خیکی
خیکی
صدای رادیو ماشین را بلند میکنم. زنی با صدایی پر طراوت میگوید: «خودت رو دوست داشته باش. به خودت لبخند بزن و با عشق امروزت رو شروع کن. تمام دستاورد های امروزت هدیه به خود دوست داشتنی ات.»
رسیده ام جلوی در باشگاه. کمی بی حوصله ام. لباس هایم را عوض میکنم و داخل میروم. میروم روی دستگاه تردمیل زنی رو به اینه ایستاده. از دور زیبا به نظر میرسد اما صورتش پر از چروک های ریز و خال های قهوه ای پراکنده است. توی اینده خیلی پر رنگ لبخند میزند و ورزش میکند. با دمبل های توی دستش در میان حرکت های ورزشی که شکم برامده و پهلو های گوشی اش را میلرزاند گاهی به شانه هایش قری میدهد و باز به صورت خودش میخندد. دستش را بالا و پایین میبرد و با اینکه گوشت بازوهایش لمبر میزند باز لبخند از روی لبش پاک نمیشود.
یاد حرف های مجری رادیو می افتم. «به خودت لبخند بزن خودت را دوست داشته باش»
. فکر میکنم خوش به حالش خودش را همینی که هست واقعا دوست دارد. حالا من با اینکه حتی از نصف او هم کمترم میتوانم با هزاران ایرادی ک در خودم میبینم تا همیشه اخم کنم و ناراضی باشم. می بیند که دارم نگاهش میکنم کمی خودش را جمع میکند اما دوباره باز و گشاد و دلنشین میخندد. فکر میکنم باید از این ادم های شیرین و مهربان باشد.
چند بار دمبل های دو کیلویی را تا راستای شکمش بالا و پایین میکند بعد ان ها را زمین میگذارد و به طرفم میاید. هر قدم که نزدیک تر میشود خنده روی صورتش کم رنگ تر میشود. به من میرسد ابرو هایش را در هم میبرد و میگوید: چیه انقدر نگاه میکنی؟
بد جوری جا میخورم با دستپاچگی میگویم: هیچی
میگوید: سرت به کار خودت باشه. خیکی...
نگاهی به اطرافم می اندازم عده ای نگاهم میکنند و عده ای هم خودشان را زده اند به ندیدن و نشنیدن.
میرود سر جای قبلش می ایستد با صدای اهنگ قری به خودش میدهد و دوباره شروع میکند به خندیدن در اینه و دمبل زدن.