دنیای سفید

آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

خیکی

يكشنبه, ۹ دی ۱۴۰۳، ۰۱:۵۷ ق.ظ

خیکی

صدای رادیو ماشین را بلند میکنم.  زنی با صدایی پر طراوت میگوید:  «خودت رو دوست داشته باش. به خودت لبخند بزن و با عشق امروزت رو شروع کن.  تمام دستاورد های امروزت هدیه به خود دوست داشتنی ات.» 
 رسیده ام جلوی در باشگاه.  کمی بی حوصله ام.  لباس هایم را عوض میکنم و داخل میروم.  میروم روی دستگاه تردمیل زنی رو به اینه ایستاده. از دور زیبا به نظر میرسد اما صورتش پر از چروک های ریز و خال های قهوه ای پراکنده است.  توی اینده خیلی پر رنگ لبخند میزند و ورزش میکند.  با دمبل های توی دستش در میان حرکت های ورزشی که شکم برامده و پهلو های گوشی اش را میلرزاند گاهی به شانه هایش قری میدهد و باز به صورت خودش میخندد. دستش را بالا و پایین میبرد و با اینکه گوشت بازوهایش لمبر میزند باز لبخند از روی لبش پاک نمیشود.
  یاد حرف های مجری رادیو می افتم.  «به خودت لبخند بزن خودت را دوست داشته باش»
. فکر میکنم خوش به حالش خودش را همینی که هست واقعا دوست دارد.  حالا من با اینکه حتی از نصف او هم کمترم میتوانم با هزاران ایرادی ک در خودم میبینم تا همیشه اخم کنم و ناراضی باشم.  می بیند که دارم نگاهش میکنم کمی خودش را جمع میکند اما دوباره باز و گشاد و دلنشین میخندد. فکر میکنم باید از این ادم های شیرین و مهربان باشد.
 چند بار دمبل های دو کیلویی را تا راستای شکمش  بالا و پایین میکند بعد ان ها را زمین میگذارد و به طرفم میاید.  هر قدم که نزدیک تر میشود خنده روی صورتش کم رنگ تر میشود.  به من میرسد ابرو هایش را در هم میبرد و میگوید:  چیه انقدر نگاه میکنی؟  
بد جوری جا میخورم با دستپاچگی میگویم: هیچی 
میگوید:  سرت به کار خودت باشه.  خیکی... 
نگاهی به اطرافم می اندازم عده ای نگاهم میکنند و عده ای هم خودشان را زده اند به ندیدن و نشنیدن.  
میرود سر جای قبلش می ایستد با صدای اهنگ قری به خودش میدهد و دوباره شروع میکند به خندیدن در اینه و دمبل زدن.  

  • سعیده سعیدی

هسته خرما

شنبه, ۱ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۳۹ ب.ظ

هسته خرما

فرقی نمیکرد پیر و جوان خودشان را از تپه ی قبرستان بالا میکشدند. صدای قران عبد الباسط و صدای وز وز باد در صدای جیرجیرک ها تکه تکه میشد. هوا چیزی تا خاموشی اش نداشت.  دو پسر سیاه پوش زیر بغل پیرزنی را گرفتند و پای قبر نشاندند.  همه دور تا دور گور حلقه زدند.  یکی از پسرها روی خاک تازه و نمناک پارچه مشکی کشید و یک دیس خرما و قاب عکس مردی چهل ساله را روی ان گذاشت.   با دیدن قاب عکس صدای تک و توک گریه ها بلند شد.  دخترکی زیر لب بابا بابا میکرد و زنی جوان زیر لبی ناله میکرد.  پیرزن هر از چندی فریاد میزد:  مجیدم. 
مردم یکی یکی  می امدند دوتا انگشتشان را روی گور میکوبیدند، پس پسی میکرند، خرمایی برمیداشتند و میرفتند و باز کمی عقب تر می ایستادند. 
صدای همهمه ای بلند شد.  مردم میگفتند: باباش اومده. 
پیرمردی تکیده نفس زنان از تپه بالا امد.  چشم هایش روی عکس مرد ۴٠ ساله خیره ماند.  قطره ای اشک از گوشه چشمش خارج شدو سریع در خروار ریش های سیاه و سفیدش گم شد. 
باد انقدری تند بود که میخواست پارچه مشکی را که با چند تکه سنگ روی خاک بندش اورده بودند بکند.  مرد سرش را پایین انداخته بود و شانه هایش میلرزید.  در میان صدای باد و قران صدای ضجه مانند پیرزن بلند شد که چادرش را روی صورتش کشیده بود و میگفت:  مجیدم پاشو بابات اومده.  همونی که همه عمر ارزو داشتی واست پدری کنه اما عارش بود کس و کارش بفمن یه بچه دهاتی هم داره.  بعد ۴٠ سال که از همه مخفیت کرد حالا رسوا شده واست داره گریه میکنه.  بمیرم که هیچ وقت نبود سراغ اشک های تو رو بگیره که بی پدر بزرگ شدی.  بمیرم که تو قربونی پیشکش کد خدا به تاجر  شهری شدی مادر.  مجیدم پاشو بابات بعد از ۴٠ سال اومده حالتو بپرسه. 
حالا صدای گریه زن و مرد بلند شده بود.  قبرستان تاریک بود صدای عبد الباسط در ضجه های پیرزنی که فریاد میکشید مجیدم و صدای اذان سمفونی غمناک ساخته بود. 
دوباره دو پسر سیاه پوش زیر بغل پیرزن را گرفتند و از تپه پایین بردند پشت پیرزن قبرستان ذره ذره خالی میشد.  بادی وزید و پارچه مشکی را از زیر سنگ ها بیرون کشید و در هوا چرخاند.  پیرمرد مانده بود و یک دیس خالی که درونش تنها یک هسته خرما باقی مانده بود. 

سعیده سعیدی

  • سعیده سعیدی