نفس های شهر
نفس های شهر
(امروز را با من توی خانه بمان) این جمله ای است که هر روز در ته گلوی من تقلا میکند تا بیرون بزند اما به سختی قورتش میدهم و تمام روز تقلایش را حس میکنم برای اینکه بتواند متقاعدت کند یک امروز را با من توی خانه بمانی.
بی خیال خیابان های خیس سرمازده، بی خیال پروانه ای که پشت پنجره منتظر نفس های توست. بی خیال انتظار کشیدن کودکان کار سر چهار راه بگذار امروز تمام اسپندهایشان را در انتظار مهربانی تو دود کنند.
بی خیال چراغ های شهر که امروز روشن میمانند چون خورشیدشان بی چشم های تو طلوع نمیکند. امروز را فقط و فقط برای من باش با من باش تا من شده برای یک روز احساس کنم وقتی دست هایم را لابه لای موهایت میکشم ارامش یک شهر را به هم ریخته ام.
بگذار حس کنم وقتی که چشم های بی قرارم در چشم های تو لنگر می اندازد کشتی گمشده ای میان اقیانوس را به خشکی رسانده ام.
وقتی که به لب هایت لب میدوزم حس کنم کویری را از تشنگی نجات داده ام.
یک روز را با من بمان تا یک جهان را از خطر سرگیجه در مداری تهی از عشق نجات داده باشم.
یک روز را با من باش تو نمی دانی وقتی که نیستی من همان پروانه ی زیر بارانم که در حسرت نفس هایت بال هایم ذره ذره می میرند.
اسپند های توی دست آن کودکم که ذره ذره می سوزم.
من نفس های شهرم که بی تو به شماره می افتم.
نگاه کن! فروخورده ام حسرتی را در خودم که در من مدام زمزمه میکند کاش همه روزهایت جمعه بود.
- ۰ نظر
- ۰۹ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۵