همین امروز
همین امروز
نشسته بود و پاهایش را توی آب میزد و با چوبی که توی دستش بود روی آب روان خط میانداخت.
نیم ساعتی میشد که نشسته بود کنار آب و باخودش فکر میکرد.
برایم عجیب بود امیر بچه ای نبود که باخودش سرگرم شود. ندیده بودم گوشه ای بنشیند و فکر کند.
کنارش نشستم. پاچه هایم را بالا دادم و من هم پاهایم را توی آب گذاشتم. آب سرد بود. جیغ نازکی زدم و گفتم: خیلی سرده.
به پاهایش نگاه کردم . پاهای سفید و بلوری اش حالا کاملا سبزه و آفتاب سوخته شده بود. از اول تابستان که به این روستا آمده بودیم تمام روز را توی باغ ها و زمین ها با بچه های ده میچرخید.
از آب تنی بگیر، تا ساختن خانه درختی ، دیواره شنی کنار رودخانه و ساختن لانه برای پرنده ها و ماهیگیری...
اما حال امروزش با بقیه روزها فرق داشت. گفتم: امروز چرا نرفتی پیش بچه ها؟
گفت: دیگه دوسشون ندارم .
_ چرا؟
_ چون دیروز من پام تا زانو رفته بود تو گل گیر کرده بود اما اونا بهم خندیدن و کمکم نکردن. من گریه ام گرفت اونام بهم گفتن بچه ننه. منم باهاشون قهرم.
میدانستم اگر بغلش کنم این احساس ترحم من عصبانی اش میکند اما قطعا به یک حمایت فیزیکی از طرف من نیاز داشت. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: حتما وقتی توی گل کیر کرده بودی ترسیده بودی.
سرش راتکان داد. گفتم: از اینکه به جای کمک کردن بهت خندیدن عصبانی شدی؟ّ
باز سرش را تکان داد. رفتارش چقدر مردانه به نظرم میرسید . گفتم: منم اگر جای تو بودم خیلی از کارشون ناراحت میشدم. شاید باید بهشون میگفتی از کارشون ناراحت شدی.
_گفتم بازم خندیدن. وقتی من اومدم جواد اومد دنبالم ازم معذرت خواهی کرد. ولی من نبخشیدمش.
_ فهمیده بود کار بدی کرده. می تونستی ببخشیش.
شانه هایش را بالا انداخت. گفتم: حالا برو دنبالشون دوستاتن.
_ نمیرم.
بلند شدم و گفتم: هرجور دوست داری. توی اتاق رفتم. این همه بدقلقی و یک دندگی اش نگرانم میکرد.
بلند شدم و لباس پوشیدم و گفتم: امیر من میخوام برم بیرون سبزی بخرم. باهام میای؟ّ
چشم هایش برق زد و گفت: اره و از جوب آب بیرون پرید.
این تنها راهش بود که میتوانستم این حس را از وجودش بیرون کنم. نه میشد مجبورش کرد نه میتوانستم کمکش نکنم.
می دانستم بچه ها را ببیند همه چیز از یادش میرود و مشغول بازی میشود.
راه افتادیم میدانستم بچه ها کنار رودخانه اند. راهم را به آن طرف کج کردم. گغت: کجا میری؟
_ حوصله ام سر رفته میگم اول بریم کنار رودخونه یکم حال و هوام عوض بشه.
با اشتیاقی که توی صورتش پیدا بود اما میخواست نشانش ندهد گفت: بریم.
نزدیک رودخانه که رسیدیم کمی روی یک تخته سنگ نشستیم. حواسم پرت این شدکه سطح آب چقدر پایین تر آمده و با این وضعیت احتمالا آخر تابستان به کم آبی می خوریم که دیدم امیر بلند شد.
جواد و محمد و سینا به طرفمان می دویدند. او هم دوید.
جواد گفت: امیر امروز یه اقایی اومده تو ده یه اسب خوشگل داره نزدیک نونواییه و دست هم را گرفتند و دویدند.
میدانستم توی ذهن هیچ کدامشان خاطره ای از دیروز نیست اما یک دنیا جا هست برای تجربه های امروز.
- ۰ نظر
- ۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۲