دنیای سفید

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

خلاصه کتاب وضعیت اخر

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ

«وضعیت آخر»

تامس.ا.هریس

ترجمه اسماعیل فصیح

 

یکی ازعوامل بیگانه بودن مردم امروز با شناخت درون خود، شکاف بزرگی است که بین دانش متخصصین و مردم عادی وجود دارد.

مراحل نادانی انسان:

  1. نادانی معصومانه: در طبیعت انسان راز ورمز هایی نهفته است. قوانین و قواعدی هست. روابطی از نظر علت و معلول وجود دارد… و من از طریق مطالعات خود، از طریق تجربیات و از طریق خواندن نظرات دیگران یک روز این راز و رمز ها را می فهمم.
  2. سراب دانایی: اگر چه من از یک طرف خودم می دانستم راز و رمز ها را نمی دانم اما کشف کردم تمام افرادی دور و بر من بودند که طوری به من نگاه می کردند که انگار من تمام راز های طبیعت انسان را می دانم.  

  • سعیده سعیدی

خلاصه کتاب عشق هرگز گافی نیست

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۷ ب.ظ

 

 

خلاصه کتاب "عشق هرگز کافی نیست".

شیوه هایی نو برای حل مشکلات زناشویی و خانوادگی بر اساس شناخت درمانی…

پرفسور آرون تی بک. ترجمه مهدی قراچه داغی.

 

مقدمه:

آیا تاکنون از خود پرسیده اید که چرا بعضی خانواده ها با تفاهم و سازگاری، زندگی را با شادکامی می گذرانند، در حالی که درست برعکس گروهی از مردم در حل و فصل ساده ترین و ابتدایی ترین مسائل زندگی نیز با دشواری و سردر گمی مواجه اند. چگونه است که بسیاری از خانواده ها به رغم داشتن مشکلات عینی و ملموس(نظیر فقر، بیماری و مشکلات دیگر)از زندگی به هنجار و به سامانی برخوردارند. در حالی که گروه دیگر با وجود برخورداری از همه گونه امکانات مادی و وسائل راحتی، در گردابی از گرفتاری ها و مشکلات غوطه ورند؟

آیا به راستی مشکلات زناشویی غیر قابل حل است و آنچنان که گاه اینجا و آنجا گفته می شود تنها دو راه وجود دارد: طلاق یا تحمل و خودکشی تدریجی؟!

ریشه مشکلات زناشویی در کجاست و چگونه می توان به حل و رفع آن پرداخت؟

کتاب عشق هرگز کافی نیست پاسخی است به این پرسش ها، پاسخی که جوهره آن را به سادگی می توان در یک کلام خلاصه کرد: تفاهم!

 

  • سعیده سعیدی

همین امروز

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ

همین امروز 

نشسته بود و پاهایش را توی آب میزد و با چوبی که توی دستش بود روی آب روان خط می‌انداخت. 
نیم ساعتی میشد که نشسته بود کنار آب و باخودش فکر میکرد. 
برایم عجیب بود امیر بچه ای نبود که باخودش سرگرم شود. ندیده بودم گوشه ای بنشیند و فکر کند. 
کنارش نشستم. پاچه هایم را بالا دادم و من هم پاهایم را توی آب گذاشتم. آب سرد بود. جیغ نازکی زدم و گفتم: خیلی سرده. 
به پاهایش نگاه کردم . پاهای سفید و بلوری اش حالا کاملا سبزه و آفتاب سوخته شده بود. از اول تابستان که به این روستا آمده بودیم تمام روز را توی باغ ها و زمین ها با بچه های ده می‌چرخید. 
از آب تنی بگیر، تا ساختن خانه درختی ، دیواره شنی کنار رودخانه و ساختن لانه برای پرنده ها و ماهیگیری...
اما حال امروزش با بقیه روزها فرق داشت. گفتم: امروز چرا نرفتی پیش بچه ها؟ 
گفت: دیگه دوسشون ندارم . 
_ چرا؟ 
_ چون دیروز من پام تا زانو رفته بود تو گل گیر کرده بود اما اونا بهم خندیدن و کمکم نکردن. من گریه ام گرفت اونام بهم گفتن بچه ننه. منم باهاشون قهرم. 
میدانستم اگر بغلش کنم این احساس ترحم من عصبانی اش میکند اما قطعا به یک حمایت فیزیکی از طرف من نیاز داشت. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: حتما وقتی توی گل کیر کرده بودی ترسیده بودی.  
سرش راتکان داد. گفتم: از اینکه به جای کمک کردن بهت خندیدن عصبانی شدی؟ّ
باز سرش را تکان داد. رفتارش چقدر مردانه به نظرم میرسید . گفتم: منم اگر جای تو بودم خیلی از کارشون ناراحت میشدم. شاید باید بهشون میگفتی از کارشون ناراحت شدی. 
_گفتم بازم خندیدن. وقتی من اومدم جواد اومد دنبالم ازم معذرت خواهی کرد. ولی من نبخشیدمش.
_ فهمیده بود کار بدی کرده. می تونستی ببخشیش. 
شانه هایش را بالا انداخت. گفتم: حالا برو دنبالشون دوستاتن. 
_ نمیرم.
بلند شدم و گفتم: هرجور دوست داری. توی اتاق رفتم. این همه بدقلقی و یک دندگی اش نگرانم میکرد.
بلند شدم و لباس پوشیدم و گفتم: امیر من می‌خوام برم بیرون سبزی بخرم. باهام میای؟ّ
چشم هایش برق زد و گفت: اره و از جوب آب بیرون پرید. 
این تنها راهش بود که می‌توانستم این حس را از وجودش بیرون کنم. نه میشد مجبورش کرد نه می‌توانستم کمکش نکنم. 
می دانستم بچه ها را ببیند همه چیز از یادش میرود و مشغول بازی میشود. 
راه افتادیم می‌دانستم بچه ها کنار رودخانه اند. راهم را به آن طرف کج کردم. گغت: کجا میری؟ 
_ حوصله ام سر رفته میگم اول بریم کنار رودخونه یکم حال و هوام عوض بشه. 
با اشتیاقی که توی صورتش پیدا بود اما میخواست نشانش ندهد گفت: بریم. 
نزدیک رودخانه که رسیدیم کمی روی یک تخته سنگ نشستیم. حواسم پرت این شدکه سطح آب چقدر پایین تر آمده  و با این وضعیت احتمالا آخر تابستان به کم آبی می خوریم که دیدم امیر بلند شد. 
جواد و محمد و سینا به طرفمان می دویدند. او هم دوید. 
جواد گفت: امیر امروز یه اقایی اومده تو ده یه اسب خوشگل داره  نزدیک نونواییه و دست هم را گرفتند و دویدند. 
می‌دانستم توی ذهن هیچ کدامشان خاطره ای از دیروز نیست اما یک دنیا جا هست برای تجربه های امروز. 

  • سعیده سعیدی

جاودانگی

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۷ ب.ظ

جاودانگی

بستنیش که داشت تموم میشد گفت: من دوست ندارم بستنیم تموم بشه.  گفتم: همه چی بلاخره تموم میشه گل مامان.  
به فکر فرو رفت. گفت: حتی ماهم تموم میشیم؟  
گفتم: اره.  وقتی ک بمیریم.  
سر سری جواب دادم.  حرفی از رستاخیز وجاوید بودن روح ادمی و...  نزدم خب اخه فقط پنج سالشه.  
اما گفت:  ما بعد از اینکه بمیریم دوباره میریم تو دل یکی دیگه و دوباره به دنیا میایم.  من قبل از اینکه بیام تو دلت یکی دیگه بودم.  
حرف از تناسخ میزد همین طوری غریزی؟! 
چقدر پاسخ من واسه روح بلندش و میل وجودیش به جاودانگی کوتاه و پیش پا افتاده بود.  
پذیرش مرگ و نیستی ابدی هیچ براش پذیرفتنی نبود.  
پرسیدم: قبلا کی بودی؟ 
لباشو کج کرد و با ناراحتی گفت:  یادم رفته.  اما میدونم که بعد از مردنم میخوام ماهی بشم.  
یه لبخند زدم به اون چیزی ک نمیدونستم یه تخیله کودکانست یا ریشه هایی از نوعی تفکر فلسفیه... 
پرسیدم:  پس کی تموم میشی؟ 
گفت من تموم نمیشم اخرش میرم به ماه... 
شاید میخواست بگه اخرش تبدیل میشم به نور... 
خنده ام گرفته بود اون همین طوری غریزی نهلیسم رو رد میکرد و ساده ترین جوابش برای میل به جاودانگیش تناسخ بود وقتی خبری از رستاخیز و تکامل و هدف از هستی ادمی نداشت... 
پیشونیش رو بوسیدمو گفتم: اره پسرم ما تموم نمیشیم ما روزی نور میشیم پاک پاک... 

 

  • سعیده سعیدی

جادوگر

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۴ ب.ظ

جادوگر

غلت میزند توی بغلم فشارش میدهم و میگویم:  پسر تپل من کیه؟  
با لیخندی پر رنگ میگوید:  من! 
لپش را میکشم و میگویم:  اوخ جونم پسر تپل داشتن چه کیفی داره.  
میگوید:  امروز تو مدرسه وسط فوتبال من با سرعت بی نهایت میدویدم و گل میزدم.  همه با تعجب میگفتن تو که چاقی چجوری میتونی اینجوری بدوی؟  
اروم گفتم:  دفعه بد که یکی اینو بهت گفت.  بهش بگو:  من یه جادوگر دارم که ارزوهامو براورده میکنه.  یه شب ارزو کردم که تند بدوم.  
بعد اون وقت اون دوستت بهت میگه.  من میخوام جادوگر داشته باشم.  تو هم بهش بگو باید شب قبل از خواب ۳٠ بار بگی ای جادوگر بیا... 
از خنده ریسه میرود و میگوید:  فرداش میاد بهم میگه حسینی من ۴٠ بار گفتم ولی نیومد!  منم دلمو میگیرمو کلی میخندم.  
میگذارم خنده اش تمام شود و میگویم:  اگر اومد پیشت و بهت گفت که جادوگر اومده پیشش و ارزوشو براورده کرده چی؟  
نگاهش روی سقف خیره میماند و و ذره ذره به سمت پایین کش می اید.  انگار کمی ترس و هیجان هم توی جانش ریخته.  فکر میکند اگر جادوگری وجود داشته باشد...  
با سر پر سودا بلند میشود و درحالیکه با خودش حرف میزند توی اتاقش میرود.  زیر لب میگویم:  چطور کودکی مان را فراموش کرده ایم و هنوز به جادوگران امیدواریم. 

 

  • سعیده سعیدی