدم خب اخه فقط پنج سالشه.  
اما گفت:  ما بعد از اینکه بمیریم دوباره میریم تو دل یکی دیگه و دوباره به دنیا میایم.  من قبل از اینکه بیام تو دلت یکی دیگه بودم.  
حرف از تناسخ میزد همین طوری غریزی؟! 
چقدر پاسخ من واسه روح بلندش و میل وجودیش به جاودانگی کوتاه و پیش پا افتاده بود.  
پذیرش مرگ و نیستی ابدی هیچ براش پذیرفتنی نبود.  
پرسیدم: قبلا کی بودی؟ 
لباشو کج کرد و با ناراحتی گفت:  یادم رفته.  اما میدونم که بعد از مردنم میخوام ماهی بشم.  
یه لبخند زدم به اون چیزی ک نمیدونستم یه تخیله کودکانست یا ریشه هایی از نوعی تفکر فلسفیه... 
پرسیدم:  پس کی تموم میشی؟ 
گفت من تموم نمیشم اخرش میرم به ماه... 
شاید میخواست بگه اخرش تبدیل میشم به نور... 
خنده ام گرفته بود اون همین طوری غریزی نهلیسم رو رد میکرد و ساده ترین جوابش برای میل به جاودانگیش تناسخ بود وقتی خبری از رستاخیز و تکامل و هدف از هستی ادمی نداشت... 
پیشونیش رو بوسیدمو گفتم: اره پسرم ما تموم نمیشیم ما روزی نور میشیم پاک پاک... 

 

  • سعیده سعیدی

جادوگر

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۴ ب.ظ

جادوگر

غلت میزند توی بغلم فشارش میدهم و میگویم:  پسر تپل من کیه؟  
با لیخندی پر رنگ میگوید:  من! 
لپش را میکشم و میگویم:  اوخ جونم پسر تپل داشتن چه کیفی داره.  
میگوید:  امروز تو مدرسه وسط فوتبال من با سرعت بی نهایت میدویدم و گل میزدم.  همه با تعجب میگفتن تو که چاقی چجوری میتونی اینجوری بدوی؟  
اروم گفتم:  دفعه بد که یکی اینو بهت گفت.  بهش بگو:  من یه جادوگر دارم که ارزوهامو براورده میکنه.  یه شب ارزو کردم که تند بدوم.  
بعد اون وقت اون دوستت بهت میگه.  من میخوام جادوگر داشته باشم.  تو هم بهش بگو باید شب قبل از خواب ۳٠ بار بگی ای جادوگر بیا... 
از خنده ریسه میرود و میگوید:  فرداش میاد بهم میگه حسینی من ۴٠ بار گفتم ولی نیومد!  منم دلمو میگیرمو کلی میخندم.  
میگذارم خنده اش تمام شود و میگویم:  اگر اومد پیشت و بهت گفت که جادوگر اومده پیشش و ارزوشو براورده کرده چی؟  
نگاهش روی سقف خیره میماند و و ذره ذره به سمت پایین کش می اید.  انگار کمی ترس و هیجان هم توی جانش ریخته.  فکر میکند اگر جادوگری وجود داشته باشد...  
با سر پر سودا بلند میشود و درحالیکه با خودش حرف میزند توی اتاقش میرود.  زیر لب میگویم:  چطور کودکی مان را فراموش کرده ایم و هنوز به جادوگران امیدواریم. 

 

  • سعیده سعیدی

بچه خوب

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۶ ق.ظ

 

نوک ناخن هایش را روی لبه ی کاغذ دیواری های نو گذاشت. لبه کاغذ دیواری ور آمد ، آن را گرفت و کشید.

چندین بار این کار را تکرار کرد و هر بار با دقت بیشتری، تا اینکه موفق شد یک قسمت گلدار کاغذ دیواری را بکند، تکه کنده شده را برداشت و به طرف مادرش دوید تا به او نشان بدهد چه زور و قدرتی دارد. می خواست مامان ببیند که او بزرگ شده و می تواند چه کارهایی بکند. یاد آن روزی افتاد که بابا یک آقایی را آورده بود تا کاغذ دیواری های قبلی را بکند و این جدید ها را بچسباند. حالا او هم مثل همان مرد قوی شده بود و به همین راحتی می توانست آن ها رابکند.

توی آشپزخانه رفت و خودش را به پای مادرش که جلوی سینک ایستاده بود آویزان کرد و تکه کنده شده کاغذ دیواری را به او نشان داد.

زن با دیدن کاغذ دیواری نو رنگ از صورتش پرید. توی حال دوید. درست وسط دیوار روی قسمت گلدار یک تکه از کاغذ دیواری پاره شده بود و توی دست های پسرک بود. زن در حالیکه صورتش از خشم می لرزید، فریاد کشید: چرا کندی کاغذ ها رو؟  ها؟

کودک وحشت زده در حالیکه فکر میکرد مادر او را مثل وقت هایی که غذایش را کامل میخورد تحسینش می کند، روی بازویش را نوازش می کند و می گوید: به به چقدر پسرم قوی شده. اما با ناراحتی نگاهش می کرد.

کودک زیر گریه زد.در لجظه دلش می خواست خودش را توی بغل مامان بیندازد و از خشم مامان به خودش پناه ببرد. اما زن او را پس زد ودوباره پرسید: چرا کندی؟ ها؟ حالا من چی کارکنم؟ پسر بی ادب. برو ببینم...

دلش نمی خواست هیچ حا برود. مبادا توی اتاق برود و مامان دنبالش نیاید و او مجبور شود تا همیشه توی اتاق بماند.

دوست داشت بگوید: مامان من میترسم بغلم کن.

اما زن پریشان تکه کنده شده را مدام روی قسمت سوراخ دیوار میگذاشت و آه میکشید و نچ نچ می کرد ومی گفت: حالا جواب بابات رو چی بدم؟ پسر بد!

پسرک با گریه خودش را روی زمین انداخت. می دانست مادرش پسر بد نمی خواهد. پس حالا دوستش ندارد و اگر مادر دوستش نداشته باشد او تنها و پناه است.

بلند دادکشید وگفت:من پسر بد نیستم.

زن با اخم گفت: دادنکش ببینم بچه بد. خیلی کار بدی کردی.

احساس می کرد هرچه می گذرد بیشتر می ترسد. خودش را روی کمر مادر انداخت. فکر کرد شاید کمی دلش به رحم بیاید و او را رها نکند. اما زن او را به عقب هل داد و گفت: خیلی خیلی از دستت ناراحتم.

بلند تر فریاد کشید. خیلی بلندتراما نمی توانست بگوید: خیلی زیاد ترسیده.

داد کشید. فکر کرد شاید مامان خسته شود و دیگر قهر نکند. آن وقت بیاید بغلش کند و بگوید که اوپسر بدی نیست و مامان تا همیشه دوستش دارد و هچ وقت تنهایش نمی  گذارد.

بلند تر فریاد کشید. زن هم بلند شد و دست او را گرفت و به طرف اتاق برد و گفت: برو تو اتاق گریه کن.

کار بدی کرده بود؟ اما آخر چرا؟ چرا آن زمان که آن آقا کاغذ ها را از دیوار کند کسی به او نگفت آقای بد؟ من بد هستم؟ مامان پسر بد را بغل نمیکند؟

بلند تر جیغ کشید وپایش را به زمین کوبید و فکر کرد چرا مامان دلش برای او نمی سوزد. مامان که صبحا وقتی بیدارش می کرد قشنگ ترین خنده دنیا روی صورتش بود. مامان که شب ها وقتی او را روی پاهایش تاب می داد صدای لالایی اش مهربان بود. اما حالا دلش برای من به رحم نمی آید؟ برای منی که واقعا ترسیده ام؟

زن رفت و چسب آورد تا تکه کنده شده را دوباره بچسباند. کودک به صورت مادر نگاه کرد. صورتش انقدری ناراحت بود که تحمل آن را نداشت و هیچ خبری از آن صورت شاد صبح ها نبود.

زن گفت: ببین خونمون رو زشت کردی؟

کوچک تر از آن بود که بفهمد این حس تلخ و عجیبی که به وجودش چنگ می انداخت اسمش احساس گناه است.

به دیوار نگاه کرد. زشت نبود. بامزه تر از قبل شده بود. گریه های و جیغ هایش به مویه کردن رسیده بود. فکر کرد چرا مامان از کارش ناراحت شده؟

می دانست حالا اگر بابا هم بیاید سرش داد و فریاد می کند و دیگر مثل روزهای قبل او را روی دوشش سوار نمی کند و نمی چرخاند. می دانست بابا قرار است امشب فقط اخم کند هم به او هم به مامان.

از گریه کردن خسته شد. مامان دوباره توی آشپرخانه رفته بود. رو به روی دیوار دراز کشید و فکر کرد: شاید مامان برای این ناراحت شده که من انقدر قوی نبودم تا تمام کاغذ ها را بکنم و آن آقا که همه کاغذ ها را کنده بود بهتر بود. با خودش فکر کرد دفعه بعدهمه کاغذ ها را می کنم و بعد تمام دفتر نقاشی ام را روی دیوار می چسبانم. آن وقت مامان و بابا خوشحال می شوند و به من می گویند: آفرین بچه خوب...

پلک هایش آرام روی هم بسته می شد و توی خیالش مامان او را روی پا تاب می داد و برایش مهربان ترین لالایی دنیا را می خواند.

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی