جادوگر
جادوگر
غلت میزند توی بغلم فشارش میدهم و میگویم: پسر تپل من کیه؟
با لیخندی پر رنگ میگوید: من!
لپش را میکشم و میگویم: اوخ جونم پسر تپل داشتن چه کیفی داره.
میگوید: امروز تو مدرسه وسط فوتبال من با سرعت بی نهایت میدویدم و گل میزدم. همه با تعجب میگفتن تو که چاقی چجوری میتونی اینجوری بدوی؟
اروم گفتم: دفعه بد که یکی اینو بهت گفت. بهش بگو: من یه جادوگر دارم که ارزوهامو براورده میکنه. یه شب ارزو کردم که تند بدوم.
بعد اون وقت اون دوستت بهت میگه. من میخوام جادوگر داشته باشم. تو هم بهش بگو باید شب قبل از خواب ۳٠ بار بگی ای جادوگر بیا...
از خنده ریسه میرود و میگوید: فرداش میاد بهم میگه حسینی من ۴٠ بار گفتم ولی نیومد! منم دلمو میگیرمو کلی میخندم.
میگذارم خنده اش تمام شود و میگویم: اگر اومد پیشت و بهت گفت که جادوگر اومده پیشش و ارزوشو براورده کرده چی؟
نگاهش روی سقف خیره میماند و و ذره ذره به سمت پایین کش می اید. انگار کمی ترس و هیجان هم توی جانش ریخته. فکر میکند اگر جادوگری وجود داشته باشد...
با سر پر سودا بلند میشود و درحالیکه با خودش حرف میزند توی اتاقش میرود. زیر لب میگویم: چطور کودکی مان را فراموش کرده ایم و هنوز به جادوگران امیدواریم.
- ۰۳/۰۹/۱۸